هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرم امام رضا(ع) دعاگوی دوستان باغ یاقوت✨
@anarstory
هدایت شده از گروه پژوهشی مطالعات اسلامی زنان
❇️ نشست تخصصی هوش اقتصادی
(با محوریت حضرت خدیجه سلام الله علیها)
🔹سخنرانان
🔸جناب آقای دکتر سید مهدی زریباف
🔸خانم دکتر فرح عربلو
🔸 حجتالاسلام والمسلمین محمد رضایی
🔹زمان: ۱۲ شهریور ۱۴۰۴ ساعت ۸ صبح
🔹پخش همزمان نشست در آپارات:
http://aparat.com/yazdfarhang
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت34🎬 میترا، دندانهایش را به هم سابید و گفت: (جهنم) _ها!؟ _هر جا که شما بگید. بابت دست
#بروبیا🐾
#قسمت35🎬
سرامیکهای سفید را یکییکی به سمت پذیرش پشت سر گذاشت.
لبخندی زد و از پرستاری که داشت با همکارش صحبت میکرد، پرسید:
_سلام گلم، خسته نباشی. این آشنای ما پاش شکسته، عکس رادیولوژی و گچکاری داشته هزینه ترخیصش چقدر میشه؟
پرستار نگاهی به همکارش انداخت به سختی لبخندش را قورت داد.
_عزیزم این فرم رو پر کن. فرم پذیرش که تکمیل شد بده من؛ ثبت کنم برید حسابداری.
به اولین سوال فرم نگاه کرد « نام بیمار »: راستی اسم این عفریته جوون چی بود؟ چرا ازش نپرسیدم این همه وقت؟
کاغذ را برداشت و رفت سمت اتاق بیمار. رنگش به زردی میزد و از شدت درد بیحال افتاده بود روی تخت.
_عزیزم چطوری؟ دردش بهتره؟
نگاهی به ساعدش انداخت و گفت:
_وای دستتون چقدر کبود شده!
_بهتر میشه. شما خیلی زحمت افتادی.
_نه بابا این چه حرفیه. تقصیر من بود اینطوری شد.
_شما که جای خود! ولی من باید حواسمرو بیشتر جمع میکردم.
میترا یادش آمد که باید فرم را پر کند.
_راستی اسمتون چی بود؟ باید این فرمه رو پر کنیم.
_سمیرا رحمتی.
میترا در دل گفت:
_والا رحمت که چه عرض کنم! تو خود زحمتی! یه دنیا عذابی.
فرم را پر کرد و تحویل بیمارستان داد.
***
ابرهای تکهتکه روی ماه را پوشانده بودند. و از لابهلای آنها سفیدی مهتاب درخشنده و چشمنواز بود.
زنگ خانهی خورشید به صدا در آمد.
از بس بیحرکت یکجا مانده بود، عضلاتش خشک شده بودند.
به سختی از روی تخت بلند شد و دکمهی آیفون را زد و قفل در را باز کرد.
کمی تنش را کش و قوس داد تا جان به بدنش برگردد.
تا میترا به در واحد برسد روی مبل نشسته بود.
_وا. مگه تو خفاشی؟ بابا صد ساله ادیسون مادر مرده کلید پریز و لامپ اختراع کرده. لااقل به احترام اوشون یه چراغ روشن بذار یه وخ نیفتی تو چاه مستراب.
به محض روشن شدن لامپ، خورشید دستش را گرفت جلوی چشمانش.
_چه خبر؟
_برف اومده تا کمر.
سلامتی شما و قلم شدن پای اون عفریته خانوم.
بعد هم زانو زد جلوی پای خورشید و دستش را گذاشت روی زانوهای او، از ته دل لبخندی زد و گفت:
_وای وای وای. یعنی امروز عشق کردم. دلم خنک شد.
