منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاههای #طرح_تحول هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
17.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را یاد کنیم به ذکر صلوات.
خردسالترین شهید دانشآموز و رزمنده دفاع مقدس کیه؟ اگر گفتید؟
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیر کن ما را خدایا
در عزای فاطمه سلام الله علیها.🌸
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت21🎬 مادر هین بلندی کشید. ابروهای سینا بالا پریدند. نگاهش بین مادر و بهرام گشت. انگش
#انفرادی2⛓
#قسمت22🎬
با صدای مادر به خود آمد. نگاهش خیسش را داد به او. چیزی توی سینهاش سنگینی میکرد.
- بیا این آبو بخور...
لیوان آب را گرفت. ولی یک جرعه آن، از سنگ سختتر از گلویش پایین رفت. لیوان را باز به دست مادر داد. ایستاد و دست برد توی جیبش. تلفن همراهش را بیرون کشید. مادر صفحه گوشی را دید. داشت دنبال یک شماره میگشت.
- میخوای چیکار کنی؟
- میخوام به سمانه خانم زنگ بزنم.
مادر دستش را گرفت. سرش را برد جلوی صورت سینا و گفت:
- شر به پا نکن. یه چیزی گفت داداشت.
سینا نگاه سرخش را از روی صفحه گوشی بالا آورد. نفس داغش پخش شد توی صورت مادر.
- شر به پا شده مامان. درد از این بالاتر برادرم بهم بگه دشمن و انگ بیغیرتی بزنه بهم؟ باید بفهمم اصل ماجرا چیه!
آهسته دستش را از دست مادر بیرون کشید و به او پشت کرد. رفت سمت اتاق. شماره سمانه را گرفت و منتظر ماند. دفعه اول پاسخ نگرفت. پیام فرستاد و خودش را معرفی کرد و دوباره شماره گرفت. سمانه پاسخ داد. بلهی سمانه کامل توی گوشش نپیچیده، گفت:
- سمانه خانم، من چیکار کردم؟ میشه بگید؟
صدای سمانه تعجب را القا کرد:
- چی شده؟ ینی چی چیکار کردید؟
سینا تک خند عصبی زد چشمش را بست و روی تخت نشست. تکانهای پایش بیاختیار بود.
- شما باید بگید چه اتفاقی افتاده که بهرام اومده شرف و غیرتم رو به سخره گرفته و بهم میگه ناموس سرم نمیشه!
- بهرام اومده پیش شما؟! من نمیفهمم راجع به چی دارین حرف میزنین؟!
سینا انگشت اشارهاش را گزید. گردنش درد گرفته بود و سرش داشت میترکید:
- سمانه خانم... من یک کلام هم با خواهر شما حرف نزدم. فکر نمیکردم همون سلام کردنم اینطوری باعث فتنه بشه وگرنه همونم لال میشدم...شما مرتب کنار خواهرتون بودید. من حرکت ناشایستی انجام دادم؟!
- وای نه، معلومه که نه! اصلا...
سینا پرید بین حرفش:
- سمانه خانم، بهرام هر کار کرد تو این مدت، توهین کرد، تحقیر کرد، اخم کرد، دست بلند کرد.. من سکوت کردم، گفتم بزرگتره، گفتم اشکال نداره، هیچی نگفتم... والله این یکی دیگه خیلی زیاده... با هرچی کنار بیام، با اینکه بهم تهمت بزنه کوتاه نمیام. من آدمی بودم که پای غلطی که رفیقم کرده بود وایستادم، جورش رو کشیدم، اونقدی مرد هستم که پای کار خودم وایستم... پس این انگ و این وصله هیجوره به من نمیچسبه...
سمانه آهی کشید. کمی سکوت کرد و گفت:
- بسپارید به من... جمع میکنم این ماجرا رو. ببخشید واقعاً، من نمیدونستم که...
سکوت کرد و دوباره آه کشید. سینا لب گزید و کمی آرامتر گفت:
- ببخشید... خداحافظ..
تلفن را قطع کرد و سرش را بین زانوهایش خم کرد. این شهر انگار برایش یک شهر ممنوعه و نفرین شده بود... انگار دیگر نباید پایش را توی زادگاهش میگذاشت...!
#پایان_قسمت22✅
📆 #14040810
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
چون خط خوبی داشت رغبت به خوندم داشتم.
خواستم بگم خیلی وقتا اگر رغبت به خوندم نمیکنیم نیاز به پیوست هنری داره.
مثلا با خط خوش
مثلا تبدیل به نماهنگ
مثلا تبدیل به یک ...