💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت8🎬 مردی با هیکلی درشت، سینی بستنی را مقابل او گرفت. _تفضل. _شکراً. بستنی را از پ
#باند_پرواز✈️
#قسمت9🎬
دخترک گردن کج کرد و با چشمان گرد و درشت به صورت داریوش خیره شد. لبهایش کشیده شد. دندانهای سفید و ریز او معلوم بود. چهرهی داریوش نیز به خنده باز شد و با محبت گفت:
_الان باید پیِ بازی باشی دختر، نه اینجا...!
از گنگی نگاه دخترک، فهمید چیزی از حرفهایش را متوجه نشده. سری از تاسف تکان داد. خواست از جا برخیزد که حرکت دخترک میخکوبش کرد. دستمالی برداشت و با مهربانی عرق پیشانی و صورت او را گرفت. این کار دخترک، آنقدر با محبت صورت گرفت که اشک از چشمان داریوش، چون مرواریدی غلتید و بر زمین افتاد. زیرلب زمزمه کرد:
_اگر امام حسینِ شما خواهرم رو شفا داده بود، الان همسن و سال تو بود!
اشکها باران شد و زانو و کف دست بر زمین گذاشت. دخترک با دستان کوچکش، اشک از صورت داریوش پاک کرد. در کلمن را باز کرد. دو لیوان آب از میان یخهای درون کلمن برداشت. دستهای داریوش را گرفت و آبها را توی دستان او گذاشت. دوباره لبخند زد. چالی بر گونههایش افتاد که به زیبایی او افزود. داریوش درپوش یکی از لیوانها را برداشت و سمت دهان دخترک گرفت؛ اما او با دو دست، لیوان را سمت لبهای ترک خورده داریوش هل داد.
داریوش یک نفس آب را نوشید. بیاختیار بر دستان دخترک بوسهای زد. برخاست و لیوان آب را مانند گوهری گرانبها، به سینه فشرد و به راه افتاد.
پاها بر زمین کشیده میشد. با هر زحمتی که بود، یک عمود دیگر به سوی کربلا طی کرد. رمق به تن نداشت. چشمانش سیاهی میرفت. به عمود تکیه داد. در همان لحظه، دستی روی شانهاش نشست.
_آقا، حالت خوب نیست؟! منزل، خواب، استراحت، حمام، موجود!
لحظهای حس کرد آقای رستمی دست بر شانهاش گذاشته. جرقهی امیدی که در دل روشن شده بود، خاموش شد و از پا افتاد. مرد با کمک کسی، داریوش را داخل موکب برد. تکیه به پشتی نشاند. با قاشق مقداری شربت در دهانش ریخت و از نوجوانی که همراهش بود، خواست بادش بزند. داریوش چشمها را نیمه باز کرد. مردی حدود چهل و پنج ساله، با دشداشهای مشکی که شال سبزی به کمر بسته بود، مقابلش نشسته بود. پسر نوجوان لاغر اندام آفتاب سوختهای، لیوانی آب به دهان او نزدیک کرد. مرد جوان گفت:
_بخور تا حالت بهتر بشه. در فکرم گرما زده شدی! عجیب ضعف کردی!
داریوش آب خورد و چشمهایش را دوباره بست و در خودش مچاله شد. پسر نوجوان با بادبزنی از جنس نخل خرما که با آب خیس کرده بود، باد میزد. مرد جوان با چفیه عرق از سر و صورت داریوش پاک کرد. حال داریوش کمی بهتر شد که مرد عرب گفت:
_من ابوعباس هستم. ماشین آمد تو را ببرم منزل. کمی دورتر، آنطرف، توی بادیه استراحت میکنی. حالت خوب میشود. میارمت اینجا.
لحظهای ترس وجودش را گرفت. با خود گفت نکند داعشی باشد و بخواهد مرا بدزدد. خواست از رفتن امتناع کند؛ اما حالش بدتر از آن بود که بتواند مقاومت کند. در چهرهی مرد عرب خیره شد و جز محبت چیزی ندید. ابوعباس چند تکه میوه به او خوراند. دوباره جرعهای از شربت آب لیمو در دهانش ریخت.
ماشین رسید. تا حدودی حالش بهتر شده بود. ابوعباس زیر بغلش را گرفت و به او کمک کرد تا سوار ماشین شود. لندکروزی مشکی کولرش روشن بود. بسیار خنک و شیک و مرتب. یاد ماشین خودش افتاد. باز در دل غرید:
_اگر به این سفر کذایی نیومده بودم، الان با ماشین خودم جادهی شمال بودم؛ نه دهات عراق!
نگاهش به آویز دور آینه افتاد. عکس دختر بچهای با لبخندی زیبا، با عبور از جادهی سنگلاخی منتهی به روستا، در هوا تاب میخورد و حس آرامش به وجود او تزریق میکرد. سرش را به صندلیهای چرمی مشکی تکیه داد و چشمها را بست.