خورشید جلوتر آمد. ابروهایش درهم شدند و با تعجب پرسید:
_برام تعریف کن! ببینم چی شد!؟
میترا ابروهایش را بالا انداخت. نوچی کرد و گفت:
_بذار یه چای زعفرون بذارم تا همه چی رو قشنگ توضیح بدم برات. این جوری که مزه نمیده.
میترا رفت سمت آشپزخانه. بستههای زعفران را از کیفش درآورد و روی اپن چوبی گذاشت.
خورشید چشم دوخته بود به تصویر بیروحش در تلویزیون خاموش رو به رو.
_تو این چند روزه که ماجرا رو فهمیدم، هزار بار رفتم کتابفروشی باباش و باهاش چشم تو چشم شدمو تو خیالم کشتم تا نذارم سرنوشتم بشه اینی که هست.
ولی بار هزار و یکم، باز زندهاش کردم تا دوباره هاشم بیاد تو زندگیم. آدمی که همه کَسم بود. پشت و پناهم بود. دلگرمیِ روزای سرد و مزخرف زندگیم بود.
میدونی بیشتر از دلم از چی میسوزه؟
از اینکه چنین کسی باعث شده از خودم بدم بیاد... تا حد مرگ ازش ناراحت و عصبانیم. احساس میکنم از علاقه و سادگی و اعتماد من سوءاستفاده کرده. هاشم باور منو از هر چی مرده شکست.
چند ثانیه سکوت کرد:
_میخوام بگم ازش بدم میاد... ولی نمیتونم، نمیتونم چون هنوزم دوسش دارم. هاشم عشق من بود. تمام زندگیم بود.... اما انگار اون دوسم نداشته.
با نوک انگشتانش اشکش را جمع کرد.
با چشمانی سرخ زُل زد به میترا:
_چرا بهم نگفت؟ هان؟
میتونست رو راست بهم بگه دوسم نداره خودم از زندگیش میرفتم.
میترا چای را دم کرد و آمد کنارش نشست. نوک بینی خورشید را گرفت و کشید:
_یعنی از من هم توقع بدی داشتی؟!
واخمی کرد و رویش را برگرداند.
_خیییلی نامردی بابا.
خورشید لبخندی بیروح زد و همین که چشمهایش را بست، اشکهایش از لای مژههای خرماییاش سر خوردند رو به جاذبهی زمین.
سرش را انداخت پایین.
_از هاشم زخم خوردن خیلی درد داره میترا. خیلی.
میترا دستش را روی شانهی خورشید گذاشت و تکان داد.
_این روزا هم میگذره...!
#پایان_قسمت35✅
📆 #14040612
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت35🎬 سرامیکهای سفید را یکییکی به سمت پذیرش پشت سر گذاشت. لبخندی زد و از پرستاری که
#بروبیا🐾
#قسمت36🎬
_خورشید خانم خواهر گل من باور کن یه جوری حال این دختره رو بگیرم که حال کنی. اصلا مرده شور اون چشمای وزغیِ قهوهایشو ببره. بیریخت. صبر کن و ببین گلم. تمام اون پولو از دماغش میکشم بیرون.
خورشید پوزخند زد:
_چشمهای هاشم هم قهوهای بود.
***
هاجر، چادرش را از سر برداشت و روی چوب لباسی آویزان کرد.
سمیرا پای سنگینش را به سختی تکان داد و به استقبال مادر رفت.
_سلام مادر. خسته نباشی.
هاجر با همان روسری نخی سرمهای که سرش بود، کمی خودش را باد زد و با دست دیگرش، ترشیهای لیتهی خوش رنگ درخواستی اهالی محل اخترخانم را که فروش در مغازه بود توی آشپزخانه گذاشت.
_سلام دخترم. درمونده نباشی. پات چطوره؟ اذیتت نمیکنه؟
سمیرا چاشنی شیطنت را به لحنش اضافه کرد. نگاهی به لحاف سفید کچی دور پایش انداخت و گفت:
_سلام داره خدمتتون. قول داده بچهی خوبی باشه.
