eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
حاخام اسرائیلی:« اینجا سرزمین موعود ماست.» اسیر فلسطینی پوزخند زد. .
حاخام اسرائیلی:« اینجا سرزمین موعود ماست.» صدای سوت موشک می‌آید. می‌دود و به پناهگاه می‌رود. .
حاخام اسرائیلی:« اینجا سرزمین موعود ماست.» سید حسن نصرالله:« من بر اساس شرایط منطقه و اتفاقات پیش رو، مطمئنم که خودم در مسجدالاقصی نماز خواهم خواند.» .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرآن بخوان کودک من، قرآن بخوان. میان ویرانه‌ها، بعد از شبی ترسناک و وهم انگیز، بعد از شنیدن غرش هواپیماهای جنگنده، بعد از اینکه در ثانیه‌ای خانه‌ات پودر شد، قرآن بخوان. قرآن بخوان تا کلام خدا آرامت کند. وقتی حکام عرب، دم از عرق عربی می‌زنند ولی با شیطان رقص شمشیر می‌کنند، قرآن بخوان. تو به جای دل بستن به آنها که شب‌ها را در آغوش پرستوهای صهیونیست، صبح می‌کنند و روزها از ترس آتویی که پیش آنها دارند، خفه خون گرفته اند، قرآن بخوان. قرآن بخوان و از خداوند متعال، کمک بگیر، چون دنیا، حتی خانه خراب شدن شما را محکوم نمی‌کنند. از خدا بخواه تا به منجی دستور ظهور بدهد. دلها همه خون است. شیر بچه‌های حیدر، سلاح به دست، دندان برهم می‌سایند و منتظر یک اشاره اند. فردایی که دور نیست با شعار یا لثارت الحسین، مثل طوفان، سرزمین‌ها را پشت سر می‌گذارند و توی قدس فرود می‌آیند تا در دنیایی بدون ظلم و بی‌عدالتی، پشت سر مولایشان نماز بخوانند. امروز در ویرانه‌های خانه‌ات، این آیات را بخوان . اما به‌زودی در مسجدالاقصی خواهی خواند:« ان الارض یرثها عبادی الصالحون.» .
_یوسف! اون چه عکسی بود برام تو تلگرام فرستادی؟ _همون عکس کنار ساحل؟ _وای از دست تو. یعنی نمی‌دونی؟ _نه به جون تو که برام عزیزترینه. منظورت کدوم عکسه؟ _ماشالله از زبون کم نمیاری. اونی که چفیه دور صورتت پیچیدی. جریانش چیه؟ نکنه قراره تو عملیات شهادت طلبانه شرکت کنی؟ _لااقل اولش بگو چقدر آقاتون تو اون عکس جذاب افتاده. بعد بازخواست کن. _گله نکن یوسف. من خیلی نگرانم. _کدوم بی انصافی باعث شده نگران باشی؟ _قبل از اینکه زنت بشم، یک دنیا رو حریف بودم. اما الان از تموم دنیا فقط تو رو می‌خوام. دیگه برام کسی نمونده. نه بچه، نه پدر و مادر و عشیره. اگر تو هم بری من چه کنم؟ _فدای تو بشم من. می‌دونی چقدر دوستت دارم. اما من هر کار می‌کنم به خاطر پسرم غیاثه. _غیاث! قلبم آتیش می‌گیره وقتی اسمشو می‌شنوم. _عصر اون روزی که غیاث بدحال بود رو یادته، دکتر به من گفت داروشو ندارند. رفتم ایست و بازرسی. التماسشون کردم بذارند برم شهر. دارو بیارم. بی‌وجدانا نذاشتند. برگشتم درمانگاه، غیاث رو دستم جون داد. همون جا قسم خوردم انتقامشو بگیرم. _ظرفیت یه داغ دیگه ندارم یوسف. ول کن. ما دوباره بچه‌دار می‌شیم. غروبا تو خسته و کوفته از سرکار میای. بوی قهوه می‌پیچه تو خونه. بچه‌مون تاتی تاتی می‌کنه. بی‌خیال شو یوسف. _طاقت گریه‌تو ندارم. بگیر این دستمالو. چشاتو پاک کن. پامو شل نکن برای انتقام. _ضرب‌الاجلی نیست رفتنت؟ _صبور باش هیوا. نه هنوز. برای تو هم برنامه دارم. _شاید نتونم. من مثه تو دل ندارم. _ساعت صفر که برسه، یه عده باید بجنگند. یه عده باید از مجروحا مراقبت کنند. عزیز من می‌تونه اوضاعو مدیریت کنه. _ژست قهرمانا به من نمیاد. من هیچی بلد نیستم. _زن‌ من شجاعه. همسر یه فرمانده نباید بترسه. از فردا برو درمانگاه. کمک‌های اولیه یاد بگیر. پرستاری بهت میاد. _راست می‌گی. خودمم به فکر بودم پرستاری یاد بگیرم. _ذلت اسرائیلیا رو می‌بینیم یک روزی که دیر نیست. چرا اینطوری بهم نگاه می‌کنی؟ هنوز که شوهر جذابت نرفته. _دلم برای اون چشای سیاهت تنگ می‌شه. حس می‌کنم این آخرین دیدار ماست. _خاطرت جمع، امشب عملیات شناساییه. عملیات نهایی خیلی وقت دیگه است. نگرانی نداره. _حسودیم می‌شه به اینهمه آرامشی که داری. پس چرا قلبم مدام می‌لرزه ؟ _چندبار که منو بدرقه کنی، برات طبیعی می‌شه. _جون به سر می‌شم تا برگردی. هیچ وقت طبیعی نمی‌شه. _ثابت کن تو یک شیرزن فلسطینی هستی. بی‌قراری نکن. اگه من و بقیه بترسیم، اینجا تا ابد زیر چکمه های این وحشیا پامال می‌شه. غیاثای زیاد دیگه‌ای پرپر می‌شن. _تو رو به خدا قول بده جونت رو بی دلیل به خطر نندازی. _پاشو اون جعبه رو بیار. _برای چی؟ _اون تو یه سربنده. دوست دارم با دست خودت به پیشونیم ببندی.