_آقا! رسیدیم منزل.
داریوش با صدای آرام ابوعباس چشم باز کرد. دری بزرگ به رنگ سفید و طلایی، مقابل او نیمه باز بود. به کمک ابوعباس پیاده شد. قدم به حیاط گذاشتند. نزدیک ورودی حیاط، سه سرویس کامل حمام و دستشویی قرار داشت. دوتای دیگر آنطرف حیاط ساخته شده بود. چند نخل خرما و چند نخل زینتی، وسط حیاط میان باغچه قد علم کرده بود. دور تا دور باغچه، دیوار کوتاهی به ارتفاع نیم متر قرار داشت. روی دیوار سنگکاری شده بود.
به ابوعباس گفت میخواهد آبی به سر و صورت بزند. وارد دستشویی شد و چهرهاش را در آینه دید. زخمهای صورتش خوب شده؛ ولی خطی سرخ زیر چشم راستش مانده بود. ریش سیاه و نرم و نامرتب، صورتش را پوشانده بود. روی بینیاش را آفتاب سوزانده بود و از سفیدی پوستش خبری نبود. موهایش آشفته و پریشان، روی پیشانی ریخته بود. در تمام عمر موها را اینطور ژولیده ندیده بود. همیشه شانه کرده و مرتب و روغن زده بود!
پوفی کشید. تصمیم گرفت دوش بگیرد و دستی به سر و صورت بکشد. از سرویس بیرون آمد. به ابوعباس اطلاع داد دوش میگیرد تا معطل او نماند. وارد حمام که شد، چشمش به بستهی ژیلت و تیغ کنار آینهی حمام افتاد...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14030612
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت8🎬 معلمها تازه نشسته بودند که فراش مدرسه با سینی چای وارد شد. کت رنگورفتهی سرمهای
#نُحاس🔥
#قسمت9🎬
هفتهی بعد، هادی دل تو دلش نبود. این جلسه برایش مهم بود. چون هم با پدرومادرها آشنا میشد و هم باید طوری حرف میزد که تأثیرش را روی آنها میگذاشت. حتی با معلمهای دیگر هم مشورت کرده بود.
روز چهارشنبه بود. مدیر زنگ آخر را برای کلاس ششم تعطیل کرد. از پنجرهی دفتر میشد در مدرسه را دید. هادی ایستاده بود و چشم به آن دوخته بود. هر از گاهی ساعتش را نگاه میکرد.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود. نگاههای مدیر رفته بود روی مخش. انگار داشت میگفت: «دیدی گفتم!..بخور حالا! اینقد وایسا تا علف زیر پات سبز بشه!»
نتوانست تحمل کند. با اجازهای گفت که برود، اما صدای مدیر متوقفش کرد.
- هنوز وقت هست. پیش میاد دیگه..شمام زیاد سخت نگیر.
هادی فقط سرش را تکان داد. یک موقعیتی ایجاد شده بود که هر حرکت یا حرف مدیر را نیش و کنایه به خودش میدانست. دلش میخواست او را خفه کند. بدون هیچ حرفی رفت تو کلاس. آنجا حداقل خودش تنها بود. کتاب قرآن را باز کرد و با ناامیدی ورق زد. کل حرفهایی که میخواست بزند یادش رفته بود. ده دقیقه شد نیم ساعت و بعد یک ساعت. دیگر حتی به دفتر هم نرفت.
زنگ آخر زده شد. هیچکس نیامد. حتی یک نفر!
بعد از آن روز، دو بار دیگر هم جلسه گذاشت و هر بار نهایتش یکی دو نفر میآمدند و هادی ناامیدتر از گذشته میشد و به خوشخیالی خودش میخندید. به اینکه حتی میخواست کلاس قرآن هم بگذارد!
در را که باز کرد، یک لحظه از دیدن حاجابراهیم جا خورد. پیراهن سفید یقه دیپلماتش با آن کت و شلوار طوسی پررنگ، به تنش نشسته بود. او را تا حالا با این شمایل ندیده بود. اکثر اوقات همان عبای قهوهای رنگ روی دوشش بود و کلاه کوتاه سفیدرنگی که فقط کف سرش را میپوشاند. سعی کرد تعجبش را پنهان کند؛ اما انگار موفق نبود.
- این حاجیه ما، باکمالاتن و تحصیلکرده آقای مسلمان. تعجبی نداره شما با این تیپ ببینیدش.
مدیر این را گفت و با خندهی پهنی که کرد، کل دندانها و لثهاش را به نمایش گذاشت. حاجابراهیم مثل همیشه با خوشرویی، تحویلش گرفت.
- مشتاق دیدار! آقای مسلمان!
