💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت7🎬 _فقط شمارهی آقای رستمی رو دارم. شماره را گفت. هرچه تلاش کردند، تماس برقرار ن
#باند_پرواز✈️
#قسمت8🎬
مردی با هیکلی درشت، سینی بستنی را مقابل او گرفت.
_تفضل.
_شکراً.
بستنی را از پاکت در آورد. گاز بزرگی به آن زد. سرمای دلچسبی به جانش نشست.
_طعم بستنیهاشون هم شبیه خودشونه! ولی تو این گرما از هیچی بهتره!
ته بستنی را در چند ثانیه در آورد. با انرژی از جا پرید و زمزمه کرد:
_برم یه ماشین پیدا کنم. کربلا پیداشون میکنم.
کف پایش درد گرفت. نگاهی به اینسو و آنسو انداخت. دست در جیب جستوجو کرد. یک اسکناس صدتومانی یافت.
_یعنی این پول من رو تا کجا میرسونه؟! با این پول حتی نمیتونم سوار خر بشم. ماشین پیشکش!
پوفی کشید. لنگلنگان به سمت لاین خودرو رفت؛ شاید وسیله جور شود.
ساعتی طول کشید تا بالاخره ریشکای قرمز خالی از راه رسید. پشت آن، روی کاغذی نوشته بود "مجاناً، صلوات". بوقی زد. کمی جلوتر توقف کرد. چشمانش برق زد. سریع خودش را روی صندلی انداخت. راننده به سمتش چرخید و به رویش لبخند زد.
_رقم العمود؟!
داریوش سری تکان داد. با حرکت دست به مسیر اشاره کرد و نفس زنان گفت:
_مستقیم. عمود مهم نیست!
راننده موتور را روشن کرد و راه افتاد. داریوش به بیرون زل زد. زیرلب طوری که فقط خودش بشنود، با پوزخند گفت:
_من صلوات نمیگم!
_لا مسلم؟! دعا، دعا کن.
سپس دست بر سینه گذاشت:
_أنی دعا، أنت زوارالحسین و عباس! دین خودت دعا کن!
داریوش بُهت زده از این که چطور راننده نجوایش را شنیده، نفس عمیقی کشید. پیشانیاش چین خورد. بیصدا لب زد:
_دینم؟! دین من چیه؟!
سرش را تکان داد. به مشایه زل زد. آهی کشید و سعی کرد به حرف مرد فکر نکند. حدود ده عمود گذشته بود که چشمش به امیرمحمد و آقای رستمی خورد. کنار موکبی ایستاده بودند و باهم صحبت میکردند. محکم کوبید روی شانه راننده.
_آقا وایسا، نگهدار، وایسا!
راننده ترمز زد. داریوش ممنونی پراند و با سرعت سمت موکب دوید. وقتی رسید، کسی را ندید. چندبار دور خودش چرخید. داد زد:
_آرش...شایان!
فریادش میان صدای زنگولهی شتران و نالهی زنان و مردان گم شد. به سمت صدا چرخید. دختران و زنان سبزپوشی با نقابهای سیاه سوار بر اُشتر، زیر تازیانهی پیاده نظام سرخپوش به او نزدیک میشدند. سری به علامت تاسف تکان داد.
_بچهها رو به چه روزی انداختن. این همه مظلوم نمایی رو کی باور میکنه؟! بر فرض حسینی وجود داشته! هزار و چهارصد سال پیش بوده و تموم شده رفته! یه عده سر قدرت دعوا کردن و یکی کشته شد. به ما چه؟! زن و بچه رو بکشونی جنگ که چی بشه؟!
کاروان نمادین اسرا که گذشت، از موکبی به موکبی گشت و اثری از آقای رستمی و بقیه پیدا نکرد. کناری نشست. سیگاری دود کرد. بلند شد. دست به سر گرفت و به سمت کربلا به راه افتاد. امیدوار بود زودتر پیدایشان کند. از تنهایی خسته شده بود. در تمام عمر، تا این حد احساس سرگردانی نداشت.
موهای آشفته و بهم چسبیده از عرق و گرما، روی پیشانی ریخته بود. با مردمانی که به سمت کربلا در حرکت بودند همراه شد. آفتاب ظهر تابستانی عراق، رمق از وجودش گرفته بود و نفس نفس میزد. پاها توان ایستادن نداشتند؛ اما تلاش میکرد هرطور که شده، خود را به دوستانش برساند.