هاجر لبخندی زد:
_ببینیم و تعریف کنیم.
ناهار خوردی؟
_نه منتظر بودم بیای باهم بخوریم.
هاجر نگاهی به ظروفِ چیده شدهی روی کابینت انداخت.
_این قدر خودتو اذیت نکن دخترم.
کمتر راه برو. دیگه اون قدر پیر نشدم. میتونم کارای خونه رو راه بندازم.
سمیرا، انگار که هر بار تور ماهیگیری را از آب بکشد بیرون پایش را در هر قدم دنبال خودش میکشید. نزدیک هاجر شد و از پشت دستهایش را دور کمر او قلاب کرد و چانهاش را روی شانهی مادر گذاشت.
_به اندازهی کافی کار هست که بیرون خونه انجام بدی. این جا لااقل یکمی استراحت کن. من خوبم.
هاجر دستش را روی گونهی او گذاشت و سرش را به سر او نزدیک کرد:
_من تا شماها رو دارم دیگه از خدا چی میخوام؟
گونی گونی، قند در دل سمیرا آب شد. خودش را از بغل مادرش بیرون کشید.
_الهی مادر قربونت بره بیا بشین تا غذا رو بیارم.
سمیرا با کمک دستهایش تنش را به زمین رساند. پایش را به حالت مثلث قائم الزاویهی بدون وتر باز کرد و کنار گاز نشست.
هاجر در حالی که سفرهی سفید با گلهای کوچک صورتی را روی موکت آشپزخانه پهن میکرد گفت:
_سمیرا اگه بدونی چقدر دوست دارم هاشم رو دعوت کنم.
میخوام یه سفره رنگین براش پهن کنم از این سر اتاق تا اون سر اتاق پر از غذاهای جور وا جور. بعدش فقط بشینم و غذا خوردنشو تماشا کنم.
چند لحظهای غرق سکوت شد، به نظر میآمد در دوردستها سیر میکند.
_ هاشم عاشق کوکو سبزی و آبگوشت خیلی دوست داره یادم باشه بپزم براش.
خندهی ریزی کرد و ادامه داد:
_عاشق غذا خوردنشم از بس که با ولع میخوره!
لیوانها را روی سفره گذاشت.
_مادر من اگه منتظری آقا هاشم بیاد و قابلمهها رو بیاره سر سفره احتمالا، از گشنگی تلف بشیم. چون همون طوری که اطلاع دارین، فعلا سرشون با از ما بهترون گرمه و به زور جواب سلاممونو میده. تازه اونم در حد یکی دو تا پیام.
هاجر که هنوز با جتاسکی روی دریای خاطراتش موج سواری میکرد، با شنیدن صدای سمیرا سرش را بالا آورد و با چهرهای سوالی به او نگاه کرد و گفت:
_ها؟
سمیرا از چهرهی غرق در افکار مادر خندهاش گرفت و در بین قهقهه گفت:
_قابلمهها رو نیاوردی مادر من. ضعف کردم از گرسنگی!
هاجر لبخندی زد و گفت:
_از دست این پسر.
بلند شد و دستگیرههایی که از خورده پارچههای توی کمد دوخته بود را از سر کابینت برداشت. دستههای قابلمه را گرفت و گذاشت روی، زیر قابلمهای چوبی. همانطور که داشت بادمجانها را آرام توی ظرف میچید از سمیرا پرسید:
_آخرین بار کی دیدیش؟
سمیرا بدون اینکه فکر کند سریع گفت:
_روز قبلی که پولو ریخت به حسابم.
همون روزی که ملاقاتت اومده بود.
بعد اون هر چی خواستم ببینمش نشد. آخرین بارش هم همون روزی بود که پیام داد برم کافه. حدود دو هفته پیش، همون روز کذایی که پام شکست.
هاجر آهی کشید و ظرف شیشهای را وسط سفره گذاشت.
_الهی بمیرم. حتما دنبال کارهای خونهس.
