نور
کهیعص
#پاک_دامنی
اگر امروز یک دختر نوجوان بخواهد مثل حضرت مریم علیهالسلام زندگی کند و در پاکدامنی سرآمد زنان عصر خودش باشد چگونه رفتاری باید داشته باشد. در شرایط گوناگون چطور باید رفتار کند؟
مثلا
در مهمانی فامیلی که پسران فامیل حضور دارند.
در محیط فروشگاهی و ارتباط با فروشنده های نامحرم.
در محیطهای مختلط مجازی...نوع گفتارش. نوع ارتباطش.
گزارشی و شاعرانه و آه و وای و آخ ننه و ددم وای گونه ننویسید. موقعیت داستانی خلق کنید و این شخصیت دختر(پسر) نوجوان را در یک دوراهی گیر بیندازید.
وضعیت را به موقعیت تبدیل کنید...
#تمرین
#داستانک
#داستان_کوتاه
#وضعیت
#موقعیت
#تمرین94
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور کهیعص #پاک_دامنی اگر امروز یک دختر نوجوان بخواهد مثل حضرت مریم علیهالسلام زندگی کند و در پاکد
انار نیکی مهر:
پاکدامنی فقط اونجاش که میتونی انجام بدی ...
ولی انجام نمیدی.......
#نیک
#مونولوگ
𝓕𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮:
فقط اون شخصی رو من نمیفهمم که توی جمع شهره پاکدامنیه، و در خفا کارش بیشتر از بقیه گیره
#مونولوگ
afsoon m.r:
پاکدامنی یعنی بچه یتیمت از گرسنگی شکر بخوره و روی شکم بخوابونیش
ولی دستت جلوی نامرد دراز نشه
پاکدامن یعنی مادرم
#پاک_دامنی
Gh صالحی:
#حضرت_مریم
هدیه شگفت خدا در آغوشش بود. با همه شیرینی و لطافتش، غمی در انتهای قلبش شکل گرفت.
به سخن آمد...
به دنبال اشک شوق مادر، نوزادی که حتی ساعتی از تولدش نمیگذشت، به سخن آمد و گفت: مادرم غمی به دل راه مده که خداوند با پاکان همراه است.
لبان لبخند شیرین مادر، تبدیل به سیلی از بوسه شد بر روی پیامبر خداوند.....
استاد گوشیم شارژ نداره.
بقیه اش بماند بعد.
#صالح
afsoon m.r:
پاک دامن یعنی مادربزرگم
از طرف صداو سیما برای مصاحبه بیان
وپیرزن هفتادساله بگه از پشت پرده با واسطه پسرم صحبت می کنم.
همونی که توی حیاط زیر اسمون خدا وضو نمی گرفت مبادا فرشته ها موهاشو ببینند
#پاک_دامنی
#مونولوگ
Tasnim Abbasi:
پاکدامنی اونجایی اوج میگیره که همه فکر میکنن این فقط تویی که باید پاکدامن باشی...
#مونولوگ
#ت.نور
✿|لَبیڪـــ یـازِینَبـــــ〖س〗|✿:
مریم (ع)قداستش از جنس نوربود.
زمانه تغییر کرده است اینک مریم های مقدس ،قداستشان تعبیر دیگری دارد از دنیای ناپاکی ها.
چرا گفته ها،هرمریمی را مقدس می نامد؟
afsoon m.r:
پاک دامن ان زن ماهی فروشی ست که برای یک لقمه نان حلال زیر افتاب خوزستان،
باعبا خودش را پیچانده، درحالی که صورتش از تابش مستقیم کباب شده به ماهی ها اب یخ می پاشد تا نکند منبع رزقش از دست برود
#مونولوگ
#پاک_دامنی
حسبی الله:
سکوت کن مریم !
وبشنو !
صدای خداوند را از دهان عیسی برای شهادت به پاک دامنی مادرش .
#پاک_دامنی
زهرا طیبی:
#حضرت_مریم
من فرزند(س) حنا و عمران هستم.
از همان ابتدا مادرم من را به معبد فرستاد و من زیر نظر حضرت زکریا(ع)دختری، پاکدامن و مومن پرورش یافتم.
در یکی از روزها فرشته جبرئل از طرف خداوند برای من پیامی آورد و گفت: ای مریم خداوند تو را به فرزندی از طرف خودش بشارت میدهد که نامش مسیح عیسی پسر مریم است.
