#تمرین95
#داستان_کوتاه
#طنز
#قسمت1
کل مطب پر بود از زنان حامله و مردان دست به کمر. بالاخره بعد از ساعاتی خانوم منشی صدایم زد:
_آقای احف، نوبت شماست.
با چشمانی گرد شده پرسیدم:
_من که حامله نیستم.
با کلافگی جواب داد:
_منظورم شما و خانمتون بودید.
یک "آهان" گفتم و با ذوق و شوق همراه عشقم وارد مطب شدیم.
_تالاپ، تلوپ! تالاپ، تلوپ!
از صدای قلب بچهام، قند در دلم آب شد که خانوم دکتر گفت:
_تبریک میگم آقای احف. شما قراره صاحب یه دختر تپل و گوگول مگولی بشید.
چشمانم برقی زد که عشقم پرسید:
_اسمش رو چی بذاریم؟!
_ببف چطوره؟!
عشقم چشم غرهای رفت و گفت:
_ببف مگه اسم گوسفندت نبود؟!
_چرا. ولی خب توی دومین سال تولد باغ انار قربونیش کردیم. روحش که شاده، ولی برای اینکه یادش هم گرامی بمونه، میخوام اسمش رو روی دخترمون بذاریم. چطوره؟!
_از دست تو! اسم گوسفند رو میخوای بذاری روی بچمون؟!
خواستم جوابش را بدهم که ناگهان دخترم یک لگد زد و شکم عشقم دو متر پرید بالا. آرام دستانش را گرفتم و از روی تخت بلندش کردم که ناگهان گوشیام زنگ خورد. گوشی را از جیبم در آوردم که "عزیز دلم" را روی صفحهی گوشی دیدم. کفشهای عشقم را جفت کردم و گفتم:
_عزیزم من یه توک پا میرم بیرون ببینم این عزیز دلم چی میگه!
اخمهای عشقم درهم کشید و گفت:
_یادت باشه وقتی دخترت رو به دنیا آوردم، اون رو میندازم سرت و خودم میرم خونهی مامانمینا. تو هم برو با عزیز دلت خوش باش.
لبخندی زدم و از مطب بیرون آمدم.
_سلام و برگ عزیز دلم. مگه نمیدونی امروز وقت سونوگرافی عشقم بود؟! پس واسه چی مزاحمم میشی و کانون گرم خانوادم رو بههم میریزی؟!
_سلام و نور بر احف یا همان ابو ببف! حالت چطوره؟! کار واجب داشتم. وگرنه زنگ نمیزدم.
_حالا کار واجبت چیه؟!
_خواستم بگم پنجمین سال تولد باغ انار نزدیکه. از طرف کانون نویسندگان برتر کشور زنگ زدن و گفتن قراره از باغ انار به عنوان بهترین باغ سال 1404 تجلیل کنن. تو هم باید باشی. بالاخره دوتا کتابت چاپ شده و قراره به زودی پروژهی #باغنار7 رو استارت بزنی. منتظرتم!
_باشه، میام. فقط یاد و محمد نیکی مهر هم میان؟!
_یاد که رفته فضا تحقیق. البته توی تخیل خودش. وگرنه پیش محمد نیکی مهر نشسته داره سبزی پاک میکنه. آخه اونم کانالش یک ميليون رو رد کرده و همش داره به ناشناسای فضولش جواب میده. سرکار هم نمیره. چون میگه از تبلیغ توی کانالم پول در میارم و دیگه نیاز نیست سرکار برم.
_که اینطور. باشه، وقتی عشقم رو رسوندم خونه، میام پیشت.
_خوبه. راستی بچت جنسیتش چی بود؟!
_دختره. باورت میشه؟! دارم پدر میشم. کِی بود مگه توی ناشناس بهت گفتم برام زن پیدا کن. یادته؟!
_آره واقعاً. یادش بخیر. راستی دخترت رو بزرگ کن، بعد شوهرش بده به نیکی مهر. چون هیچکس که به اون زن نمیده، حداقل تو بهش بده.