سرگیجه امان او را بریده بود. لحظهای چشمانش تار شد و جایی را ندید. به سختی دست بر عمود گرفت و تکیه داد تا سکندری به زمین نخورد. باز غر زد:
_اینم از صدقه سر توئه آقای رستمی. ببین ما رو به چه روزی انداختی؟! آخه پسر آبت نبود، نونت نبود، پیاده روی کردنت تو چلهی تابستون چی بود؟! دیوونه تو کجا، پیادهروی اربعین کجا؟! آخه بهتوچه که بلند شدی اومدی؟! مثلا که چی؟!
چشمانش میسوخت و سرخ شده بود. مایع تلخی از گلو بالا و پایین میرفت و حلق تا معده را میسوزاند. پاها را به زور روی خاک میکشید. هرچند ثانیه دست بر پیشانی و شقیقه میکشید و عرق از صورت میگرفت. با خود گفت:
_باید برم توی یکی از این چادرها. ولی نه! شاید جلوتر پیداشون کنم.
پشت دست به لبها فشرد و کمی خم شد.
_خاک بر سرم! چرا قبل از اینکه قول بدم یه ذره فکر نکردم؟! همون روز که آقای رستمی زنگ زد، باید میگفتم میخوام با دوستام برم شمال. حماقت که شاخ و دم نداره!
تیشرت سبز روشن، توی تنش پر رنگ مینمود. سعی کرد با تکان دادن تیشرت، باد خنک تولید کند؛ ولی بی فایده بود.
چند قدم دیگر به سختی برداشت. خود را به صندلی خالیِ مقابل رساند و روی آن نشست. دختر بچهای وسط راه ایستاده بود و چتر صورتی رنگی روی سرش سایه انداخته بود. کنار پایش یک کلمن نارنجی بود و توی دستش یک بسته دستمال کاغذی. هرکس از کنارش رد میشد، دستمالی برمیداشت. از خشم دست مشت کرد و نفس توی سینه حبس نمود. دندانها چفت هم شدند. دخترک، پنج ساله به نظر میرسید. نزدیک او شد و مقابلش زانو زد. لب به دندان گرفت و گفت:
_عجب ننه بابای نفهمی! توی این گرما فرستادنت اینجا که تلف بشی...!
#پایان_قسمت8✅
📆 #14030611
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #باند_پرواز هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️دادستان سیرجان به در خانه قمه کش رفت و او را دستگیر کرد
✍دست اینطور مسئولی رو باید بوسید.
دادستانی به عنوانمدعی العموم باید به این موضوع آگاهی داشته که وجود اراذل و اوباشی که آزادانه در شهر به آزار و اذیت مردم میپردازن در واقع اهانت به دادستان اون شهر هست.
📌 خبر فوری سراسری
@fori_sarasari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴امروز که رهبر انقلاب علی باقری کنی رو به عضویت در شورای راهبردی روابط خارجی منصوب کردند یادی کنیم از این مثال و تشبیه به حقّ علی باقری دربارهی برجام🤔😁
چه زیبا تشبیه کرد ❤
انتشار حداکثری با شما ✅
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت8🎬 مردی با هیکلی درشت، سینی بستنی را مقابل او گرفت. _تفضل. _شکراً. بستنی را از پ
#باند_پرواز✈️
#قسمت9🎬
دخترک گردن کج کرد و با چشمان گرد و درشت به صورت داریوش خیره شد. لبهایش کشیده شد. دندانهای سفید و ریز او معلوم بود. چهرهی داریوش نیز به خنده باز شد و با محبت گفت:
_الان باید پیِ بازی باشی دختر، نه اینجا...!
از گنگی نگاه دخترک، فهمید چیزی از حرفهایش را متوجه نشده. سری از تاسف تکان داد. خواست از جا برخیزد که حرکت دخترک میخکوبش کرد. دستمالی برداشت و با مهربانی عرق پیشانی و صورت او را گرفت. این کار دخترک، آنقدر با محبت صورت گرفت که اشک از چشمان داریوش، چون مرواریدی غلتید و بر زمین افتاد. زیرلب زمزمه کرد:
_اگر امام حسینِ شما خواهرم رو شفا داده بود، الان همسن و سال تو بود!
اشکها باران شد و زانو و کف دست بر زمین گذاشت. دخترک با دستان کوچکش، اشک از صورت داریوش پاک کرد. در کلمن را باز کرد. دو لیوان آب از میان یخهای درون کلمن برداشت. دستهای داریوش را گرفت و آبها را توی دستان او گذاشت. دوباره لبخند زد. چالی بر گونههایش افتاد که به زیبایی او افزود. داریوش درپوش یکی از لیوانها را برداشت و سمت دهان دخترک گرفت؛ اما او با دو دست، لیوان را سمت لبهای ترک خورده داریوش هل داد.