به خود لرزیدم و چنین گفتم: خداوندا ممکن است فرزندی برای من باشد در حالی که فردی با من ازدواج نکرده است؟!
فرمود:«خداوند اینگونه هر چه را بخواهد می آفریند، فقط به آن می گوید موجود باشد، آن نیز فوراً موجود میشود.
بعد مریم باردار شد، در خلوت خویش ترس و ناراحتی از تهمت های آینده او را نگران کرده بود.
در این حالات صدایی شنید که میگفت: «غمگین نباش! پروردگارت زیر پای تو چشمه آبی قرار داده است.»
این صدای فرزند او عیسی(ع)بود که می فرمود:« بخور و بنوش و چشمت راروشن دار و هرگاه کسی از انسانها را دیدی بگو من برای خداوند روزهای نذر کرده ام؛ بنابراین امروز با هیچ انسانی سخن نمیگویم و بدان که من نوزاد از تو دفاع خواهم کرد.
#حضرت_مریم
من فرزند حنا و عمران هستم.
از همان ابتدا مادرم من را به معبد فرستاد و من زیر نظر حضرت زکریا(ع)دختری، پاکدامن و مومن پرورش یافتم.
در یکی از روزها فرشته جبرئل از طرف خداوند برای من پیامی آورد و گفت: ای مریم خداوند تو را به فرزندی از طرف خودش بشارت میدهد که نامش مسیح عیسی پسر مریم است.
به خود لرزیدم و چنین گفتم: خداوندا ممکن است فرزندی برای من باشد در حالی که فردی با من ازدواج نکرده است؟!
فرمود:«خداوند اینگونه هر چه را بخواهد می آفریند، فقط به آن می گوید موجود باشد، آن نیز فوراً موجود میشود.
بعد مریم باردار شد، در خلوت خویش ترس و ناراحتی از تهمت های آینده او را نگران کرده بود.
در این حالات صدایی شنید که میگفت: «غمگین نباش! پروردگارت زیر پای تو چشمه آبی قرار داده است.»
این صدای فرزند او عیسی(ع)بود که می فرمود:« بخور و بنوش و چشمت راروشن دار و هرگاه کسی از انسانها را دیدی بگو من برای خداوند روزهای نذر کرده ام؛ بنابراین امروز با هیچ انسانی سخن نمیگویم و بدان که من نوزاد از تو دفاع خواهم کرد.
انار نیکی مهر:
پاکدامنی فقط اونجاش که هر دقیقه و هرثانیه بهم چیزای بد تعارف میشه ولی نمیخورم و نمیکشم....
خداحفظم کنه الهی امین
زهراسادات هاشمی:
پاکدامنی یک صفت است اگر آن را فقط یک کلمه نبینیم!
#مونولوگ
Zahra Hosseini:
وَ مَرْیمَ ابْنَتَ عِمْرانَ الَّتِی أَحْصَنَتْ فَرْجَها فَنَفَخْنا فِیهِ مِنْ رُوحِنا وَ صَدَّقَتْ بِکلِماتِ رَبِّها وَ کتُبِهِ وَ کانَتْ مِنَ الْقانِتِینَ.
(آیه ۱۲-تحریم)
#مونولوگ
#پاک_دامنی
بخش اول
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور کهیعص #پاک_دامنی اگر امروز یک دختر نوجوان بخواهد مثل حضرت مریم علیهالسلام زندگی کند و در پاکد
#پاک_دامنی
بخش دوم
یا زهرا مددی:
پاک دامنی یعنی مادری که پاک زیست تا از دامن او مردی پا بگیرید که بشود یکی مثل شهید ابراهیم هادی ،شهید ابراهیم همت و... کاش من هم بتوانم روزی به بودن پسرم افتخار کنم
خورشید تابان:
شهدا همگی از دامن مادرانی پاک دامن عروج کردند
پروردگار لطیف من
زن ومرد رابه پاک دامنی فرا خواند فارغ ازجنسیت
وعیسی بن مریم در گاهواره به حق لبیک گفت وشهادت داد بر پاکی مادرش
afsoon m.r:
پاک دامن آن دخترک آشغال جمع کنی است،که روزی یک ماشین لوکس جلوی پاش ترمز کرد و گفت:
_ یه جای دنج می خوای بایه وعده غذای گرم؟
دختر، هیچ نگفت و به کارش ادامه داد.