از این که به خاطر ما خونهشو فروخته خیلی ناراحتم. نمیتونم باهاش روبهرو بشم
سمیرا در حالی که سعی داشت سر چنگال را در گچ پایش فرو کند و پایش را بخواراند گفت:
_غصه نخور مامان جان. بذار این وبال گردنو از پام باز کنم، خودم یه کار تمام وقت پیدا میکنم. لطف آقا هاشم و جبران میکنم.
هاجر نگاه غمگین و رضایتمندانهاش را به سمیرا دوخت و گفت:
_الهی من فدات شم. تنها دلخوشی زندگیم تو بودی. نمیدونم اگه تو نبودی من چی کار میکردم.
سمیرا لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_زندگی...!
#پایان_قسمت36✅
📆 #14040612
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد حاج قاسم
@maktabhajghasemm2
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت36🎬 _خورشید خانم خواهر گل من باور کن یه جوری حال این دختره رو بگیرم که حال کنی. اصلا
#بروبیا🐾
#قسمت37🎬
به پشتی قرمز تکیه داده بود و کتاب را ورق میزد. صدای زنگ را شنید.
_یعنی کی میتونه باشه این وقت ظهر.
عصا را دست گرفت و به کمک دیوار بلند شد.
روسری خاکستریش را سر کرد و رفت سمت حیاط.
برای دومین بار زنگ به صدا در آمد که صدای سمیرا هم بلند شد:
_کیه؟ اومدم.
به محض اینکه در را باز کرد، میترا پرید تو.
_بهبه سلام سمیرا جون. خوبی گلم؟ بهتری؟
پات چطوره؟ درد که نداری؟ باور کن شبی نیست که بهت فکر نکنم. این قدر ناراحتم که نگو. نبین الان بهت سر زدما. خواب نداشتم این چند وقته به خاطرت.
سمیرا که هنوز دستش به قفل در مانده بود، هاج و واج مانده بود.
میترا دست آزادش را جلوی صورتش گرفت و تکان داد.
_هنوز تو دنیایی؟
زد زیر خنده و به طرف خانه رفت.
_مزاحم که نیستم؟
سمیرا هنوز از جایش تکان نخورده بود. پلاستیکهای خریدش را بالا گرفت.
_به خدا دستم درد گرفت. تعارف نمیکنی برم تو؟
سمیرا دو سه بار سرش را ریز تکان داد. لبخندی روی لبش نشاند.
_سلام عزیزم. خیلی خوش اومدی. بفرما تو، اتفاقا تنها هم بودم.
میترا سریع کفشهایش را در آورد و رفت داخل.
پلاستیکهای پر از میوه را گذاشت روی اپن.
سمیرا لنگ لنگان خودش را رساند به او.
_چرا این قدر زحمت کشیدی میترا خانوم.
با شنیدن این حرف میترا در دلش گفت:
_نه عزیزم، زحمتو تو کشیدی که آقا هاشم رو از راه به در کردی.
برگشت سمت سمیرا و با لبخندی تصنعی گفت:
_نه عزیزم خریدن چهارتا میوه این حرفا رو نداره دیگه. نترس. بهت قول میدم نصفشو خودم بخورم.
_نوش جونت.
سمیرا سیبی زرد برداشت.
_بوش هوس انگیزه، ممنونم از لطفتون. راضی به زحمتتون نبودم. شرمنده کردید.
میترا سریع از دست سمیرا گرفت.
_عه، عه، عه، چیکار میکنی دختر جون. برو بشین ببینم.
من اینجا تیر برقم احیانا؟
_وای اینطوری نگو خجالت میکشم. بالاخره من وظیفه دارم از مهمانم پذیرایی کنم.
میترا با خودش گفت:
_آره دیگه شما صاحب خونهای، صاحب بولدوزر و غلتک هم هستی. یه جوری از روی زندگی خورشید رد شدی که بچه چسبیده به کف آسفالت، با هیچ کاردکی هم نمیشه جمعش کرد.