داریوش یک نفس آب را نوشید. بیاختیار بر دستان دخترک بوسهای زد. برخاست و لیوان آب را مانند گوهری گرانبها، به سینه فشرد و به راه افتاد.
پاها بر زمین کشیده میشد. با هر زحمتی که بود، یک عمود دیگر به سوی کربلا طی کرد. رمق به تن نداشت. چشمانش سیاهی میرفت. به عمود تکیه داد. در همان لحظه، دستی روی شانهاش نشست.
_آقا، حالت خوب نیست؟! منزل، خواب، استراحت، حمام، موجود!
لحظهای حس کرد آقای رستمی دست بر شانهاش گذاشته. جرقهی امیدی که در دل روشن شده بود، خاموش شد و از پا افتاد. مرد با کمک کسی، داریوش را داخل موکب برد. تکیه به پشتی نشاند. با قاشق مقداری شربت در دهانش ریخت و از نوجوانی که همراهش بود، خواست بادش بزند. داریوش چشمها را نیمه باز کرد. مردی حدود چهل و پنج ساله، با دشداشهای مشکی که شال سبزی به کمر بسته بود، مقابلش نشسته بود. پسر نوجوان لاغر اندام آفتاب سوختهای، لیوانی آب به دهان او نزدیک کرد. مرد جوان گفت:
_بخور تا حالت بهتر بشه. در فکرم گرما زده شدی! عجیب ضعف کردی!
داریوش آب خورد و چشمهایش را دوباره بست و در خودش مچاله شد. پسر نوجوان با بادبزنی از جنس نخل خرما که با آب خیس کرده بود، باد میزد. مرد جوان با چفیه عرق از سر و صورت داریوش پاک کرد. حال داریوش کمی بهتر شد که مرد عرب گفت:
_من ابوعباس هستم. ماشین آمد تو را ببرم منزل. کمی دورتر، آنطرف، توی بادیه استراحت میکنی. حالت خوب میشود. میارمت اینجا.
لحظهای ترس وجودش را گرفت. با خود گفت نکند داعشی باشد و بخواهد مرا بدزدد. خواست از رفتن امتناع کند؛ اما حالش بدتر از آن بود که بتواند مقاومت کند. در چهرهی مرد عرب خیره شد و جز محبت چیزی ندید. ابوعباس چند تکه میوه به او خوراند. دوباره جرعهای از شربت آب لیمو در دهانش ریخت.
ماشین رسید. تا حدودی حالش بهتر شده بود. ابوعباس زیر بغلش را گرفت و به او کمک کرد تا سوار ماشین شود. لندکروزی مشکی کولرش روشن بود. بسیار خنک و شیک و مرتب. یاد ماشین خودش افتاد. باز در دل غرید:
_اگر به این سفر کذایی نیومده بودم، الان با ماشین خودم جادهی شمال بودم؛ نه دهات عراق!
نگاهش به آویز دور آینه افتاد. عکس دختر بچهای با لبخندی زیبا، با عبور از جادهی سنگلاخی منتهی به روستا، در هوا تاب میخورد و حس آرامش به وجود او تزریق میکرد. سرش را به صندلیهای چرمی مشکی تکیه داد و چشمها را بست.
_آقا! رسیدیم منزل.
داریوش با صدای آرام ابوعباس چشم باز کرد. دری بزرگ به رنگ سفید و طلایی، مقابل او نیمه باز بود. به کمک ابوعباس پیاده شد. قدم به حیاط گذاشتند. نزدیک ورودی حیاط، سه سرویس کامل حمام و دستشویی قرار داشت. دوتای دیگر آنطرف حیاط ساخته شده بود. چند نخل خرما و چند نخل زینتی، وسط حیاط میان باغچه قد علم کرده بود. دور تا دور باغچه، دیوار کوتاهی به ارتفاع نیم متر قرار داشت. روی دیوار سنگکاری شده بود.
به ابوعباس گفت میخواهد آبی به سر و صورت بزند. وارد دستشویی شد و چهرهاش را در آینه دید. زخمهای صورتش خوب شده؛ ولی خطی سرخ زیر چشم راستش مانده بود. ریش سیاه و نرم و نامرتب، صورتش را پوشانده بود. روی بینیاش را آفتاب سوزانده بود و از سفیدی پوستش خبری نبود. موهایش آشفته و پریشان، روی پیشانی ریخته بود. در تمام عمر موها را اینطور ژولیده ندیده بود. همیشه شانه کرده و مرتب و روغن زده بود!
