eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
872 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت6🎬 - بالاخره دل کندی از مجاورت خانم و برگشتی؟! با صدای پدر دلش لرزید. از مادر جدا ش
🎬 مراسم عقد دنیا، سه روز بعد از جواب مثبتش برگزار شد. توی این چند روز، برخوردش با بهرام فقط توی سکوت و گاه نیش و کنایه‌های بهرام خلاصه می‌شد. هنوز نتوانسته بود برادرزاده دوست‌داشتنی‌اش را به آغوش بکشد و از عطر بهشتی او لذت ببرد. مهمان‌های عقدکنان تازه رفته بودند. سینا کتش‌ را بیرون کشید و روی مبل نشست. نگاهش به پوست میوه‌های روی میز بود. نیم‌خیز شد و دست دراز کرد سمت پیش‌دستی: - آقا سینا! سرش را چرخاند سمت سمانه. صاف ایستاد. چشمش افتاد به بند آستین لباس او و نگاهش را همان‌جا نگه‌ داشت. - درخدمتم زن داداش. - دریا رو نگه می‌دارید من لباس عوض کنم؟! دستی به پشت گردنش کشید و لب زد: - آخه... بهرام... - بهرام رفته مادر و پدر منو برسونه. به این زودی‌ها برنمی‌گرده... اگه اذیت نمی‌شید، لطفاً نگهش دارید. سینا خندید. نگاهش را کمی بالا کشید. دامن پرچین دخترک توی دیدش قرار گرفت: - من از خدا می‌خوام بغلش کنم.‌.غریبی نکنه یهو؟ - نه..گمون نکنم.. دخترک را که بغل کرد. انگار یک تکه ابر را گرفته بود توی آغوشش. همان‌قدر نرم. همان‌قدر خواستنی. او را به سینه فشرد و بو کشید. روی مبل نشست و روی زانو نشاندش. مادر رفت سمت اتاق. دنیا را که توی آشپزخانه بود، صدا کرد. - آبجی بیا!.. آبجی؟ خواهر سرش را از درگاه آشپزخانه بیرون آورد. - جان آبـ... ای جونم... سمتشان قدم برداشت. هنوز لباس عوض نکرده بود و سینا نمی‌دانست محو برادر زاده‌اش باشد یا برای خواهرش ماشاءالله بگوید. - ای وای من... من قربون جفتتون برم، چقدر شبیه همید شما دوتا..‌. چقدر بهت میاد بابا بشی داداشی... موبایلش را بالا گرفت و چندتا عکس پشت سر هم از آنها گرفت. سینا پر از ذوق خیره به صورت دریا بود و نفهمید دنیا کی رفت و کی پذیرایی تمیز شد. یک ساعتی گذشته بود. هنوز داشت با دریا بازی می‌کرد. برادرزاده‌اش هم حسابی با او خو گرفته و توی بغلش، خوابش برده بود. انگشت اشاره‌اش را نرم کشید به صورت دخترک. خم شد و صورتش را بوسید. سر که بلند کرد. بهرام جلوی در ایستاده بود. برای لحظه‌ای از نگاه او لرزید. به طرفش آمد. سینا ایستاد. قلبش توی گلو می‌تپید. از واکنش او می‌ترسید. دریا را از آغوش او کشید. دخترک از جا پرید و شروع کرد به گریه. صدای بلند بهرام سینا را از جا پراند چه برسد به دخترک که توی آغوش او بود. - سمانه آماده شو بریم. دریا هنوز گریه می‌کرد. سمانه سریع نزدیک شد و دریا را از آغوش بهرام گرفت. با حرص گفت: - هیچ معلومه چیکار می‌کنی؟ - تو دخالت نکن. صددفعه بهت گفتم مسائل خانواده‌ی من، رفتار من با خانواده‌م به تو ربطی نداره... بعدم مثل اینکه یادت رفته دوران عقدمون چجوری زهرمون شد که در اومدی پشت اینو طرفداریش‌و می‌کنی.. سمانه با اخم گفت: - جنگ نیست که یارکشی کنیم.. یادمم نرفته، ولی امروز برام مهمه... نمی‌خوام گذشته امروزم رو زهر کنه، نمی‌خوام دخترم رو از محارمش دور کنم، می‌خوام طعم داشتن عمو، بزرگ شدنش توی یه خانواده بی‌تنش رو ببینم. حرف من اینه! تلخی چند سال قبل هرچقدر هم بوده تموم شده.. لزومی نمی‌بینم که امروزِ خودم و بچه‌ام‌و تلخ کنم. بعدم به قول خودت رابطه تو و برادرت به من چه ربطی داره؟.. خودت می‌دونی و برادرت... من خودم برای خودم و روابطم تصمیم می‌گیرم. فکر و نظر خودم برام مهمه که اگه نبود، که اگه تصمیم تصمیم من نبود، تو الان بابای بچه‌ام نبودی! منظورم رو می‌فهمی که؟ درضمن، دریا تو بغل هیچکی خوابش نمی‌بره حتی تو، ولی اون‌قدر از عموش امنیت و آرامش گرفته که راحت خوابیده بود..خب منم همین رو می‌خوام، واسه همین هر بار که دنیا عکس و فیلم نشون دریا می‌داد و موبایل می‌گرفت جلوی صورتش تا عموش رو ببینه هیچ اعتراضی نمی‌کردم... چون نمی‌خواستم یکی از حامی‌های زندگیش رو از دست بده..بفهم اینو.. گفت و از کنار شوهرش گذشت. بهرام خواست قدم بردارد که صدایش زد: - آقا بهرام! صبر کن می‌خوام حرف بزنم باهات. سینا دندان بهم سایید و به سمت او رفت و مقابلش ایستاد. دست گذاشت روی بازویش. - می‌شه حرف بزنی بگی مشکلت چیه؟.. نمی‌خوای کینه رو بذاری کنار. یه ساال گذشته... - بگو صد سال... وقتی از چشمم افتادی، چه فرقی می‌کنه چند سال گذشته؟! سینا چشم بست. - باشه.. می‌تونی از من دل‌خور بمونی...ولی چرا دخترت رو از داشتن عمو محروم می‌کنی؟! بهرام نیشخند زد و گفت: - هه عمو... بی‌خیال بابا. آخه این بچه چی حالیشه حالا..هی عمو عمو...برو کنار حوصله ندارم. - من رفتم کنار... فردام میرم. ولی یکم فکر کن... یکم به گذشته خوبمون فکر کن... بهرام از کنارش گذشت و به طرف در رفت. سینا ماند و جای خالی بزرگی توی قلبش، جای خالی برادر...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت7🎬 مراسم عقد دنیا، سه روز بعد از جواب مثبتش برگزار شد. توی این چند روز، برخوردش با
🎬 گردوخاک راه هنوز روی دوشش بود وقتی رسید رو به روی ضریح خانم. دلش از رفتار بهرام گرفته بود. دست گذاشت روی سینه پر دردش و زیر لب سلام کرد: - السلام علیکِ یا فاطمه المعصومه... اشک سُر خورد روی صورتش. آن شب، وقتی بهرام رفته بود، مادر و پدرش او را کنار کشیدند و گفتند: نباید دهان به دهان بهرام شوی، ولی خدا که شاهد بود او فقط قصدش صلح بود نه جنگی که بهرام تمامش نمی‌کرد. - خانم..دلم برای برادرم تنگه... برای بچگی‌هامون... برای وقتی باهم دوچرخه سواری می‌کردیم. خانم.. شما که شاهدی، بهرام فقط داداشم نبود، معلمم بود، من از اون یاد گرفتم آچار دست گرفتن رو. ولی حالا... جلو رفت. آن‌قدر که چسبید به ضریح. پیشانی تب‌دارش با سرمای شبکه‌‌های ضریح آرام گرفت. لبخندش با اشک آمیخته بود. ضریح را بوسید. - خانم جان سلام! از طرف بابا، مامان، دنیا و شوهرش. از طرف بهرام و خانواده‌اش هم سلام... بعد از زیارت رفت توی صحن. جایی که گنبد و گلدسته‌ها را ببیند نشست. خیره به گنبد گفت: - ازتون خیلی ممنونم خانم. حال مامان خیلی بهتر شده، عصاش رو گذاشته کنار یکمی دستش هنوز بی‌حسه، ولی همین‌که می‌تونه راه بره برام خیلی با ارزشِ.. همینم مدیون شمام خانم. زانوهایش را کشید توی آغوش. هیاهوی حرم و صدای بازی بچه‌ها را دوست داشت، حتی صدای گریه‌ها آرامش را سرازیر می‌کرد توی قلبش. اینجا مثل آغوش مادر بود. جایی که تحت هر شرایطی آرامش می‌کرد. ضربه‌ی محکمی به کتفش خورد.