eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
906 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باند_پرواز✈️ #قسمت9🎬 دخترک گردن کج کرد و با چشمان گرد و درشت به صورت داریوش خیره شد. لب‌هایش کشیده
✈️ 🎬 خواست ریشش را از ته بزند، ولی از چهره‌ی تازه‌اش خوشش آمد. فقط خط ریش را مرتب کرد. تا او تنی به آب بزند، یک دست لباس تمیز عربی، پشت در برایش آماده گذاشته بودند. لباس‌ها را پوشید و بیرون آمد. ابوعباس لبه‌ی باغچه، زیر سایه‌ی نخل منتظر نشسته بود. داریوش را به اتاق مهمان راهنمایی کرد. وارد که شد، با دیدن اتاق زیبا و شکیل، در دلش گفت: _اوه چه اتاقی! به نظرم این آقا، از بابای منم پولدارتره! مبل‌های سلطنتی سبز ملایم، دور تا دور را پوشانده بود. روبه‌روی در، پشت جایگاه میزبان، کاشی کاری از صحنه‌ای بود که حضرت عباس، دست در آبِ رود گذاشته بود. سمت چپ اتاق، دو پنجره‌ی بزرگ داشت که با پرده‌های حریر سفید و گل‌های رز سبز و صورتی کوچک تزئین شده بود. از لای چین پرده‌ها، آفتاب ملایمی به داخل سرک می‌کشید. _بنشین! به دکتر بگم بیاد تو را ببینه! داریوش سر به زیر گفت: _نه لازم نیست؛ خوبم! _دکتر غریبه نیست، نگران نباش. او با کسی تماس گرفت. کوتاه صحبت کرد. پس از پایان مکالمه، از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد با یک دست رخت‌خواب به اتاق برگشت. با مهربانی به داریوش گفت: _یه‌کم بخواب. استراحت کن حالت جا بیاد. تا دکتر برسه، یه چیزی بیارم بخور. دوباره از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد با سینی غذا برگشت. بشقابی برنج، چند تکه مرغ سرخ شده و سالاد. چیزی شبیه سالاد شیرازی که به جای آب لیمو، بُرش‌های نازک لیمو در آن دیده می‌شد. در ظرف مسی کوچکی، رطب‌های زرد و قهوه‌ای رسیده و دو تا مکعبی آب خنک در سینی قرار داشت. از میزبان بسیار تشکر کرد و گفت که میلی برای خوردن ندارد. ابوعباس که فکر کرد میهمان در حضور او راحت نیست، گفت: _اینجا خونه‌ی خودت بدون. راحت بشین غذا بخور. من میرم. دکتر آمد، می‌آیم. از لهجه‌ی فارسی شیرین ابوعباس خوشش آمده بود. لبخند زد. با بی‌حالی، خودش را به سینی غذا رساند و مشغول خوردن سالاد شد. _نه، بمونید. دلم می‌خواد باهاتون حرف بزنم. چند قاشقی که از سالاد خورد، دستمالی برداشت و دور دهانش را تمیز کرد. _مگه شما عراقی نیستی؟! چطور این‌قدر خوب فارسی حرف می‌زنی؟! _من سال‌های زیادی در ایران زندگی کردم. _زندگی در ایران؟! چه جالب! توی ذهنش با خودش گفت: _حتماً این خونه و زندگی رو از همون زندگی توی ایران داره! _زمانی که صدام به ایران حمله کرد، ما چند ماهی بود در ایران بودیم. قرار بود برگردیم که جنگ شروع شد. ما با ایران برادر بودیم. نمی‌خواستیم با برادرانمان بجنگیم. همان‌جا ماندیم. پدرم در جبهه مقابل صدام و بعثی‌ها جنگید و پا را از دست داد. چشمان داریوش نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. حرف‌های ابوعباس قابل باور نبود. با حیرت پرسید: _واقعا؟! چطور ممکنه؟! _ممکنه پسر جان. ما با دولت صدام مخالف بودیم. او ظالم بود و دستور از آمریکا می‌گرفت. جنگ ما، جنگ صدام با ایران بود. جنگ مردم عراق نبود. _راستش من همیشه مردم