پوفی کشید. تصمیم گرفت دوش بگیرد و دستی به سر و صورت بکشد. از سرویس بیرون آمد. به ابوعباس اطلاع داد دوش میگیرد تا معطل او نماند. وارد حمام که شد، چشمش به بستهی ژیلت و تیغ کنار آینهی حمام افتاد...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14030612
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #باند_پرواز هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17249302525252
هدایت شده از انتشارات انقلاب اسلامی
|اولین اردوی جهادی ایران|
📚 برشی از کتاب #دوباره_فردوس
♦️ حضور کاروان امداد روحانیت به مدیریت آیتالله خامنهای در زلزله سال ۱۳۴۷ فردوس و اقامت دو ماهه در این شهر را میتوان اولین اردوی جهادی جوانان انقلابی و پیروان نهضت امام خمینی نامید که مبدأ حرکتهای جهادی دیگری مانند سیل قوچان، زلزله اسفراین و سیل ایرانشهر گردید.
[دوباره فردوس: روایتی از اوّلین اردوی جهادی جوانان انقلابی؛ شهریور ۱۳۴۷]
📌 تهیهی نسخهی فیزیکی کتاب:
https://shop.khameneibook.ir/کتاب-دوباره-فردوس
📌 تهیهی نسخهی الکترونیکی کتاب:
https://www.faraketab.ir/book/102324-دوباره-فردوس
@KhameneiBook
هدایت شده از روایت حُرّه عین
سلام
📚 چند تا کتاب در حد نو دارید که ندادید کسی بخونه؟
همون کتاب میتونه براتون صدقه جاریه بشه!
توی قفسه کتابهای حرم حضرت معصومه سلام الله علیها باشه و مهمانهای خانم بخونن.
🎁 اگر خواستید خود کتاب رو اهدا کنید برای ارسال آدرس پستی به این شناسه پیام بدید:@horre_ataei
برای کمک مالی خرید کتاب هم میتونید به همون شناسه بالا پیام بدید. راستی اگر از دوستانتون کسی در انتشارات و پخش کتاب کار میکنه یا نویسنده صاحب کتابه، معرفی بفرمایید لطفاً.
📜ماجرای «کتابخانه ویژه»
حرم خانم رو از اینجا بخونید.
📚@by_horre
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت9🎬 دخترک گردن کج کرد و با چشمان گرد و درشت به صورت داریوش خیره شد. لبهایش کشیده
#باند_پرواز✈️
#قسمت10🎬
خواست ریشش را از ته بزند، ولی از چهرهی تازهاش خوشش آمد. فقط خط ریش را مرتب کرد. تا او تنی به آب بزند، یک دست لباس تمیز عربی، پشت در برایش آماده گذاشته بودند. لباسها را پوشید و بیرون آمد. ابوعباس لبهی باغچه، زیر سایهی نخل منتظر نشسته بود. داریوش را به اتاق مهمان راهنمایی کرد. وارد که شد، با دیدن اتاق زیبا و شکیل، در دلش گفت:
_اوه چه اتاقی! به نظرم این آقا، از بابای منم پولدارتره!
مبلهای سلطنتی سبز ملایم، دور تا دور را پوشانده بود. روبهروی در، پشت جایگاه میزبان، کاشی کاری از صحنهای بود که حضرت عباس، دست در آبِ رود گذاشته بود. سمت چپ اتاق، دو پنجرهی بزرگ داشت که با پردههای حریر سفید و گلهای رز سبز و صورتی کوچک تزئین شده بود. از لای چین پردهها، آفتاب ملایمی به داخل سرک میکشید.
_بنشین! به دکتر بگم بیاد تو را ببینه!
داریوش سر به زیر گفت:
_نه لازم نیست؛ خوبم!
_دکتر غریبه نیست، نگران نباش.
او با کسی تماس گرفت. کوتاه صحبت کرد.
پس از پایان مکالمه، از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد با یک دست رختخواب به اتاق برگشت. با مهربانی به داریوش گفت:
_یهکم بخواب. استراحت کن حالت جا بیاد. تا دکتر برسه، یه چیزی بیارم بخور.