_چی داری میگی؟! تا دختر من بزرگ بشه، نیکی مهر ریشاش همرنگ دندوناش شده!
_چرا حواست نیست؟! نیکی مهر مثل کوسه میمونه و اصلاً ریش نداره.
_عه راست میگی. باشه، حالا ببینم چی میشه. کاری نداری استاد واقفی؟!
_استاد واقفی نه. عزیز دلم...!
#احف
#14000619
#تمرین95
#داستان_کوتاه
#طنز
#قسمت2
بعد از تمام شدن تماسم، به مطب برگشتم و دیدم که عشقم دارد دست به شکمش میکشد و برای دخترمان شعر میخواند.
_میبینم که خوب مادر و دختر خلوت کردید!
با این حرفم، عشقم چشم غرهای رفت و گفت:
_عزیر دلت چطور بود؟!
روبهرویش زانو زدم و به چشمهایش خیره شدم.
_عزیز دلِ من تویی. اون فقط داره ادات رو در میاره!
لبخندی روی لب عشقم نشست که خانوم دکتر گفت:
_ببخشید مریضهای دیگه هم بیرون نشستن. اگه میشه عاشقانههاتون رو ببرید بیرون.
هردو لبخند ملیحی زدیم و در حالی که به افق خیره شده بودیم، از مطب خارج شدیم.
_راستی دخترمحی زنگ زده بود.
با تعجب پرسیدم:
_عه؟! چی میگفت حالا؟
_هیچی میخواست بدونه جنسیت بچه چیه! گفتم دختره.
_خوشحال شد؟!
_آره. گفت خاله قربونش بره.
_ای جان. دیگه چی گفت؟
_واسه فردا هم دعوتمون کرد خونشون. آخه فردا بله برونشه.
_ناموساً؟! اون که میگفت گرچه زن و بچه برکتن، ولی مجردی فایزره! چیشد حالا شوهر کرد؟!
عشقم چشمهایش گرد شد!
_اون رو که تو چهار سال پیش توی باغ انار گفتی. یادت نیست؟!
_عه راست میگی. منم آلزایمر گرفتم.
ناگهان عشقم "آخ" گفت که پرسیدم:
_چیشد؟! داره میاد؟!
_چی داره میاد؟!
_بچه دیگه!
_ای خدا. من چهار ماهم بیشتر نیست. در ضمن این آخ واسه لگدی بود که دخترت بهم زد.
لبخندی به سفیدی دندان زدم.
_ای جان! دخترم داره فوتبال بازی میکنه اون داخل.
_نخیر. با این لگد بهم گفت من بابای آلزایمری نمیخوام.
پوفی کشیدم که سوار لامبورگینی محمد نیکی مهر شدیم. البته مال خودش نبود. مال دوستش بود و او آن را برای گذاشتن روی پروفایلش اجاره کرده بود. اجارهاش هم گران بود؛ ولی خب منبع درآمد نیکی مهر از هزینهی تبلیغات کانالش بود و پول زیادی داشت.
مراسم قدردانی از باغ انار شروع شد. سالن پر از جمعیت بود. اسم استاد واقفی را به عنوان مدیر برتر خواندند و او بالای صحنه رفت و میکروفون را جلوی دهانش گرفت.
_بسم اله الرحمن الرحیم.
ناگهان بانو افسون گفت:
_نوزده. بسم الله درسته استاد. نه بسم اله.
_استاد نیستم؛ برگم.
همه منتظر حرفهای گرانبهای برگ اعظم شدند که ناگهان من و نیکی مهر و یاد فریاد زدیم:
_عمو سبزی فروش!
کل جمعیت جواب داد:
_بله!
_سبزی کمفروش!
_بله!
_سبزی میفروشی؟
_بله!
با اخطار بانو حدیث، شعر خواندمان را قطع کردیم که پویا با چند نایلون سبزی خوردن وارد شد و گفت:
_ببخشید دوستان، فردا بله برونه دخترمحیه، مسئوليت سبزی خریدنش با منه. مسئولیت حساب کردنش با نیکی مهر و مسئولیت پاک کردنش هم یاد.