همانطور که حواسش نبود دارد با اخم به سمیرا نگاه میکند، گفت:
_نه لازم نکرده.
سمیرا با دیدن چهرهی جدی میترا ترسید و معذب شد. با ذهنی مشوش رفت نشست.
میترا میوهها را برد روی سینک ظرفشویی گذاشت. میوهها را شست. نگاهی به جاقاشقی ایستادهی روی سینگ انداخت. چاقوی متوسط دسته زردی چشمش را گرفت آن را بیرون آورد و چند سیب را به چهار قاچ تقسیم کرد.
میخواست از یک جایی حرف اصلیاش را شروع کند و زیر زیرکی، زیر زبان سمیرا را بکشد بیرون.
_راستی مرد ندارین که من همین جوری شالمو در آوردم؟
_نه قربونت. کسی نیست.
_آها. حتما سر کارند الان؟ آخه اون روز تو ماشین مثل اینکه گفتی یکی و داری! گفتم شاید پدری برادری، همسری داشته باشی.
سمیرا با لبخندی گفت:
_اون که آره. یه کسی رو دارم که شده پشت و پناه زندگیم. کسی که خیلی دیر پیداش کردم.
میترا با حرص گفت:
_عزیزم. چقدر خوب. اگه فضولی نباشه میتونم بپرسم چرا این قدر هوای این مرد خوشبخت رو داری؟
ذهنش چنان درگیر شد که نفهمید کی چاقو با سَر انگشتش سرشاخ شد و آن را به خون کشید. اما او در طی یک عملیات موفق مدیریت بحران، بدون در آوردن هر گونه صدای اضافهای مبنی بر آخ، اوخ، وای و آی، آن را برای چند ثانیه زیر شیر گرفت و فشار داد.
_روزی که فکر میکردم بدبختترین عالمم، شد امید زندگیم.
چیزی نمونده بود که مادرم به خاطر بیپولی بره بالای دار، اما اون خونهاش رو فروخت و مادرمو نجات داد.
میترا جلوی سینک پشت به سمیرا چشمانش را بست. چاقو را برداشت و محکم فشارش داد.
***
خورشید نگاهی به در سفید و زنگ زدهی رو به رو انداخت.
گوشی را برداشت و پیامی به میترا داد:
_چه خبر؟
چند دقیقه صبر کرد اما جوابی نیامد.
زنی چادرش را به دندان گرفته بود و دو بطری خیارشور در دست، نزدیک همان در شد. یکی از بطریها را جلوی در روی زمین گذاشت و کلیدش را در آورد. در را باز کرد اما به محض ورودش به خانه، بدون اینکه در را ببندد، بطریها را انداخت. جیغی کشید و دوید...!
#پایان_قسمت37✅
📆 #14040613
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
حتماً بخونید 👇👇👇
.
و آن شب، آسمان سرخ شد...
جمعهای بود آرام، یا شاید میخواست آرام باشد…
ساعت حدود چهار صبح بود. همهجا در سکوت فرو رفته بود، فقط صدای آرام کولر و نفسهام، آن را میشکست.
خواب شیرین صبحگاهی و آن سکوت، ناگهان با صدای زنگ گوشی از من گرفته شد. برادر خانمم بود. با دلهره و نگرانی جواب دادم:
– پیمان؟ بیداری؟
– سلام چی شده؟خير باشه؟
– صدای انفجار میاد... از طرف پادگان علی... نمیدونم بمبه یا موشکه... یه وضعیه...
همینکه اسم علی رو آورد، خواب از سرم پرید. گفتم: «الان بیا دنبالم. سریع!»
چند دقیقه بعد صدای آیفون بلند شد. پایین رفتم و سوار شدم.
بیهیچ کلمهای راه افتادیم.
