eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #بوی_بهشت🦋 بوی الکل و خون و بتادین توی فضای سبز اتاق پیچیده بود. سرما، لر
دیگر توانی برای جنگیدن نداشت. درد مثل زهر، تمام تنش را مسموم کرد. چشم‌ها را بست. متوسل شد به مادر سادات:« خانم! خودت قلب این مردو نرم کن. من نتونستم.» چطور با نوزاد به بغل برمی‌گشت به خانه؟ موج اشک از چشم‌هایش سرریز شد روی گونه‌ی زردش. درد دوباره نفس مریم را عقب انداخت. تیز بود و برنده. داد زد:« خدااااا!» صدای گریه نوزاد پیچید توی اتاق. مریم میان گریه خندید. ماما نوزاد پتوپیچ شده را گذاشت کنارش:« خدا قوت خانم! اینم شازده پسرت. شیرینی من یادت نره.» در باز شد. سعیده آمد تو:« قربونت برم مامان. چقدر رنگ و روت پریده!» ملافه را کشید روی تن مریم. مریم چشم چرخاند به طرف در. قامت حاج احمد تمام چارچوب را پر کرده بود، پشت دسته‌گلی بزرگ از رزهای سفید و صورتی. هنوز نفس‌ نفس می‌زد؛ انگار تمام پله‌ها را دویده باشد. نگاهش بین مریم و نوزاد جابجا شد. شمرده و آرام به سمت تخت قدم برداشت. دسته‌گل را گذاشت روی میز کناری. صورتش رنگ پریده بود، اما چشمانش برق عجیبی داشت. _مریم... صدایش گرفته بود:« خوبی؟» به کودک خیره شد. دستان مردانه‌اش لرزید. به آرامی پتو را کنار زد تا صورت نوزاد را ببیند. زمزمه کرد:« می‌گن پسره...» مریم پلک‌ها را باز و بسته کرد. اشک از گوشه چشمان حاجی سرازیر شد. با آستین اشک‌ها را گرفت. رو کرد به مریم: «بِبَخ... » سر تکان داد:« نمی‌دونم چی بگم...» دست دراز کرد تا دست مریم را بگیرد، اما در میانه راه متوقف شد، گویی حق ندارد. مریم مهربان به او نگاه کرد. دست را پیش برد و گذاشت روی انگشتان مردانه‌ی او. حاج احمد چشم‌ها را بست و آهی عمیق کشید. _ اسمش رو چی بذاریم خانم؟ _هر چی تو بگی حاجی. حاج احمد نگاهش را به نوزاد دوخت: « محمد... این پسر برکت خونه ما می‌شه.» رو کرد به دخترش: _ سعیده! برو شیرینی‌ بخر! پرستارخانم، لطف کنین به همه بخش بگین این شیرینی پسر حاج احمده! وقتی از اتاق بیرون می‌رفت، یک بار دیگر برگشت و نگاهی به مریم و نوزاد انداخت. توی نگاهش چیزی بود که سال‌ها دیده نشده بود - غرور و شرمندگی، شادی و عذاب وجدان، همه توی یک قاب. در را که پشت سر بست، مریم محمد کوچولو را به سینه چسباند. بوی بهشت می‌داد. ✍ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاه‌های هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
17.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را یاد کنیم به ذکر صلوات. خردسال‌ترین شهید دانش‌آموز و رزمنده دفاع مقدس کیه؟ اگر گفتید؟
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیر کن ما را خدایا در عزای فاطمه سلام الله علیها.🌸
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت21🎬 مادر هین بلندی کشید. ابروهای سینا بالا پریدند. نگاهش بین مادر و بهرام گشت. انگش
🎬 با صدای مادر به خود آمد. نگاهش خیسش را داد به او. چیزی توی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. - بیا این آب‌و بخور... لیوان آب را گرفت. ولی یک جرعه آن، از سنگ سخت‌تر از گلویش پایین رفت. لیوان را باز به دست مادر داد. ایستاد و دست برد توی جیبش. تلفن همراهش را بیرون کشید. مادر صفحه گوشی را دید. داشت دنبال یک شماره می‌گشت. - می‌خوای چیکار کنی؟ - می‌خوام به سمانه خانم زنگ بزنم. مادر دستش را گرفت. سرش را برد جلوی صورت سینا و گفت: - شر به پا نکن. یه چیزی گفت داداشت. سینا نگاه سرخش را از روی صفحه گوشی بالا آورد. نفس داغش پخش شد توی صورت مادر. - شر به پا شده مامان. درد از این بالاتر برادرم بهم بگه دشمن و انگ بی‌غیرتی بزنه بهم؟ باید بفهمم اصل ماجرا چیه! آهسته دستش را از دست مادر بیرون کشید و به او پشت کرد. رفت سمت اتاق. شماره سمانه را گرفت و منتظر ماند. دفعه اول پاسخ نگرفت. پیام فرستاد و خودش را معرفی کرد و دوباره شماره گرفت. سمانه پاسخ داد. بله‌ی سمانه کامل توی گوشش نپیچیده، گفت: - سمانه خانم، من چیکار کردم؟ می‌شه بگید؟ صدای سمانه تعجب را القا کرد: - چی شده؟ ینی چی چیکار کردید؟ سینا تک خند عصبی زد چشمش را بست و روی تخت نشست. تکان‌های پایش بی‌اختیار بود. - شما باید بگید چه اتفاقی افتاده که بهرام اومده شرف و غیرتم رو به سخره گرفته و بهم می‌گه ناموس سرم نمیشه! - بهرام اومده پیش شما؟! من نمی‌فهمم راجع به چی دارین حرف می‌زنین؟! سینا انگشت اشاره‌اش را گزید. گردنش درد گرفته بود و سرش داشت می‌ترکید: - سمانه خانم... من یک کلام هم با خواهر شما حرف نزدم. فکر نمی‌کردم همون سلام کردنم این‌طوری باعث فتنه بشه وگرنه همونم لال می‌شدم...شما مرتب کنار خواهرتون بودید. من حرکت ناشایستی انجام دادم؟! - وای نه، معلومه که نه! اصلا... سینا پرید بین حرفش: - سمانه خانم، بهرام هر کار کرد تو این مدت، توهین کرد، تحقیر کرد، اخم کرد، دست بلند کرد.. من سکوت کردم، گفتم بزرگ‌تره، گفتم اشکال نداره، هیچی نگفتم... والله این یکی دیگه خیلی زیاده... با هرچی کنار بیام، با اینکه بهم تهمت بزنه کوتاه نمیام. من آدمی بودم که پای غلطی که رفیقم کرده بود وایستادم، جورش رو کشیدم، اونقدی مرد هستم که پای کار خودم وایستم... پس این انگ و این وصله هیجوره به من نمی‌چسبه... سمانه آهی کشید. کمی سکوت کرد و گفت: - بسپارید به من... جمع می‌کنم این ماجرا رو. ببخشید واقعاً، من نمی‌دونستم که... سکوت کرد و دوباره آه کشید. سینا لب گزید و کمی آرام‌تر گفت: - ببخشید... خداحافظ.. تلفن را قطع کرد و سرش را بین زانوهایش خم کرد. این شهر انگار برایش یک شهر ممنوعه و نفرین شده بود... انگار دیگر نباید پایش را توی زادگاهش می‌گذاشت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
وصیت نامه شهدا با خوش در باغ موزه دفاع مقدس یزد @anarstory