Hamed ZamanySumud - Hamed Zamany.mp3
زمان:
حجم:
11.7M
صُمودْ | Sumud
تقديم به كودكان غزه
خواننده: حامد زمانى
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴همیشه بوده فقط لطف
کار فاطمه ها💔
↩️ #برای_بقیه_هم_فوروارد_کن🌸
کتابنوشان مرد ابدی.mp3
زمان:
حجم:
9.7M
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب مرد ابدی
🎤با صدای آقای امین اخگر
#مرد_ابدی
#معصومه_سپهری
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بازنشر با آدرس خوشحالمون میکنه✅️
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
فصل دومِ داستانِ "انفرادی"⛓
هفتمین اثر از #طرح_تحول💥
نویسنده: سراب.میم✍
با همکاری اعضای ژانر "مذهبی، خانوادگی، اجتماعی"✌️
از سهشنبه 15 مهرماه🍁
هرشب ساعت 21⏰
از کانال باغ انار👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💙❤️ @ANARSTORY
سازندهی پوستر: کاربر افشار🎇
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
داستان انفرادی.pdf
حجم:
707.8K
داستانِ انفرادی⛓
چهارمین اثرِ #طرح_تحول💥
نویسنده: سراب.میم✍
تدوینگر: کاربر سراب.میم🎬
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #مهر_و_دلتنگی💔 #قسمت2🎬 هق زد. - من تنها بودم. موهای نامرتب دخترش را درون
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#یک_صبح_عالی☀️
#قسمت1🎬
ببین مرغ عزا و عروسی که میگن ماییم؛ ما ماگهای بدبخت!
آدما خوشحال باشن ما رو برمیدارن شربت درست میکنن میخورن، ناراحت باشن قهوه و نسکافه میریزن داخلمون میخورن، با رفقاشون خوشنشینی داشته باشن چایی میریزن، غذا بخورن دوغ و نوشابه میریزن. نصفه شب هم خواب نداریم که، ملت تشنه بشن میان دست به یقهی ما میشن، وای از اینکه رومون اسم بخوره مال فلانیه، اون فلانی مگه دست از سرمون برمیداره؟ صبح، ظهر، شب، دم به دقیقه روانمون رو میریزه به هم. صد وای از وقتی که اون فلانی وسواسی هم باشه دیگه راه به راه، سینک و اسکاچ و شستن، مثل من بدبخت؛
خانمِ صاحب من اینقدر تنمو ساییده که دیگه احساس میکنم نازکتر از قبل شدم. اون استیکر لبخند روم خودش بهم گفت دلش میخواد اخم کنه و زار بزنه، اما خب نمیتونه.
تا همین امروز صبح میگفتم چقدر خوش به حال بقیه لیوانهاست، خصوصاً این ماگ قهوهای آقای خونه. لیوانهای شیشهای متکبر که کل روز و شب رو ردیف به ردیف، توی کابینت گرفتن خوابیدن، چی بشه یکی بیاد توی این خونه مهمونی درشون بیارن، این ماگ قهوهای هم با اینکه مثل من همیشه به آبچک وصل بود، اما کل روزش به خواب میرفت. چی میشد آقای خونه وقتی میاومد توی آشپزخونه با آب شیر پرش میکرد و یه آب میخورد، همین؛ اما من فلکزده، خانم خونه صبح علیالطلوع که بلند میشه قبل هر کاری منو از خواب بیدار میکنه و قهوه میریزه، بعد که خورد، اسکاچ میکشه و آویزونم میکنه، تا میام، چشمام گرم خواب بشه با شیرداغ خوابمو میپرونه، بعد دوباره اسکاچ، ریکا، آب و آبچک؛ یه خورده میام استراحت کنم باز چای نیمهروز، بعد واسه ناهار میرم سر سفره، بعد چای بعدازظهر، دمنوش عصر، شام و شیرگرم آخر شب، تازه نصفهشب هم آسایش ندارم، تازه اینا جدا از اون چندینبار آب خوردنه که شمارش دیگه از دستم در رفته، خانم هر وقت گذرش به آشپزخونه بخوره یه آب هم باید بخوره. موندم این خانم چرا همیشه فقط از منِ بدبخت باید کار بکشه؟ خوب بقیهی لیوان و فنجونها هم هستن. تازه همه اینا کنار، فکرشو کنید بعد از همه این زجر تازه نوبت شکنجه اسکاچ و ریکاست.