در این میان بانو فاطیما پرسید:
_پس مسئولیت جناب احف چیه؟!
خواستم پاسخ بدهم که عشقم گفت:
_مسئولیت شوهرم فقط سبزی خوردنه!
همگی در کفِ جواب عشقم بودند که نیکی مهر گفت:
_جوووووووون!
و بعد یک چک سفید با تاریخ روز کشید و پول سبزیها را حساب کرد.
استاد واقفی دوباره خواست حرف بزند که بانو حدیث فریاد زد:
_سچینه و افراسیاب وارد میشوند.
سچینه و افراسیاب، در حالی که سوار بر اسب رویاها بودند، وارد سالن شدند. سپس سچینه از اسب به پایین پرید و گفت:
_کافه انار، در خدمت شماست!
سپس از صندوق عقب اسب، به تعداد حاضرین دلستر شیرکاکائو با فلفل در آورد و همراه افراسیاب مشغول پخش کردن شدند.
همگی مشغول هورت کشیدن بودند که استاد واقفی با کلافگی گفت:
_من حرف زیادی ندارم. فقط میخواستم بگم اعضای باغ انار تقریباً همشون کتاباشون چاپ شده، ولی خب یه نفر هست که کتابش چاپ شده، ولی خب هنوز رونمایی نشده و اون کسی نیست جز بانو فاطیما.
همه به افتخار بانو فاطیما یک کف مرتب زدند که ایشان با افتخار به بالای صحنه رفت و پشت میکروفون قرار گرفت. سپس اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_راستش اون روزی که از پیوی مادرم اومدم گروه و داستان ماه من یا همون داستان آقا سهراب رو گذاشتم، فکر نمیکردم یه روزی این رمان چاپ بشه. میخواستم بگم...
ناگهان محمد نیکی مهر گفت:
_حتی اون روز گفتید گوشیم به فاخ رفته. قشنگ یادمه.
بانو فاطیما اول چشم غرهای رفت و سپس به آرامی گفت:
_بله. البته منظوری نداشتم و هرکسی رو که بهم دشنام داد و تهمت زد، همون روز بخشیدم. آقای احف در جریانه!
من که سخت مشغول خوردن تیتاپ و شیرکاکائو فلفلیام بودم، با نگاه عشقم میخکوب شدم.
_نفهمیدم! تو از کجا در جریان بودی؟!
به زور محتویات دهانم که با دماغم قاطی شده بود را قورت دادم و گفتم:
_منظورش اینه که منم توی گروه بودم و میدونم که منظورش بد نبوده.
عشقم قانع شد و به ادامهی صحبتهای بانو فاطیما گوش فرا دادیم که ناگهان بانو واعظی سر رسید و گفت:
_ببخشید، ببخشید! دیشب رئال بازی داشت و رفته بودم اسپانیا واسه تماشای بازیش و همین امروز رسیدم. الانم پشت فرمون بودم و نتونستم به تلفناتون جواب بدم. واقعاً عذرخواهم! در ضمن یه مهمون هم براتون آوردم و اون کسی نیست جز آقای مارکو آسِنسیو!
#احف
#14000619
قلبم آنقدر شدید میزد که گویا انتشار خون در تک تک مویرگ هایم را هم حس میکردم! طبق عادت همیشه انگشت سبابه ام گز گز میکرد... فوری آن گروه کذایی را ترک کردم و از شلوغی
خانه باغ به کوچه پس کوچه های ساکت روستا پناه بردم. شاخه های درختان توت و تاک و انار که از پشت دیوار باغ ها به بیرون آمده بود در طرفین کوچه دست در دست هم داده بودند و سقفی از برگ برای دالان تنگ کوچه ساخته بودند.