#پاک_دامنی
𝓕𝓪𝓽𝓮𝓶𝓮:
پاکدامنی يعني بخواهی به سمتش بروی به احترام امام زمان که دارد نگاهت میکند، به خودت اجازه ندهی
afsoon m.r:
پاک دامن یعنی مادر بزرگی که حتی من موهاشو ندیدم.
مادربزرگم وقتی به خانه ما می آمد عبایش را درنمی آورد.
هیچ وقت لباس خانگی اش را ندیدم.
در منزل خودش هم که بود، ثوب می پوشید.
ثوب لباس توری مانند است که زنان عرب بر روی پیراهن بلندشان می پوشند.
#پاک_دامنی
" گپ چت عشقولا!
با کمتر از نیم قرن عقبه و تجربه
- چط آزاد
- دعوا ریموو
- پیوی ریموو
- فق باحالا جوین شن."
چندبار متن را خواندم، بالا و پایینش کردم نگاهی به نام اکانتی که برایم فرستاده بودش انداختم. بین انبوه سمبل ها و حروف نامرتب نمیشد درست خواند که چی نوشته. نمیدانستم چه خبر است، از روی کنجکاوی روی لینکی که زیر پیام بود زدم و پایین صفحه نام " گپ چت عشقولا " به ضمیمه پروفایلی که در آن مردی قوی هیکل زنی ریزجثه را بالا آورده بود و لب هایشان را...
فوری دکمه بازگشت را زدم. برافروخته شده بودم!
نمیدانم چرا پیام را کپی کرده و اکانت دعوت کننده را مسدود کردم. نیم ساعتی گذشت، دور و برم خلوت تر شده بود... بار دیگر گوشی را برداشتم اینترنت را روشن کردم. پیام کپی شده را الصاق و سپس ارسال کردم. روی لینک زدم و اسم و عکس گروه دوباره بالا آمد. یک حالتی شدم، قلبم انگار در دهانم میتپید! دستانم یخ کرده بود اما در نهایت کنجکاوی ام بر تردیدم غلبه کرد و روی پیوستن زدم.
آن موقع پروفایلم نیم رخ دختری با موهای بلند و مجعد قهوه ای رنگ بود، اسم اکانت هم دلارام، تخلص بعضی از اشعارم. تمام گروه پر از افراد فاز سنگین بود... سلامی فرستادم و سراغ چک کردن پروفایل اعضا رفتم. دو دقیقه نگذشته بود که چند پیام با محتواهای:
- صلام اصل؟
- س، اصل؟
- صلم اثل بده.
دوستم گفته بود اصل چیست، ولی دلیلی بر صداقت نمیدیدم!
بیخودی نوشتم:
- دلارام، ۱۷، کرج!
برافروختگی صورتم را حس میکردم و کف دستم عرق کرده بود. از گروه خارج شدم که دیدم شش پیام جدید در شخصی دارم!
چشمهایم گرد شده بود! آب دهانم را قورت دادم و سراغشان رفتم. پنج پسر بودند و یک دختر.
حس کنجکاوی مثل ماهی سرخی در تنگ وجودم مدام اینطرف و آنطرف میرفت. پیام یکی از پسر ها را باز کردم؛
- صلم دلی خوبی؟
- س رل میزنی؟
و...
سراغ پیام دخترک که رفتم قلبم از جا کنده شد! سکوت را شکستم و جوابش را دادم.
- عوضی میفهمی چی میگی؟
- چرا جوش میاری؟ حالم بده... ما که هم جنسیم هوای همو نداشته باشیم...
از اوج وقاحتش حالت تهوع گرفته بودم، سریع مسدودش کردم و گوشی را بین دستان عرق کرده ام سفت فشردم. تک تک اکانت هایی را شخصی پیام داده بودند مسدود کردم جز همان یکی پروفایلش عکس آقایی موجه بود و فقط نوشته بود:
- سلام خانم دلارام میتونم وقتتونو بگیرم؟
اسمش را چندبار خواندم، " علی " دکمه یقه لباسش را تا آخر بسته بود و ته ریش داشت. رنگ موهایش نه چندان تیره و چهره اش مردانه و آراسته بود.
- سلام، بفرمایید.