هادی یادش رفت برای چه به دفتر آمده بود. دستانش را که از اسارت انگشتهای گوشتالوی حاجابراهیم بیرون کشید؛ گفت: «مث اینکه بدموقع مزاحم شدم.»
حاجابراهیم به لبخندی اکتفا کرد.
- نه آقا. بفرمایید. من دیگه داشتم میرفتم.
این را گفت و رو کرد به مدیر.
- پس دیگه هماهنگیش با شما. من رو هم در جریان بذارید.
مدیر از پشت میزش بیرون آمد تا حاجابراهیم را بدرقه کند. هادی داشت فکر میکرد برای چه آمده که مدیر صدایش کرد.
- راستی آقای مسلمان!
هادی دم در رفت.
مدیر لبخندزنان گفت: «در مورد اون جلساتی که برگزار نشد. من با حاجآقا صحبت کردم.»
هادی منتظر بود تا بقیه حرفهایش را بشنود.
مدیر با شوق حاجابراهیم را نگاه کرد.
- البته حاجآقا خیلی متأسف شدن ولی خب..
حاجابراهیم رشتهی کلام مدیر را قطع کرد.
- البته آقای بهمنی بنده رو در جریان گذاشتن..این خیلی خوبه که شما دغدغهی دین و اعتقاد این بچهها رو دارید..اینکه اولیا استقبال نمیکنن از این موضوع یه بحثه که خب باید مفصل در موردش صحبت کنیم؛ اما اینکه شما توقع زیادی از اینها داشته باشین یه بحث دیگهاس..حالا من سعی میکنم خودم اینو حتماً پیگیری کنم..شما نگران نباشید.
مدیر که چشم دوخته بود به دهان حاجابراهیم؛ گفت: «من با حاجآقا صحبت کردم پادرمیونی کنن، اولیا بیشتر به مسائل درسی بچهها رسیدگی کنن..وقتی حاجآقا امر کنن بهتون قول میدم همشون زودتر از ساعت مقرر پشت این در حاضری بزنن.»
حاجابراهیم متواضعانه لبخند زد: «نه! اینطورام نیست.»
مدیر خندهی صداداری کرد.
-شکست نفسیه حاجآقا..چیزی که عیان است..
حاجابراهیم دستش را برای خداحافظی دراز کرد. هادی کلامی حرف نزد. خاری میان قلبش خلید که نوک تیزش چنان فرورفت که تا ریزترین سلولهای بدنش هم لرزید. فکر کرد: «یعنی این مردم برای حرف معلم بچهشون هیچ ارزشی قائل نیستن؟! معلمهای دیگه هم تقریباً همین وضعو دارن..چرا؟!»
حاجابراهیم رفت. چرا احساس میکرد غرورش جریحهدار شده؟! چرا این اندازه از ملاقات حاجابراهیم ناراضی بود؟!
لبهایش را روی هم فشرد.
- چرا حرفهامو نزدم؟!..چِم شده؟! الان وقت لالمونی گرفتن بود؟!..
نفسش را به بیرون فوت کرد و بدون اینکه یادش بیاید چهکار داشت، رفت تا کلاسش را تمام کند...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14030903
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت8🎬 همان که حرفش را پیش میکشم، لای پوشهی کنار دستش را باز میکند و تصاویر خانه را
#بازمانده☠
#قسمت9🎬
مأمور پشت میز دوباره نگاهی به من میاندازد و بعد رو به بازپرس میگوید:
-قربان. حدودا ۳ سال پیش گواهی فوتش صادر شده و هویتش باطل شده. برای همین نتونستیم پیداش کنیم.
دستم را روی میز فشار میدهم تا مانع افتادنم شود.
بازپرس که چهرهی نگرانم را میبیند از مأمور میپرسد:
-علت فوتش چی بوده؟
مأمور موس را روی میز تکان میدهد و بعد از چند کلیک میگوید:
-اینجا نوشته سکته قلبی. متوفی ۴۳ سالی داشته.
-گواهی فوت رو کی صادر کرده؟
-دکتر محمدرضا سلیمانی.
-خیلی خب آدرسش رو برام سریع دربیار.
-حالا تکلیف من چی میشه؟
بازپرس سرش را به سمتم میچرخاند و با صدای آرامی میگوید:
-فعلا تا اتمام تحقیقات صبر کنید.
بعد با دست به سمت در اشاره میکند و رو به مأمور زن میکند:
_برش گردونید بازداشتگاه.
***
سرم را به دیوار سرد بازداشگاه تکیه میدهم و پاهایم را در آغوش میگیرم.
هنوز خبری نشده بود.
امیدوار بودم تا شاید بازپرس بتواند ردی از آن زن بگیرد.
بیشتر از نبود نسیم از این واهمه داشتم که مبادا در قتلش نقشی داشته باشم.