حالم آنقدر از خودم بد بود که بیخیال خاکی شدن، پشتم به دیوار کاه گلی کشیده شد و روی زمین افتادم. چادرم را روی سرم کشیدم و یک دنیا برای خودم اشک ریختم...
کِی... چرا... به اینجا رسیده بودم؟
چطور حواسم پرت اسم دروغ انداز مجازی شده بود؟
چرا حیایم را انکار میکردم؟
شرمنده تر از شرمنده بودم... تنها گفتم " استغفرالله ربی و اتوب الیه..."
خدایا در آغوشم بگیر تا آرام شوم، دلم یک دنیا عشق تو را می خواهد♡
بخشدوم
#داستان_کوتاه
#پاک_دامنی
#تمرین94
#نقد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مظفر_سالاری
#موقعیت
#داستان_کوتاه
#باغ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#داستان_کوتاه
#هدیه
#براساس خاطرهای واقعی
با چشمانی نمدار، نگاهم کرد.
لبخندی به رویش زدم و پلکهایم را باز و بسته کردم.
به معنای" خیالت راحت باشد."
سرعتش را کم کرد که کنارش قرار بگیرم.
فرزند کوچکش را به سینه چسباند.
قدمهایش را تند میکرد تا از همسرم عقب نماند؛ ولی وقتی میدید من پا به پای بچه کوچک، نمیتوانم به آنها برسم. با نگرانی میایستاد و نگاهم میکرد.
تیلههای رنگی زیبایش، میان دریای سفید و مواج
چشمانش، این سو و آن سو میدوید.
لبخند و نگاه توام با آرامش من هم چاره کارش نبود.
نگرانی و ترس در جوار امام رئوف برایم معنا نداشت. اما درکش میکردم.
وقتی که مسئول امور گمشدگان که از آشنایانمان بود، او را به ما سپرد تا به هتلش برسانیم، خوشحال بودم که برای زائر امام رضا کاری میکنیم.
اما در طول مسیر ترس و نگرانی لحظهای رهایش نکرد.
بدبختی آنجا بود که زبانش را نمیفهمیدم.
زنی جوان و زیبا با چشمان رنگی از سرزمین ترکنشین تبریز، همراه طفلی چندماهه که به آغوش داشت.
آدرسی از هتلش نداشت، جز نام هتل.
که همنام هتل ما بود.
نزدیک هتل که شدیم وحشتزده، عقب عقب رفت.
درکش میکردم، زنی که بیاجازه همسرش و به ذوق زیارت بیرون زده و حالا هیچ آدرسی ندارد.
دستش را گرفتم و نوازش کردم.
-نگران نباش عزیزم، حتما هتلتون رو پیدا میکنیم.
قفسه سینهاش بالا و پایین میرفت و اشکش سرازیر شد.
دوباره راه افتادیم. کوچه به کوچه و هتل به هتل.
پرسان، پرسان.
تا بالاخره بعد از ساعتی چرخیدن در کوچههای تنگ و باریک هتلش را پیدا کردیم.
وقتی جلوی هتلش رسیدیم، مثل پرندهای که از قفس رها شده، بدون خداحافظی داخل رفت.
کلیدش را گرفت و به سمت اتاقش دوید.
اشک شوق در چشمانم حلقه زد. همسرم با متصدی هتل کمی صحبت کرد. وقتی مطمین شدیم که به خانوادهاش رسیده، برگشتیم.
شب آخری بود که مشهد بودیم.
تصمیم گرفتم تا نیمه شب، حرم بمانم و استفاده کنم.
گوشهای از صحن زیر قپه آقا ایستادم و بدون توجه به شلوغی جمعیت و دعوا سر جلو رفتن، با آقا درد دل میکردم.
اشکم سرازیر بود و لبم به ذکر و دعا باز.
در میان جمعیتی که دور ضریح میچرخیدند و شلوغ میکردند، ناگهان دیدم زنی با لبی خندان، به سمتم آمد. از پشت پرده اشک، درست نمیدیدمش. نزدیکتر شد و با آن چشمان رنگی و زیبایش، که دیگر نشانی از ترس و نگرانی درش نبود، خیره نگاهم کرد.