خلاصه که فکر میکردم خیلی بدبختم و روزگار ازم برگشته، اما امروز صبح فهمیدم نه یه خورده هم اقبال بلده به من رو کنه.
ماجرا چی بود؟ میگم براتون.
عرضم به حضورتون... اول صبح روز تعطیلی گفتم یه خورده بیشتر میخوابم، اما از بدبختی با صدای دعوای و خانم و آقا از خواب پریدم. عادتشونه. کنار هم که باشن علاقهی وافری به جدل دارن، سر هرچی بحث میکنن، اصلاً هم خسته نمیشن، اما این بار مثل اینکه فرق داشت، جدل به جنگ رسیده بود. من همیشه از این آبچک وقتی توی سالن دعوا میکردن، اونا رو میدیدم، و هر وقت هم توی اتاق بودن، صداشونو میشنیدم، اما هیچوقت نشده بود کارشون اینقدر بیخ پیدا کنه. اول صدای آقای خونه رو شنیدم که داد زد:
- چرا نمیفهمی چی میگم؟
خانم مثل خودش، اما با صدای جیغتر گفت:
- من نمیفهمم؟ تو به من گفتی نفهم؟
- چرا حرف توی دهن من میذاری؟
- ببین... فکر نکن میتونی حاشا کنی خودم شنیدم.
من و بقیهی ظرفهای داخل آبچک بالأخره دیدیمشون که از اتاق اومدن توی سالن، خانم جلوتر بود و آقا دنبالش.
- اصلاً برام مهم نیست چی فکر میکنی، ولی من نگفتم.
گفتم الانه خانم بیاد طرف آشپزخونه و آقا هم بره جلوی تلویزیون بشینه و مثل همیشه دعوا ختم میشه، بعد خانم داخل من آب میریزه، میخوره و بعدش هم منو با حرص اسکاچ میکشه تا اعصابش راحت بشه، اما این دفعه به جای این کارها خانم برگشت توی سینهی آقا و گفت:
- همینه دیگه... هیچ وقت برات مهم نبودم، اگه مهم بودم که برای یه بار هم شده منو میدیدی .
مرد دستش را تکان داد:
- این لوسبازیا رو ول کن...
بعد صداشو نازک کرد.
- منو میدیدی...
دوباره صداشو عادی کرد.
- چیکار باید میکردم که نکردم برات، خیلی بیانصافی!
خانم به خودش اشاره کرد.
- من بیانصافم؟
آقا سرشو تکون داد.
- آره تو بیانصافی... بیانصافی که هر کاری میکنم نمیبینی و باز میگی نکردم، این زندگی رو من برات ساختم.
خانم دستش را به اطراف باز کرد.
- واقعاً به اینا افتخار میکنی بیعرضه؟
آقا آتیشی شد.
- به من گفتی بیعرضه؟
خانم شونههاش از ترس بالا پرید، اما کم نیاورد.
- آره مگه چیکار کردی که فکر میکنی فیل هوا کردی؟ برو شوهرای مردمو ببین. من بدبخت شدم که اومدم خونهی تو.
خانم از آقا فاصله گرفت و تا نزدیک آشپزخونه اومد. آقا گفت:
- نخیر خانم! من بدبخت شدم که توی وسواسی افتادی گردنم، بین اون همه دختر خوب توی مریض نصیبم شد.
#پایان_قسمت1✅
#فرهنگ✍
📆 #14040713
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344