_آرمیتا رو دیدی چطور کشتن؟ _باور کردی تو؟ _پس چی؟ اینهمه جوون کشتند، اونم از سر بقیه. _توقع ازت ندارم اینطوری بی‌فکر حرف بزنی. مگه فیلم مترو رو ندیدی ؟ _ثانیه‌‌ به ثانیه‌اش تقطیع شده. فیلم داخل واگنو نذاشتند. _جالبه. یادته پارسال استوری می‌ذاشتی دوربینا رو تخریب کنید. خب دوربین نداشته تو واگن. _چه استدلال مسخره‌ای. باید دوباره دوربین نصب می‌کردند. _حتما. مگه پول ریخته؟ اونهمه آمبولانس و بانک آتیش زدند. به تعمیر کدومشون برسند؟ _خوب از این حکومت بچه‌کش دفاع می‌کنی؟ _دهنت رو آب بکش. این چه حرفیه می‌زنی؟ ذهنت مسموم شده. _ذهن من؟ _راست می‌گم دیگه. اسرائیل چند هزار بچه رو تو همین روزا کشته. اونوقت تو این عبارت زشت رو برای جمهوری اسلامی بکار می‌بری. جای خوب و بد عوض شده. مثل همین شعار شما _زن زندگی آزادی؟ این که خوبه. _ژن ژیان آزادی . می دونستی این شعار کومله هاست؟ الان تو جمهوری اسلامی مشکل زنا چیه؟تحصیلات؟کار؟ ورزش؟ چی؟ _سرکوب می‌شن زنا. _شوخی می‌کنی دیگه. نه؟ مدرسه ممنوعه یا دانشگاه؟ خودت بگو چندتا متخصص و استاد دانشگاه خانم داریم؟ _صحبت این چیزا نیست. ما نمی‌تونیم راحت لباس بپوشیم. برقصیم. بگردیم. خوش باشیم. _ضایع نباش دیگه. الان به نظرت اینا آزاد بشه ما پیشرفت می‌کنیم؟ _طبیعت یک خانم اینه که قشنگ بیاد بیرون. این کجاش عیبه؟ _ظاهر قضیه همینه که تو می‌گی. اما این جلوه‌گری‌ها اول از همه به ضرر خود خانم هاست. _عه، این کجاش به بقیه ضرر می‌رسونه؟ من دوست دارم خوشگل باشم. به بقیه چه ربطی داره؟ _غرامت خوشگل گشتن تو رو باید خیلیا بدن. زنای مسن‌تر. پسرای جوون. مردای متاهل. _فکر نکنم. به اونا چه ربطی داره؟ _قبل از اینکه جوابتو بدم، اگه گفتی فرق من و تو چیه؟ _کلاس من بالاتره. خوشگلترم. جذابترم. چندتا فرق برات ردیف کنم؟ _گل گفتی. همه اینا هست با یه فرق اساسی. من نگاه می‌کنم ببینم خدا چی می‌گه. تو نگاه می‌کنی ببینی دلت چی‌ می‌خواد. _لابد من کافرم و تو مسلمون؟ _من این‌جوری نگفتم. تو دوست مسلمون و خوشگل من هستی که به حرف خدا گوش نمی‌کنی. خدا هم کم‌توقعیش می‌شه از بنده‌‌هاش که به جای گوش کردن به حرفش، به حرف دشمنش که شیطونه، گوش می‌کنند. _نگفتی اون خیلیا رو؟ _وقتی تو این‌قدر خوشگل میای تو خیابون، یک جوون که تورو می‌بینه. یا زن داره یا نه. اگر زن داره، نسبت به زنش دلسرد می‌شه، چون اون نمی‌تونه همیشه همینطور خوشگل باشه. اگرم نداشته باشه که واویلا. _همش تقصیر خودشونه. خب نگاه نکنند. _یعنی چی؟ چشاشو ببنده؟ زمینو نگاه کنه؟ بدیش اینه که پایینم قشنگتر از بالاست. خانمای مسن‌ترم، چون می‌بینند به خوشگلی تو نیستند، شاید دل شوهرشون بلغزه. مجبورند برند دنبال صدتا عمل زیبایی. هر روزم تن و بدنشون رو ویبره باشه، مبادا یکی ترگل و ورگل‌تر جای اونا رو بگیره. نگو شوهرشون نگاه نکنه که با همین پشت دست.... لا اله‌ الا الله. همه که یوسف پیامبر نیستند. شیطونم که مدام در حال فعالیته. راستی جمهوری اسلامی اگر بخواد کسی رو بکشه، دشمناش رو می‌کشه. نه چندتا بچه نوجوون بی‌آزارو مثل آرمیتا.