‌ از جا پرید! کسی کنارش نشست و دستی دور شانه‌اش حلقه شد. سرش را چرخاند. سیدهادی بود با لباس طلبگی! - استاد حوزه شدی، هنوز دست از این کارات برنداشتی؟ سیدهادی ابرو بالا انداخت. شانه‌ی سینا را فشرد و گفت: - سلام علیکم... کیف احوال!؟ سینا هم مثل رفیقش ابرو بالا انداخت و جواب داد: - علیکم السلام، الحمدلله علی کل حال. سیدهادی لبخند زد. نگاهی به گنبد انداخت و عمامه از سر برداشت. مثل سینا زانو به آغوش کشید و گفت: - چی می‌گفتی با عمه جان؟! - تشکر کردم... نگاهی انداخت به نوک انگشتان پایش. آن‌ها را به سمت بالا کشید. پوست کنار انگشتش را کَند. سیدهادی حرکاتش را زیر نظر داشت. - سینا؟! جوابی نگرفت. انگار اصلاً رفیقش توی این دنیا نبود. ته چشمان قهوه‌ایش غم بود و روی پلک چشمانش یک جهان خستگی نشسته بود، که آن‌طور به سختی باز مانده بودند. شانه‌اش را فشرد و این‌بار بلندتر صدایش زد: - سینااا... سرش چرخید سمت سیدهادی. سیبک گلویش تکان خورد. - مراسم به سلامتی گذشت؟ - آره... خوب بود خدا رو شکر. - خودت خوبی؟ خوب بود؟ واقعاً نمی‌دانست. توی امواجی از افکار و احساسات دست‌وپا می‌زد که هیچ کدام شبیه همدیگر نبودند. از ته سینه آهی کشید و گفت: - اینجا چیکار می‌کنی؟ کلاس نداری مگه...؟ ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
هدایت شده از روایت قم
از خاکستری‌ها نترسید؛ قداست در صداقت است 🌫️🤍 شخصیت‌های واقعی، نهذکاملاً سفیدند و نه کاملاً سیاه: • نه فرشته‌اند، نه شیطان • نه معصوم، نه شر مطلق • در هر تقدسی، اثری از زمینی‌بودن هست چرا نگاه خاکستری اثر را غنی‌تر می‌کند؟ • شخصیت‌ها را از کلیشه‌های تکراری نجات می‌دهد • باورپذیری روایت را چندبرابر می‌کند • مخاطب با قهرمان‌های "انسانی" بهتر ارتباط برقرار می‌کند نمونه‌ای از کتاب "هیژده‌چرخ": نویسنده خادمان حرم را نه موجوداتی مقدس و دور از دسترس، که انسان‌هایی عادی با همه ضعف‌ها و قوت‌ها به تصویر می‌کشد همان‌ها که گاه دعوا می‌کنند، خسته می‌شوند و مثل همهٔ ما "افت و خیز" دارند اجازه نده قلمت قداست را به تابویی تبدیل کند که جز سفیدی رنگی نبینی. گاه راستگاری در نشان‌دادن کمرنگ‌ترین خاکستری‌هاست که عمیق‌ترین تأثیر را می‌گذارد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📝 برداشتی از برنامه «عصر ناداستان» 🎙 یونس عزیزی 🗓 ۱۲ مهر ۱۴۰۴ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ روایت قم @revayat_qom
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت8🎬 گردوخاک راه هنوز روی دوشش بود وقتی رسید رو به روی ضریح خانم. دلش از رفتار بهرام
🎬 سیدهادی سرش را بالا انداخت. سینا هم محکم‌تر زانویش را میان بازو فشرد و چانه‌اش را به آن تکیه داد. دوباره آه کشید. سیدهادی خودش را کشید روبه‌روی او. دست گذاشت روی آرنج سینا و گفت: - گفتم میری شهرتون، آروم میشی برمی‌گردی، ولی حالت گرفته‌تر شد که.. نگاهش را دوخت توی چشم‌های روشن رفیقش. آرام بودند. حتماً قلبش هم آرام بود. زندگیش آرام بود. وقتی چشمانش، صدایش، صورتش این همه آرام بود، حتماً زندگی آرامی داشت، درست مثل یک صبح