هنوز در حال و هوای خودم بودم که شروع کرد به بوسیدن و دعا کردنم.
چند لحظه طول کشید تا فهمیدم او کیست.
با زبان شیرین ترکی، کلی دعایم کرد و بابت آن روز تشکر کرد.
خدا میداند که چه حال خوشی پیدا کردم.
گویی امام رئوف صدایم را شنیده و دعایم را مستجاب کرده. مثل یک هدیه بود. هدیهای از طرف امام مهربانیها.
خدایا شکرت.
فرجام پور
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
5256890.mp3
20.41M
#استرالیا
#احسان_عبدی_پور
#داستان_کوتاه
#کنکور
#شب_عاشورا
#پادکست
#باصدای_نویسنده
استرالیا دو تا زده بودمان. وقتی هم نمانده بود. خودشان داشتند تکه پارهمان میکردند...
▫️چگونه داستان کوتاه با تم مذهبی بنویسیم؟
▪️چگونه غیرمستقیم گویی کنیم؟
▫️لحن در داستان نویسی چیست؟
#000604
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین126 نور دختر هستید. امروز روزتان است. رفتهاید پارک. شراره را میبینید که روی نیمکت نشسته و
#تمرین127
سال هزار و سیصد و چهل و یک است. شما یک دختر پانزده ساله است. تازه دارند چند خیابان را در قم آسفالت میکنند. یک روز قیر است قیف نیست. یک روز قیف هست قیر نیست. یک روز هر دو است مامور پهلوی نیست. شما و دوستانتان موهایتان را دم اسبی بسته اید و در خیابان مربوطه یورتمه میروید. مردی نورانی شما را میبیند و لبخند میزنید.
مرد مذکور از نظر سنی جای پدر شماست. خدا خدا میکنید ای کاش پسر جوانی داشته باشد تا نسلش ادامه پیدا کند. واقعاها...یعنی اصلا به موضوعات دیگر توجهی ندارید...همینجور که در خیابان ها با دوستانتان با کله لخت و پتی بازی میکنید مادرتان با دمپایی بیدارتان میکند.
آخر دهه چهل کدام دختر پدر مادر داری توی کوچه یورتمه میرود؟ اصلا یورتمه مال اسب است نه انسان. اصلا شما لباس خوب ندارید که به درد یورتمه رفتن بخورد. اصلا اینها را ولش...موضوع مهمی اتفاق افتاده. آقای خمینی درباره انجمن های ایالتی و ولایتی موضع گرفته اند. این اولین بار است که آقای خمینی که در محله یخچال قاضی زندگی میکنند توجه مردم شهر را به این اندازه به خودشان جلب کردهاند.
اصلا تا قبل از این اتفاق ایشان را نمیشناختید. برادرتان مدام از این موضوع حرف میزند. خدا را شکر میکند که آقای خمینی اینطور قدرتمند موضع گیری کردهاند.
شما همانجور در دنیای صورتی خودتان غرق هستید و به این فکر میکنید که آخرش کسی شما را میگیرد یا نه... ولی ته دلتان یک جرقه میخورد و دلتان میخواهد که آقای خمینی پیروز شود.
یک دوستی دارید که او خیلی فکرش خوب کار میکند. او میآید برای شما تعریف میکند که در حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها چه خبرها بوده. همانجور که چارقدش را بر میدارد از اتفاقات میگوید و مادرتان یک شربت چهارتخم خنک میدهد دستش. دوتایی توی زیرزمین خنک روی زیلو نشسته اید و دوست تان روبنده میزند ولی برای خودش یک چریک است. تازه یکبار هم توی کوچه با دو تا از خواهرهایش یک مامور شهربانی را لتوپار کرده. لت و پار یعنی خیلی بدجوری کتکش زدند. نام دوست تان آزیتا است و از خانواده ثروتمندی هستند که تابستانها از تهران میآید در یکی از روستاهای قم...ولی پدرش خبر ندارد که او اینچنین چشم سفید شده. حالا او یک انتخاب مهم دارد.