عراق رو دشمن ایران می‌دونستم! ابوعباس از جسارت داریوش خوشش آمد و گفت: _لا. لا. نه. اصلاً! مردم عراق هرگز دشمنی با ایران نداشت. صدام به مردم خودش به خصوص شیعیان هم رحم نکرد. هرکسی که از او اطاعت نکرد، به شدت مجازات شد. داریوش کاملاً حرف‌های ابوعباس را باور نکرده بود؛ ولی در کنار او احساس آرامش و امنیت داشت. _وقتی صدام به درک رفت، ما برگشتیم عراق. منزل ما به مسیر کربلا دور. زوار نمیاد، خودم می‌رم اونجا، زوار می‌بینم و مهمان می‌کنم منزل. من عاشق امام حسین و مهمان اویم. مخصوصاً زوار ایرانی! صدای در به گوش رسید و ابوعباس رفت تا در باز کند. چند لحظه بعد، با مردی جوان حدود سی و هفت ساله، با لباسی یک‌دست مشکی وارد اتاق شد و گفت: _اینم آقای دکتر. الان تو رو می‌بینه. سالم باشی ان‌شاءالله. دکتر به داریوش سلام گفت. دست داد و احوالپرسی کرد و نام او را پرسید. ابوعباس گفت: _دکتر اسمت را می‌پرسن. من اصلاً یادم به اسمت نبود جَوون! داریوش نامش را گفت. _به به اسمت قشنگه! اسمت ایرانیه! داریوش لبخندی زد و با اشتیاق جواب داد: _بله، کاملاً ایرانی! اسم یکی از پادشاهان ایران باستانه! _اسمت جمیل! من دو تا پسر دارم. عباس و فاضل به عشق ابوفاضل. اسم خودم حسین. ابوعباس صدام می‌کنند. دکتر فشار خون و قند داریوش را چک کرد و به ابوعباس وضعیت بیمار را شرح داد. _دکتر می‌پرسه دارویی می‌خوری؟! _بله! ولی چند روزه نخوردم. داروهام توی کوله، پیش دوستام مونده! _دکتر اسم داروهات‌ می‌پرسه! داریوش اسم داروها را گفت. دکتر، نسخه‌ای نوشت و به ابوعباس داد. او هم عباس را صدا زد و نسخه را به دستش داد. _الحمدلله دکتر میگه چیز خاصی نیست. باید یک مقدار استراحت کنی. دارو بخوری تا خوب بشی. _ازشون خیلی تشکر کنید! پس از رفتن دکتر، داریوش با شرمندگی گفت: _ببخشید. من چیزی همرام ندارم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت9🎬 مأمور پشت میز دوباره نگاهی به من می‌اندازد و بعد رو به بازپرس می‌گوید: -قربان. ح
🎬 با دست هایش قطرات اشکی که روی صورتم جا مانده بود را پاک می‌کند: -جانم مامان؟! قربونت برم. یه وقت نترسی‌ها. نمی‌زارم زیاد طول بکشه! می‌خواهم حرفی بزنم که سرم را محکم به سینه فشار می‌دهد. -خانم بسه! زن بیشتر اجازه نمی‌دهد و دست مادرم را می‌کشد. چشم از مادرم که برمی‌دارم دوباره توجهم به مردی جلب می‌شود که چند دقیقه قبل، اجازه‌ی دیدن مادرم را داده بود. دست به سینه به دیوار سالن تکیه داده بود و نگاهش روی زمین سنگی، میخ شده بود. وقتی از رفتن مادرم مطمئن می‌شود، چند قدم جلو می‌آید و درست روبرویم می‌ایستد. حالا بهتر می‌توانم چهره‌اش را ببینم. قد نسبتا بلندش باعث می‌شود برای دیدنش کمی سرم را بالا بگیرم. دستش را بالا می‌برد و چنگی میان موهای خرمایی‌اش می‌کشد. لبخند کم‌رنگی می‌زند و بی‌مقدمه شروع می‌کند: -خانم افشار، از دیدنتون خوشبختم. من پیمان احمدی هستم، بازپرس جدید پرونده‌ی شما. با گفتن کلمه بازپرس، چشمانم درشت می‌شوند و روی صورتش می‌نشیند: -بازپرس؟ پس... نمی‌گذارد سوالم کامل شود. -بازپرس قبلی از پرونده کنار گذاشته شدن! -منظورتون چیه؟ دستش را پشت گردنش می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد: -متاسفانه طی یه حادثه‌ای به کما رفتن. -چه حادثه‌ای؟ قرار بود... یک لحظه اخم ریزی میان ابروهایش جامی‌گیرد. _خانم افشار. منم از جزئیات خبر ندارم! بهتره با این موضوع کنار بیاید. -اما قرار بود بازپرس قبلی، زنده بودن اون زن رو برسی کنن. -بله اطلاع دارم. متاسفم ولی گواهی فوت صحیح بود. ایشون مدت‌ها پیش فوت کردن. با حرفش احساس می‌کنم خراشی عمیق، روی قلبم نقش می‌بندد! -اما مَــ...من دروغ نگفتم. واقعا دیدمش. -خانم افشار! بیاید به جای حرفای تکراری مواردی رو برسی کنیم که به اثبات بی‌گناهی شما کمک کنه. اگر هم حرف شما صحیح باشه و اون خانم زنده باشن، بازم بی‌گناهیتون اثبات نمیشه. دلیل نمیشه چون کمک خواستن شمارو شنیده پس بی‌گناهید! سعی می‌کنم مانع از ریختن اشکی شوم که پشت پلکم جا خوش کرده بود. -من تمام تلاشمو می‌کنم تا حقیقت مشخص شه، فقط شما هم باید به من کمک کنید! کتش را در دست جابه‌جا می‌کند و چند قدم، عقب می‌رود. -برای تکمیل پرونده، بازم به ملاقاتتون میام. فعلا خدانگهدار. با رفتنش، زن دستم را می‌کشد. بی‌اراده به دنبالش می‌روم. وارد حیاط که می‌شویم، نگاهم می‌خورد به ون‌های سفیدی که زیر پله‌ها پارک شده بودند. یک لحظه گرمای عجیبی تمام تنم را فرا می‌گیرد. سرم را تکان می‌دهم تا افکار درهمی که مثل خوره مغزم را متلاشی می‌کرد کنار بزنم. اما انگار فایده نداشت! انگار ماری درون شکمم می‌خزد و درحالی که نیشش را به رخ می‌کشد، زمزمه می‌کند:" تو قاتلی؛ یه قاتل بی‌گناه که قراره تا آخر عمرش، لحظه به لحظه‌ی جوونیشو تو زندان سر کنه. یا شاید...زیر خاک...!" ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی⛓ #قسمت9🎬 دیشب بدترین شب زندگیم بود. باور نمی‌کردم دنیایی که روزی من دنیایش بودم و جهانی را
🎬 از اتاق حاضر و آماده بیرون می‌زنم. به سمت در می‌روم که مادر صدایم می‌زند. می‌چرخم سمتش، می‌گوید: - می‌دونی امیر رو کجا پیدا کنی؟ گوشه ابرویم را با ناخن ماساژ می‌دهم و کمی توی ذهنم دنبال پاتوق امیر می‌گردم. صدای مادر مرا از فکر بیرون می‌آورد. - بیا مامان. تازگی‌ها یه شرکت زده، با کمک پدرش و پدر زنش، اینم آدرسشه. به سمت مادر می‌روم. کارت ویزیت توی دستش را می‌گیرم. ناخودآگاه نیشخند می‌زنم و سر تکان می‌دهم. نه اینکه حسادت کنم، نه اصلا، امیر رفیق چندین ساله من است، فقط کمی... بگذریم. از خانه بیرون می‌زنم و ترجیح می‌دهم قدم‌هایم را بشمارم تا سر بلند کنم و با آشنایی چشم در چشم بشوم. البته فکر کنم دیگر کل این شهر مرا می‌شناسند. بدی شهر کوچک همین است. اگر عطسه هم کنی، آن سر شهر خبردار می‌شوند. با اتوبوس تا نزدیک شرکت امیر می‌روم. بقیه راه را باید پیاده طی کنم. ته دلم چیزی بالا و پایین می‌رود. قصه‌ی امیر با خانواده‌‌ام فرق می‌کند. دوستش دارم و رویش حساب کرده‌ام حتی بیشتر از بهرامی که با من نسبت خونی دارد. به شرکت می‌رسم. یک ساختمان چند طبقه با نمای تماماً شیشه. ظاهرش برای این شهر زیادی شیک و مدرن به نظر می‌رسد. شاید این دو سالی که من نبودم، این جور چیزها دیگر برای همه عادی شده باشد. وارد که می‌شوم، روبه‌رو پیشخوان نگهبانی است. سمت راست یک در آهنی و سمت چپ راه‌پله و آسانسور است. کسی پشت پیشخوان نیست.