فاصله تا پادگان حدود ۴۵ دقیقه بود، اما آن شب، زمان از معنا افتاده بود. عقربهها یخ زده بودند، جاده بیانتها بود، و قلب من بیقرار...
هرچه نزدیکتر میشدیم، تاریکی غلیظتر میشد و آسمان، آری آسمان، گاهگاهی از نور انفجار سرخ میشد. صدایی که از دور میآمد، دیگر فقط صدای بمب نبود، انگار ضجهی زمین بود، نالهی مادرانی که هنوز نمیدانستند پسرشان برنمیگردد.
با ترس گفتم: «اگه علی پسرم اونجاست چی؟»
برادر خانمم گفت: «شمارهٔ حسنپور رو داری؟ شاید اون همراشه.»
یاد حرفش افتادم... علی امشب شیفت داشت. با جناب سروان امیرحسین حسنپور.
شمارهای نگرفتم. فقط رسیدیم. پیاده شدم. جلوی در پادگان قدم میزدم. دلم بند بند شده بود.
ناگهان در تاریکی، صدای آشنایی از پشت سرم آمد:
– «پیمان؟»
برگشتم. سروان حسنپور بود… مردی که همیشه با اقتدار حرف میزد، با نگاه حرف میزد، با سکوتش امید میداد.
تا دیدمش، اشکم سرازیر شد. نفهمیدم چی گفتم، فقط گفتم:
– «علی… میخوام ببینمش. طاقت ندارم.»
در همان لحظه یکی از سربازها آرام نزدیک شد و چیزی در گوشش گفت.
سروان کمی مکث کرد، سپس با صدای آرامی گفت:
– «پیمان... تا الآن پنج شهید دادیم.»
دنیا دور سرم چرخید. زانو زدم، نشستم روی زمین. نه گریهام میآمد، نه فریاد، فقط سکوتی که استخوانم را میشکست.
حسنپور آمد، بازویم را گرفت:
– «بلند شو پسر، علی سالمه. الان میرم میارمش.»
به چشمانش نگاه کردم. برق عجیبی در آن بود. انگار از سرنوشت باخبر بود. نوری در چهرهاش بود که دیگران نداشتند.
سکوت کرد و رفت.
چشم دوختم به تاریکی. صداها هنوز میآمد. نورها هنوز آسمان را سرخ میکردند.
بیست دقیقهای گذشت که چراغ ماشین نظامیای از دل شب پیدایش شد.
ایستاد. در باز شد.
سروان پیاده شد. علی هم با او بود. چند سرباز دیگر هم بودند. صورتهاشان خاکآلود، لباسها پاره، ولی قدمها استوار.
علی را که دیدم، اشکهایم رها شد. بغلش کردم.
نه او حرف میزد، نه من. فقط آغوش... فقط نفسهایی که آرام گرفتند.
حسنپور نگاهمان کرد.
لبخند زد، با همان آرامش همیشگیاش گفت:
– «دیدی گفتم سالمه؟»
خواستیم تشکر کنیم. دلم میخواست در آغوشش بگیرم؛ ولی پشت فرمان نشست، دنده عقب گرفت و رفت.
رفت. با همان وقار، با همان صلابت.
برگشتیم. علی کنارم بود. حالا سکوت جاده ترسناک نبود. انگار آن شب زنده ماندم فقط چون علی کنارم بود.
رسیدیم خانه. تلویزیون روشن بود. شبکه خبر مینوشت:
«حمله موشکی اسرائیل... پدافند در حال مقابله…»
اسامی شهدا و مناطق هدف قرارگرفته یکییکی اعلام میشد.
تمام روز را مثل دیوانهها پای اخبار بودم. مدام به حسنپور فکر می کردم. خواستم بهش زنگ بزنم فهمیدم که توی پادگان گوشی همراهشان نیست.
تا اینکه حدود ساعت چهار عصر، زیرنویس تلویزیون ایستاد…
«اسامی شهدای پادگان...»
نگاهم خشک شد.
اسمش آنجا بود.