آفتابی. - نه، خوبم، خوشحالم... مامانم خوب شده، بابا باهام حرف می‌زنه، خواهرم دوباره صمیمی شده... فقط... زانوهایش را روی زمین گذاشت. چشم از نگاه سیدهادی برداشت. بغض از ته قلب خودش را رساند توی گلو. - داداشم... بهرام رو چیکار کنم؟! چشمانش نمناک شد: - حتی نمی‌ذاره دخترش رو بغل کنم! - انشاالله دختر خودت رو بغل می‌کنی. غصه نداره که.. لبخند نشست روی لب‌های سینا. چشمش برق زد. شیرینی داشتن فرزند، رفت تا ته قلبش. سیدهادی کمی سکوت کرد. گذاشت حس خوب سینا توی تمام جانش رِخنه کند. - سینا جان! داداش، می‌دونم اینکه به‌خاطر گذشته‌ای که یک‌بار تقاص پس دادی، دوباره مجازات شدن چقدر سخته... ولی میشه سختیش رو آسون کرد. اولش رو بسپار به خدا، به خودت سخت نگیر. تو از یک جایی به بعد مسئول رفتار دیگران نیستی. تو تمام سعیت رو کردی که رابطه رو پیوند بزنی، حالا به هر دلیلی نشده، نباید خودت رو گناهکار و مقصر بدونی. تو احترامت رو بذار به داداشت... اگه احترام گذاشت که فبها... اگه نذاشت، تو سهم خودت رو گذاشتی برای درست شدن اوضاع، آخرشم بسپار به خدا. سینا سر تکان داد و لبخند زد. سیدهادی دستش را فشرد. - میگما... تو نمی‌خوای درس بخونی؟! سینا تک‌خندی زد و گفت: - درس؟.. بی‌خیال بابا.. کی حوصله داره خودش‌و دربند درس کنه. دارم زندگیم رو می‌کنم. بیام دوباره خودم‌و بندازم تو چاه درس؟.. سیدهادی عمامه به سر گذاشت و گفت: - یعنی الان من هم درس می‌خونم، هم کار می‌کنم، تو چاهم؟ سینا گردن کج کرد. نمی‌دانست چرا وقتی سیدهادی را توی این لباس می‌دید این همه حظ می‌برد: - درس تو آخه فرق می‌کنه، پرِ عشقه... ولی من چی!؟ تهش هم روم سیاه میشه هم دستم! - خدا نکنه روت سیاه بشه. گره از کار مردم باز می‌کنی، روت سیاه نمیشه. سینا خندید: - خوب وقتی دستم‌ سیاهه بزنم به صورتم سیاه میشم دیگه، بعد کسی زنم نمیده، بعد اونم دختر ندارم بغلش کنم. سیدهادی هم خندید. محکم کوبید روی پای سینا و چشمک زد: - شیطون بودی و رو نمی‌کردیا... نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: - اوه‌اوه.. برم که خانم بچه‌ها منتظرن... قرارِ بریم خونه پدر خانمم... ولی بهش فکر کن. به درس و کلاس درس، سرت گرم می‌شه کمتر میری تو خیالات. تهشم شاید دیدیمت تو لباس استادی! سینا اخم کرد و دست گذاشت جای دست سیدهادی. - چشم، دستتم سنگینه‌ها... - شرمنده داداش... - خواهش می‌کنم. ایستاد و قدمی عقب رفت: - جدی بهش فکر کن، به درس به استادی... سینا سر تکان داد و باز رفت توی فکر و غرق شد توی دریایی که انگار انتهایی برایش نبود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📢 ✊ محض اطلاع همه‌ی اعضای باغ انار می‌رساند که انجمن نویسندگان باغ انار، در نظر دارد برای حمایت و پیشرفت اعضای خود، کانال‌های اعضای خود را در هرموضوعی(نویسندگی یا آزاد)، در کانال و گروه باغ انار، تبلیغ و حمایت کند💥 کسانی که می‌خواهند کانالشان در هرموضوعی که فعالیت می‌کنند، تبلیغ و حمایت شود، برای ثبت‌نام و همچنین اطلاعات بیشتر به آیدی زیر مراجعه کنند👇 🆔 @shafaghsufi البته که محتوا و فعالیت کانال، باید به تایید باغ انار برسد✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