مدام حس مزخرفی زیر پوستم میخزید و مرا به این فکر وامیداشت که نکند وقتی من نسیم را در آن وضع دیدم، هنوز نفس میکشید؟
نکند من با ترس بیجای خود او را کشته باشم؟!
با این فکر پلکهایم را محکم میبندم.
چطور ممکن است به یکباره همه چیز دست به دست هم داده باشند تا مرا متهم کنند به جرم ناکرده؟
چرا هیچ خبری از فنجان و سیگار نبود؟
چطور ممکن است تمام این مدت با زنی همسایه بوده باشم که گواهی فوتش صادر شده بود؟
اصلا مگر من چندسال عمر کردهام که بخواهم دردی به این سنگینی را به دوش بکشم؟
چند قطره اشک سمجی که پشت چشمم جا خوش کرده بودند، آرام میغلطند و روی گونهام فرود میآیند.
یک لحظه دلم برای مادرم پر میکشد.
اگر اینجا بود محکم بغلم میکرد و دستهایش را دور تنم حلقه میکرد.
سرم را روی زانوهایم میگذارم و بغضم را بیصدا میشکنم!
بغضی که از زمان مرگ نسیم گلویم را خنجر میزند.
-رها افشار بیا بیرون!
بدون فکر سیخ میایستم و رو به نگهبان میکنم:
-بازپرس برگشته نه؟ دیدی خانم؟ دیدی بهت گفتم من نکشتمش! دیدید راست گفتم!
با حرفی که میزند همان لبخند نیمه جانی که لبهایم را کش آورده بود، محو میشود.
-بازپرس هنوز برنگشته! حکم انتقالت به زندان اومده. باید منتقل شی.
دستمهایم را مشت میکنم و یک قدم به عقب میروم.
تنم که به دیوار میخورد، زانویم خم میشود و ناچارم میکند تا آهسته روی زمین بنشینم.
با پشت دست حلقه اشکی که دیدم را تار کرده بود، کنار میزنم:
-ز...زندان؟ یعنی چی؟
-تا زمان تکمیل پرونده و اثبات جرم یا بیگناهی و تشکیل دادگاه برای حکم قطعی، باید به زندان منتقل بشی.
بدون حرف به سمتم میآید و کنارم زانو میزند.
-دستت و بیار جلو.
صدای قفل دستبند که به گوشم میخورد، دلم میلرزد، برای اتفاقی که در انتظارم است.
مأمور بلندم میکند و مرا پشت سر خود میکشد.
شلوغی سالن باعث میشود با ساقِ دستم، روسری را تا روی چشمم پایین بکشم و سرم را در سینه فرو ببرم.
شرم داشتم! از نگاههای معناداری که یک به یک آزارم میدادند.
نگاههایی که مرا به چشم یک مجرم میدیدند!
-صبر کنید صبر کنید!
با شنیدن صدای آشنایی بیاراده سرم بالا میآید.
-رها مامان!
با دیدنش، بی توجه به اطرافم میخواهم به سمتش بروم که زن محکم دستم را میکشد و مرا نگه میدارد.
سربازی که کنارش ایستاده بود، سد راهم میشود. مادرم میخواهد نزدیک شود که سرباز با دستهایش مانع میشود.
رو به مادرم میگوید:
-خانم بفرمایید کنار!
مادرم بیتوجه به سرباز و با گریه میگوید:
_برات وکیل گرفتم. غصه نخور مامان جان.
سرباز اینبار تن صدایش را بالا میبرد:
-خانم گفتم برید کنار! برام مسئولیت داره!
انگار این چند روز برایش سالها گذشته بود که آستین های سرباز را میکشد و تلاش میکند که دستش را کنار بزند.
_رها خیلی زود میارمت بیروننن.
آهسته دستم را میکشم و پشت مانتو پنهان میکنم.
از این دستبند که شدهاست تکهای از گوشت و پوستم، خجالت میکشم.
حالا تقریبا تمام افراد سالن سرک کشیده بودند و نگاه میکردند.
سرباز دستش را محکم حرکت میدهد. مادرم تلو تلو میخورد و چند قدم عقبتر میرود.
دیگر طاقتم طاق میشود که از پشت، سرباز را هل میدهم.
_خانم چند لحظه اجازه بدید من حلش میکنم!
با شنیدن صدایی که از پشت سرم بلند میشود، سرم به عقب میچرخد.
یک لحظه نگاهم در نگاهش قفل میشود.
لبخندی میزند و نگاهش را از چشمانم میگیرد.
به سمت مامور میرود و آهسته به او چیزی میگوید.
مامور که کنار میرود سریع به سمتم میدود و بغلم میکند.
لبهای خشکم را تکان میدهم و آهسته صدایش میکنم...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14031008
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344