- پروفایلتون خودتون هستید؟
پوزخندی زدم، من را خل فرض کرده بود یا خودش را؟ بی تفاوت تایپ کردم:
- خیر، فقط جهت شباهتی که بهم داشت گذاشتم.
- پس شما هم موهای قهوه ای و مواج مثل دریا دارید...
مواج مثل دریا.. لبخندی گوشه لبم نشست که دلیلش را نمیدانستم!
چیزی نداشتم که بگویم ناگهان پیام بعدی اش آمد.
- انقد دلم میخواست پیشت بودم و دستام تو دریای موهای قشنگت شنا میکرد❤️
چند بار پیامش را خواندم، شرم کردم... ولی شیطان کوچولوی وجودم حالا آنقدر بزرگ شده بود که حاضرجوابی ام گل کرد.
- نمیخواد تو زحمت بکشی بابام هست.
اصل علی را در گروه خوانده بودم، " علی، ۲۲، تهران "
- ولی اون عشقی که من بهت دارم فرق داره!😊❤️❤️❤️
پیامش را که خواندم انگار رویم آب سرد ریختند! حالتی عجیب که سابقا تجربه اش نکرده بودم. ظرف دو پیام عاشق شده بود؟ عاشق چه؟ دستم میلرزید...
- ظرف دو دقیقه ندیده و نشناخته عاشق چی من شدی دیوونه؟😂
منتظر پیام بعدی اش بودم که صدای پسر فامیلمان مرا به خودم آورد!
- عا عا با کی چت میکنید؟
رنگم پرید! فوری گوشی را خاموش کردم و طبق عادت سرم را پایین انداختم. نزدیک تر آمد و با لحن مزخرفی گفت:
- عه اینجا چی ریخته؟
انگشتش را با فاصله در موازات بینی ام بالا کشید.
- بینگ!
خنده حال به هم زنی کرد و از کنارم دور شد. نمیدانم پسر ۳۰ ساله اگر خجالت سنش را نمیکشید چرا لااقل احترام چادر من را نگه نمیداشت و سر پایین انداخته ام را اینطور به سخره میگرفت؟
صفحه گوشی را که روشن کردم ناگهان منقلب شدم..! تازه به خودم آمدم و دیدم اینهمه حیا و سر به زیری چه شد؟ چطور محو گفت و گو با پسری شدم که بی پرده ابراز عشق میکرد و...
حالم بد شد... خیلی بد...
هوای روز ۱۳ بهار، آن هم در خنکای خانه باغ روستای سرسبزمان نباید اینقدر داغ میبود، ولی بود! عرق کرده بودم. شرم و خجالت تمام وجودم را پر کرده بود.
نمیدانم علی داشت مخ چند نفر دیگر را هم زمان میزد که آخرین پیامم را هنوز حتی ندیده بود! بی شک و تردید مسدودش کردم و سراغ دسته گروه ها رفتم. انبوه پیام ها سبب میشد همیشه بالای باقی گفت و گو ها باشد. چشمانم تار میدید...
بخشاول
#پاک_دامنی
#تمرین94
قلبم آنقدر شدید میزد که گویا انتشار خون در تک تک مویرگ هایم را هم حس میکردم! طبق عادت همیشه انگشت سبابه ام گز گز میکرد... فوری آن گروه کذایی را ترک کردم و از شلوغی
خانه باغ به کوچه پس کوچه های ساکت روستا پناه بردم. شاخه های درختان توت و تاک و انار که از پشت دیوار باغ ها به بیرون آمده بود در طرفین کوچه دست در دست هم داده بودند و سقفی از برگ برای دالان تنگ کوچه ساخته بودند.
حالم آنقدر از خودم بد بود که بیخیال خاکی شدن، پشتم به دیوار کاه گلی کشیده شد و روی زمین افتادم. چادرم را روی سرم کشیدم و یک دنیا برای خودم اشک ریختم...
کِی... چرا... به اینجا رسیده بودم؟
چطور حواسم پرت اسم دروغ انداز مجازی شده بود؟
چرا حیایم را انکار میکردم؟
شرمنده تر از شرمنده بودم... تنها گفتم " استغفرالله ربی و اتوب الیه..."
خدایا در آغوشم بگیر تا آرام شوم، دلم یک دنیا عشق تو را می خواهد♡
بخشدوم
#داستان_کوتاه
#پاک_دامنی
#تمرین94
#نقد