"سروان پاسدار شهید امیرحسین حسنپور..."
نفسم برید.
نه فریاد زدم، نه اشک ریختم. فقط خیره شدم به آن اسم…
یاد نگاهش افتادم...
یاد لبخند آخرش
یاد آن لحظهای که گفت: «دیدی گفتم سالمه؟»
(یاد چهره نورانیاش افتادم که حالا فقط شهادت معنايش میکرد.)
(حسین، فقط علی را نجات نداد بلکه ما را هم نجات داد.)
خودش ماند و خاک و آتش و خون. ما برگشتیم( اما او پر کشید.)
اون مرد، کوه بود. ستون بود.
او رفت، اما شکوهش، لبخندش، مرامش هنوز مانده در جان ما.
در دل آن شب، یکی از فرشتگان خدا پر کشید.
سروان حسنپور شهید شد؛ اما هر بار که شب میشود و آسمان سرخ، من میدانم که او بیدار است. آنجا پشت آن پادگان، در دل نور، در آغوش خدا…
«این روایت به قلم شهرام قبادیکیا، بر اساس گفتههای پیمان بهرامی(پدر سرباز وظیفه) نوشته شده است.»
.
هدایت شده از ستاد توسعه و بازسازی عتبات عالیات
372.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر کسی باید تا پیش از آشکار شدن حجت خداوند چنان زندگی کند و خود و جامعهاش را چنان بسازد که بتواند به هنگام ظهور در پیشگاه آن حضرت پاسخگو باشد، چراکه در آن روز دیگر توبه و پشیمانی سودی ندارد.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@atabat_org
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#قسمت1🎬
از روی زمین بلند شد و زانوهایش را تکاند.
چاه را دور زد تا نور باشد و ببیند دیگر چیزی وجود دارید یا نه.
رد خیسی زمین و سبزه چمنها روی انگشتانش مانده بود. مجدد اطراف سنگچاه و لکههای خون آن را نگاه کرد.
یک چیزی مانند خوره روی مغزش راه میرفت. فاصله ورودی باغ تا چاه به صورت مستقیم بود. اما لکههای خـونی در سمت مخالف ریخته شده بود.
چرا باید دعوا و درگیری را سمت دیگری ببرد؟ او که مقتول را در چاه پرت کرده.
چه از این سمت پرت میکرد، چه از آن سمت... صدای نفس نفس عماد را که شنید، سرش را بالا آورد.
_اگه کف دست من چیزی میبینی، بقیه جاهای این باغ هم مدرک میبینی. هیچی نیست! اصلا انگار نه انگار همین دیشب یکی رو خفت کردن انداختن تو چاه.
صدرا همان طور که به سمت ورودی باغ برمیگشت باز نگاهی به باغ انداخت.
_پسره ظاهرا زیاد اینجا میومده. یعنی با خانواده عموش اینا رابطه خیلی صمیمی داشته.
عماد پشت سرش راه افتاد.
_خب اگه انقدر صمیم بودن باید میدونسته اون شب عموش اینا باغ نیستن. پس چرا پا شده اومده؟
کلافه سوار ماشین شد.
_نمیدونم. مادر و پدرش نگفتن چرا یهو پسرشون با میشه میره؟
عماد دستی به موهای کوتاهش کشید.
_نه گفتن اون موقع خودشون رفته بودن خرید. همین پسره امیرعلی هم بیخبر از خونه بیرون زده. تازه مثل اینکه عجله هم داشته. چون بغل چاه فقط یه لنگه دمپایی بود که قبلا پیدا کردیم و مامان باباش گفتن مال خودش بوده.
انگشتش را روی لبش کشید. حال و روزش دقیقا مانند این شب سیاه گرفته و تیره بود.