مهاجر هاجر نشسته بود بالای سر خلیل. با گوشه‌ی روسری، خاک و خون را از گونه‌ی او پاک می‌کرد. خلیلی که همیشه پر از زندگی بود، الان آرام خوابیده بود. صورتش شده بود به رنگ مهتاب. هاجر می‌خواست گریه کند. نمی‌توانست. بغض مثل گوله سیم خاردار مانده بود تو گلویش. سیم خاردارهایی که یک عمر، اردوگاه آن‌ها را از بقیه‌ی فلسطین جدا کرده بود. هاجر داشت جان می‌داد. جانش دیگر نفس نمی‌کشید. ریحانا، خواهر خلیل، سر مادر را گذاشته بود روی دامن، بر سر و صورتش می‌کوفت و مویه می‌کرد. مادرش اما، از حال رفته بود. یقه‌اش پاره بود تا روی سینه. رد چنگی، خون‌آلود، دوطرف صورت از کنار چشم تا زیر لب دیده می‌شد. هاجر خیره شده بود به مژه‌های بلند خلیل. رنگش پریده بود. خون از سینه‌ نفوذ کرده بود به بافت سفید پیراهن. مثل گل سرخی در برف. با هم رفته بودند شهر الخلیل ماه عسل. بعد از زیارت مرقد حضرت ابراهیم نبی‌الله، خلیل رفت آب‌میوه بگیرد. هوا گرم و شرجی بود. چند دقیقه بعد برگشت درحالی یک یک دست را پشت سر پنهان کرده بود. نزدیک هاجر که رسید نیم‌خیز نشست. یک زانو را گذاشت روی زمین. زانوی دیگر را عمود بر آن. با دو دست شاخه گلی قرمز را گرفت طرفش:« تقدیم با عشق به بهترین همسر دنیا.» چشم‌های هاجر برق زد. دست گذاشت جلوی دهان. جیغ خفه‌ای کشید. گوشه‌ی چشم‌هایش چین خورد. لب‌هایش به بالا کش آمد. گل را از دست خلیل گرفت. بو کرد. ذوقش کور شد:« اِ... خلیل! اینکه مصنوعیه.» خلیل بلند شد. گرد و خاک شلوار را تکاند. به آن‌طرف خیابان اشاره کرد:« آب میوه‌فروشی بسته بود. اون مغازه گلفروشی رو می‌بینی؟ اینقدر این رز قشنگ بود که اولش نفهمیدم طبیعی نیست. عوضش از عطر خودم بهش می‌زنم، هر وقت بو‌ کنی یادم بیفتی.» هاجر دست کشید به گل‌برگ‌های مخملی سرخ. لبخند زد:« زنده باشی عزیزم! چه یادگاری قشنگی! خوبیش اینه که تا ابد تازه‌ست. مثل عشقمون.» خلیل دست هاجر را گرفت. بوسید:« این اولشه قلبم. من عاشق بچه‌م. اگر مادر بشی قول می‌دهم هزار هزارتا، گل به پات بریزم.» صبح تو اردوگاه النصیرات، خبر پیچید که ماشین‌های کمک رسانی سازمان ملل از بندر تازه‌ساخت غزه می‌آیند. خلیل با بقیه رفت تا بسته‌‌ی غذایی سهم او و خانواده شود. وقتی آوارگان دور ماشین‌ها با آرم یونیسف، جمع شدند، سربازان اسرائیلی از آن تو آمدند بیرون و جمعیت را به رگبار بستند. پشت سرشان هم توپخانه و هواپیما شروع کردند بمباران جمعیت. مردم مثل دانه‌های باران می‌ریختند رو زمین. جهنم بود. دود و آتش و غبار به آسمان می‌رفت. صدای هولناک انفجار از همه طرف می‌آمد. بوی خون و باروت و خاک، تو هوا پیچیده بود. هاجر چندبار پلک زد. خیره شد به خونی که ریخته بود کنار جسد خلیل. زبانش بند آمده بود. اختاپوس سیاه بی‌کسی، بازوهای چسبناکش را پیچیده بود بیخ گلویش و نمی‌گذاشت نفس بکشد. دوست داشت همانجا بمیرد. ریحانا هنوز شیون می‌کرد. به زحمت بلند شد. رفت تو چادر. شاخه‌ی گل را برداشت. عمیق بو‌کشید. آورد گذاشت روی گل سینه‌ی خلیل. بغضش شکست. صدا به گریه بلند کرد:« داری پدر می‌شی خلیل.»