میخواهد ازدواج کند. بله. پس چی؟ تازه خواستگار هم دارد. پسر خوبی هم هست. ولی پسره میخواهد با پهلوی بجنگد. شما چگونه راهنمایی اش میکنید؟ آیا موافقید؟ چون آن موقع ها هم شوهر خوب کم بوده. باور کنید. مامور شهربانی در خانهتان را میزند. آزیتا از روی پشت بام فرار میکند. پسر به مامور شهربانی حمله میکند و زخمی میشود.
شما و برادرتان هم وارد این ماجرا میشوید و مامور را در خانه زندانی میکنید. اگر مادرتان بفهمد دیگر تهدیگ سیبزمینی به شما نخواهد داد. حالا باید از این مشکل بیرون بروید.
روی پشت بام نشسته اید و دارید به دور دست ها نگاه میکنید. حس و حال خودتان را بنویسید...یک لباس گیپور خوشگل پوشیده اید و روی یک تخت چوبی که دو تا گلدان رویش است نشستهاید...الان یک باد خنک از جانب خوارزم وزان است و رادیو دارد غلط خوری های اسدالله عَلَم و شاه را پخش میکند و این یعنی آقای خمینی پیروز شده.
حالا شما یک مامور پهلوی در خانه دارید و پسر با شخصیتی که قرار است شوهر آزیتا شود و زخمی شده و برادرتان که در خانه یک دکتر هندی کار میکند داروی بیهوشی آورده و...
#داستان
#قیام
#امام_خمینی
#داستان_کوتاه
#رمان
#تمرین
#انجمن_های_ایالتی_و_ولایتی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بعضی چیزها در دیالوگ اطناب است و حشو. تا می توانید به هوش مخاطب اعتماد کنید. مخاطب خوشحال می شود که بعضی چیزها را خودش کشف کند. دوست دارد که مثلا داستان را از جایی بشنود که مثلا قبل آن اتفاقی افتاده و حالا وارد یک ماجرا شده...
#نکته3
#داستان_کوتاه
بعضی چیزها در دیالوگ اطناب است و حشو. تا می توانید به هوش مخاطب اعتماد کنید. مخاطب خوشحال می شود که بعضی چیزها را خودش کشف کند. دوست دارد که مثلا داستان را از جایی بشنود که مثلا قبل آن اتفاقی افتاده و حالا وارد یک ماجرا شده...
#نکته3
#داستان_کوتاه
🔺سومین جایزه ملی #داستان_حماسی
🔹در بخش های #داستان_کوتاه و #رمان
🔹با موضوعات #حماسه های_تاریخی، #حماسههای_دینی و #حماسههای_بومی
🔹مهلت ارسال اثر :
▪️بخش داستان کوتاه و رمان : 15 اسفند ماه 1401
🔷️جوایز فراخوان :
🔸️ داستان کوتاه:
▪️ 5جایزه ۱۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریالی.
🔸️ بخش رمان:
▪️ نفر اوّل: تندیس ، دیپلم افتخار و ۱/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی.
▪️ نفردوم: لوح تقدیر و ۵۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی.
▪️ نفر سوم: لوح تقدیر و ۳۰۰/۰۰۰/۰۰۰ریال جایزه نقدی
▪️متقاضیان برای شركت و ارسال اثر در این دوره از فراخوان باید به سایت www.artfest.ir مراجعه، ثبت نام و اثر خود را بارگذاری كنند
▪️جهت اطلاعات بیشتر با شماره تلفن 09370719100 تماس حاصل فرمایید و از طریق لینک زیر با کانال سومین جایزه داستان حماسی در ایتا همراه باشید:
@hamasiaward3rd
https://shortstories.ir/authors
#معرفی
#معرفی_سایت
#داستان_کوتاه
جایی برای یافتن داستان کوتاه. ای انارها به پیش بشتابید. شورت استوری.