_عماد بیا یه بار دیگه مرور کنیم. از زاویه دیگه بریم جلو. امیرعلی جاهد سه شب قبل، حوالی ساعت9 از خونه با عجله بدون اینکه به پدر و مادرش خبر بده، خارج میشه. کجامیره؟ خونه باغ عموش. با توجه به صحبت مادر و پدرش اون میدونسته عموش اینا نبودن. اما سوال اینجاست چرا اون مواقع شب باید بیخبر بره.
اول بزننش، بعدم بندازنش تو چاه.
عماد دستانش را در بغلش جمع کرد.
_ظاهرا خيلي پسر سر به راهی بوده. حتی شیطنتهای عادی پسرونه رو هم خیلی انجام نمیداده. دوستای آنچنانی هم نداشته. فقط همون عباس که دیدیش. مامانش گفت با همون بیشتر رفت و آمد داشته. کل محل هم خوبشو میگفتن.
تازه مثل اینکه خاطرات اهالی محل و جمع میکرده تا تبدیل به یه کتاب بکنه.
یه پا ویکتور هوگویی بوده واسه خودش...
صدرا پوشه پرونده را از روی داشبورد برداشت.
_ پس دوستش داشتن! اون نگهبان باغ عمو چی؟ ازش بازجویی کردی؟
_اره همه اش رو آماده کردم، روی میزت گذاشتم. رسیدیم اداره بخونشون.
با پارک شدن ماشین صدرا پیاده شد.
پیغامی برای نازنین فرستاد.
_امشب اداره میمونم نبینم شام نخورده بخوابی.به خودت و اون بچه رحم کن.
نگران منم نباش.
بعد از تحویل گوشی تمام پلههای اداره را یک نفس بالا رفت. گزارشها را تک به تک خواند. مغزش به هزارتویی تمام نشدنی تبدیل شده بود.
با درد چشمانش، عینک را از روی صورتش برداشت. اول نگاهی به ساعت انداخت.
بعد دستش را زیر چانهاش قرار داد و به
عکسی از آخرین نوشته دفترچه امیرعلی خیره شد.
وجدان... وجدان... وجدان
حتى اخرین استوری اینستای امیرعلی نیز صحبت از وجدان میزد.
نمیفهمید چه چیزی او را به این وضعیت کشانده؟ ذهنش مدام وقایع را مرور و تکرار میکرد. مادر و پدرش خانه نبودند. این از دوربینهای فروشگاه هم ثابت شده بود. دوربینهای خیابانها نیز چیزی را مشخص نمی کردند. خانواده عمویش هم که نبودند. میماند نگهبان!
به عکس نگهبان خیره شد. پدر و مادرش گفته بودند رابطه صمیمانهای نیز با نگهبان داشته. این اواخر به دنبال خاطرات او هم بوده. اما چون نگهبان قبول نمیکرده، مدام برای رضایت آن به ملاقاتش میرفته.
به چهرهاش بیشتر دقت کرد.
آثار سوختگی قدیمی روی پیشانی و یکی از چشمانش نمایان بود.
گزارشات او را مجدد خواند. قبل از اینکه نگهبان باغ آقای جاهد باشد، سال ۱۳۸۷ سرایدار مدرسهای در کرج بود.
وقتی نام مدرسه را خواند تعجب کرد. این مدرسه همان مدرسه معروف متروکه محله بود. مدرسهای که در اثر نشتی لوله گاز به آتش کشیده شد و همان زمان ۱۳ نفر از دانش آموزان و ۲ معلم جان خود را از دست داده بودند.
گفته بود سوختگی صورتش هم به همان آتش سوزی ربط داشت.
کاغذها را به روی تخته شیشهای چسباند. مازیک قرمز و آبی را برداشت.
تمام نقاط رفت و آمد امیرعلی را ضربدر آبی زد. افرادی را هم که امیرعلی با آنها در ارتباط بود، با خط قرمز وصل کرد.
وقتی خواست عکسهای صحنه قتل را بچسباند، نگاهش به یکی از تیرکهای برق افتاد...!
#ادامه_دارد🌹
📆 #14040614
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344