دوباره از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد با سینی غذا برگشت. بشقابی برنج، چند تکه مرغ سرخ شده و سالاد. چیزی شبیه سالاد شیرازی که به جای آب لیمو، بُرشهای نازک لیمو در آن دیده میشد. در ظرف مسی کوچکی، رطبهای زرد و قهوهای رسیده و دو تا مکعبی آب خنک در سینی قرار داشت. از میزبان بسیار تشکر کرد و گفت که میلی برای خوردن ندارد. ابوعباس که فکر کرد میهمان در حضور او راحت نیست، گفت:
_اینجا خونهی خودت بدون. راحت بشین غذا بخور. من میرم. دکتر آمد، میآیم.
از لهجهی فارسی شیرین ابوعباس خوشش آمده بود. لبخند زد. با بیحالی، خودش را به سینی غذا رساند و مشغول خوردن سالاد شد.
_نه، بمونید. دلم میخواد باهاتون حرف بزنم.
چند قاشقی که از سالاد خورد، دستمالی برداشت و دور دهانش را تمیز کرد.
_مگه شما عراقی نیستی؟! چطور اینقدر خوب فارسی حرف میزنی؟!
_من سالهای زیادی در ایران زندگی کردم.
_زندگی در ایران؟! چه جالب!
توی ذهنش با خودش گفت:
_حتماً این خونه و زندگی رو از همون زندگی توی ایران داره!
_زمانی که صدام به ایران حمله کرد، ما چند ماهی بود در ایران بودیم. قرار بود برگردیم که جنگ شروع شد. ما با ایران برادر بودیم. نمیخواستیم با برادرانمان بجنگیم. همانجا ماندیم. پدرم در جبهه مقابل صدام و بعثیها جنگید و پا را از دست داد.
چشمان داریوش نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. حرفهای ابوعباس قابل باور نبود. با حیرت پرسید:
_واقعا؟! چطور ممکنه؟!
_ممکنه پسر جان. ما با دولت صدام مخالف بودیم. او ظالم بود و دستور از آمریکا میگرفت. جنگ ما، جنگ صدام با ایران بود. جنگ مردم عراق نبود.
_راستش من همیشه مردم عراق رو دشمن ایران میدونستم!
ابوعباس از جسارت داریوش خوشش آمد و گفت:
_لا. لا. نه. اصلاً! مردم عراق هرگز دشمنی با ایران نداشت. صدام به مردم خودش به خصوص شیعیان هم رحم نکرد. هرکسی که از او اطاعت نکرد، به شدت مجازات شد.
داریوش کاملاً حرفهای ابوعباس را باور نکرده بود؛ ولی در کنار او احساس آرامش و امنیت داشت.
_وقتی صدام به درک رفت، ما برگشتیم عراق. منزل ما به مسیر کربلا دور. زوار نمیاد، خودم میرم اونجا، زوار میبینم و مهمان میکنم منزل. من عاشق امام حسین و مهمان اویم. مخصوصاً زوار ایرانی!
صدای در به گوش رسید و ابوعباس رفت تا در باز کند.
چند لحظه بعد، با مردی جوان حدود سی و هفت ساله، با لباسی یکدست مشکی وارد اتاق شد و گفت:
_اینم آقای دکتر. الان تو رو میبینه. سالم باشی انشاءالله.
دکتر به داریوش سلام گفت. دست داد و احوالپرسی کرد و نام او را پرسید. ابوعباس گفت:
_دکتر اسمت را میپرسن. من اصلاً یادم به اسمت نبود جَوون!
داریوش نامش را گفت.
_به به اسمت قشنگه! اسمت ایرانیه!
داریوش لبخندی زد و با اشتیاق جواب داد:
_بله، کاملاً ایرانی! اسم یکی از پادشاهان ایران باستانه!
_اسمت جمیل! من دو تا پسر دارم. عباس و فاضل به عشق ابوفاضل. اسم خودم حسین. ابوعباس صدام میکنند.
دکتر فشار خون و قند داریوش را چک کرد و به ابوعباس وضعیت بیمار را شرح داد.
_دکتر میپرسه دارویی میخوری؟!
_بله! ولی چند روزه نخوردم. داروهام توی کوله، پیش دوستام مونده!
_دکتر اسم داروهات میپرسه!
داریوش اسم داروها را گفت. دکتر، نسخهای نوشت و به ابوعباس داد. او هم عباس را صدا زد و نسخه را به دستش داد.
_الحمدلله دکتر میگه چیز خاصی نیست. باید یک مقدار استراحت کنی. دارو بخوری تا خوب بشی.
_ازشون خیلی تشکر کنید!
پس از رفتن دکتر، داریوش با شرمندگی گفت:
_ببخشید. من چیزی همرام ندارم...!
#پایان_قسمت10✅
📆 #14030613
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344