‌ نگاهی به اطراف می‌اندازم. دفتر امیر باید طبقات بالاتر باشد. به سمت آسانسور می‌روم. نگاهم سمت پله‌ها می‌چرخد. با امیر قطعاً راهم به راحتی رفتن با آسانسور می‌شود تا طی کردن تک به تک این پله‌ها. به طرف آسانسور می‌روم و دکمه‌اش را فشار می‌دهم. چراغ درخشانی که باید دور دایره آسانسور روشن شود را نمی‌بینم و برای همین دوباره دکمه را فشار می‌دهم، اما اینبار محکم تر. صدایی از پشت سر مرا از جا می‌پراند، مردی با لباس آبی نگهبانی پشت سرم ایستاده. - با کی کار دارید؟ صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم. - با آقای زمانی کار داشتم، از دوستانشون هستم. در حالی که به من پشت می‌کند می‌گوید: - آسانسور خرابه، با پله برو طبقه دوم. سر تکان می‌دهم و به سمت راه پله می‌چرخم. نفس عمیقم توی سینه گره می‌خورد و حبس می‌شود و اولین قدمم را روی پله خارج میگذارم. انگار برای رسیدن به امیر هم باید به خودم زحمت بدهم، اما می‌دانم این زحمت می‌ارزد به دیدن رفیق شفیق و دوستی که رویش خیلی حساب باز کردم. به طبقه دوم که می‌رسم، پیدا کردن اتاق امیر سخت نیست و راهنمای راهرو های شرکت روی صفحه اعلانات کنار در ثبت شده. راهروی دست چپ، اتاق مدیریت است. بسم الله می‌گویم و وارد راهروی دست چپ می‌شوم. پنج قدم بعد فضای بزرگتری‌ست با میز منشی و یک در از جنس چرم. خانم جوانی پشت میز مشغول یادداشت توی رایانه مقابلش است. جلوتر می‌روم و در همین هین صدایم را صاف می‌کنم. زن سر بلند می‌کند و لبخند می‌زند. - بفرمایید. - با آقای زمانی کار داشتم، می‌تونم ملاقاتشون کنم؟ نگاهش را به صفحه کلید مقابلش می‌دوزد و می‌گوید: - معمولا بدون وقت قبلی کسی رو نمی‌پذیرند. اگه برای تبلیغات یا... میان حرفش می‌پرم: - من دوستشونم، بهشون بفرمایید سینا جمالی اومده. منشی تلفن را برمی‌دارد و شماره می‌گیرد و لحظه‌ای بعد خبر آمدن مرا به امیر می‌دهد. دل توی دلم نیست. امیر حتما از دیدنم خوشحال می‌شود. نگاه مشتاقم را به منشی می‌دوزم. با نگاه و لحن متعجب می‌گوید: - الو آقای زمانی؟ شانه بالا می‌اندازد و هنوز تلفن را سر جایش نگذاشته که در با شدت باز می‌شود امیر با صورتی سرخ در درگاه قرار می‌گیرد. لبخند می‌زنم. می‌دانستم خوشحال می‌شود. اولین قدم را به سمتش بر می‌دارم و او می‌گوید: - تو اینجا چیکار می‌کنی...؟ ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت9🎬 بعد از چند ثانیه سکوت، گفتم: "یکی از اصول مباحثه کردن اینه که طبق مبانی ف
🎬 به درِ نیمه باز سوله نگاه کردم. سربازی، راست قامت، به قامت درِ کوچک سوله تکیه داده بود. بغل دیوار هم سرباز دیگری قلم دست و دست به کاغذ پشت میز نشسته بود و ابتدا تا انتهای صف را چشم می‌گرداند. سبزپوشی که شنیده بودم باغخانی صدایش می‌کنند گفت: "خب! سلام خدمت سربازان ولایت و اخویون بسیجیِ. احوال بچه‌های کرمون چطوره؟!" یکی از بچه‌های اتحادیه، لاتی‌اش را تا خرخره پر کرد، سینه‌اش را داد بالا و با حرکت انگشت اشاره‌اش جواب باغخانی را داد. - "آغا اجازه هس؟ اشتباه به عرض‌تون رسوندن! کرمون بچه نداره همه بزرگیم!" خنده‌ی پاسدار محمدی در تمام سوله‌ها پیچید. - " نصف شب تو تاریکی بیا وسط جزیره یه سر بزن بت می‌گم!" غیر ممکن بود؛ جوابی سنگین‌تر از آن نمی‌توانست بدهد. حتی صدای قهقهه سربازها و پاسدارهایی که هر کدام مشغول کار خودشان بودند در تمام جزیره پیچید. - "می‌خندین؟! مثل اینکه باورتون نمی‌شه ها! اردو تازه شروع شده! دو ساعت دیگه همه این موقع وسط جزیره دارین تو خاک می‌غلتین خدابرگشته‌ها!" صدای خنده فروکش کرد و سکوت حاکم شد. دقیقا مثل وقتی که عصبی‌ترین معلمِ دبیرستان برای مهم‌ترین درس، سر کلاس می‌آید. به یک آن، همه‌جا آنقدر بی‌صدا شد که صدای قورت دادن آب‌دهان‌ها شنیده می‌شد. مشتی به بازوی اِرمیا زدم و گفتم: "زندگی در شرایط سخت می‌خواستی آره؟! بخور! به اون عقیلم بگو بخوره! معلوم نیست از کدوم ناحیه پاره‌مون می‌کنن امشب!" - "خب... یکی یکی بیاید اسلحه و جلیقه‌تونو تحویل بگیرین... تا لحظه‌ی خداحافظی این اسلحه‌ها باهاتونه. اگه دمی و کمتر از دمی از دستتون جدا بشه کلاهمون می‌ره تو هم. اسلحه، ناموس یه نظامیه. می‌فهمین که؟!" یکی یکی، جلو رفتیم و جلیقه پوشیدیم و اسلحه‌مان را تحویل گرفتیم. "۲۵۹_۲۱" شماره کلاشینکف من بود. بندش را بازتر کردم، تا راحت روی شانه‌ام آویزانش کنم. زیپ و بست‌های جلیقه‌ام را هم بستم. - "چه ترکیبی‌ پسر؛ عمامه سبز مشکی، تفنگ، جلیقه، پیرهن خاکی و... بستی زخمی‌مون کنی دیگه آره؟!" *** بعد از تحویل اسلحه‌ها، در دو صف طولانی و با فاصله از هم، دو طرف جاده، به موازات جدول‌ها، قنداق به آسمان و لوله سمت زمین و بدنه به دست حرکت کردیم طرفِ محل اسکان. وقتی رسیدیم، ناخودآگاه برای صفوف نماز جماعت شکل گرفتیم. بعد از نماز جماعت، تنها پنج دقیقه زمان استراحت بود؛ اما همان پنج دقیقه هم از ما دریغ شده بود. قرعه به ناممان افتاده بود برای شام. با اِرمیا، سفره‌ی یکبار مصرف را پهن کردیم و کارمان که تمام شد، غذا هم رسید. سیب زمینی‌های بزرگِ آبپز شده که از لای تریدگی‌هاشان بخار می‌آمد بیرون؛ تخم مرغ، خیارشور، خرما، نمک! و البته چند کیلو نان لواش که معمولا نصف‌شان اضافه می‌آمد و خوراک آهو‌ها می‌شد. بعد از شام، همه‌مان دل دردگرفته بودیم. چون پخش غذا با ما بود و بعد از چندین بار پخش سیب زمینی و تخم مرغ باز هم چند تایی اضافه آمده بود، برای جلوگیری از اسراف، از خودگذشتگی نشان دادیم و خودمان زحمت هفت هشت تا سیب زمینی و تخم مرغ و خیارشور را کشیدیم! ظرف‌های سلف را جمع کردم و سمت ظرف‌شویی پشت اتاق‌ها رفتم. منبعی بزرگ‌ بود با لوله کشی ساده و یک ظرفشور بزرگ با سه شیر آب. ظرف‌ها را پای منبع گذاشتم و گفتم: "احتمالا قراره هر کسی یه دونه ظرف خودشو بشوره..." موقع برگشتن نگاهم به درخت‌های گز خورد و آهوهای در حال چریدن. مهرابی که کنارم ایستاده بود گفت: "خشکی وسط آب چطو آهو داره؟!" و صدای ارمیا از پشت سرمان جواب داد: "خدا سردار ناظری رو بیامرزه... دمش گرم. هم اومد مسابقه فرمانده رو راه انداخت هم‌... آهوها هم از همون موقع تو جزیره‌ن." سر و زبان‌ و گوش‌مان به مسابقه فرمانده گرم و جنبان بود که صدای عصبی و قاطع فرمانده‌ای شنیده شد؛ نصرالله بود: "تا سی ثانیه دیگه باید به صف شی!" ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍ ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344