نفوذ به عمق سرزمینهای اشغالی
به صورت تکتک بچهها که مشغول بازی بودند، نگاه کرد.
تا خواست چفیه را از اُمزینب بگیرد، او پیشدستی کرد و به دور گردنش انداخت.
لبخند روی لبهای ترکخوردهاش نشست.
لبهای امزینب هم سفید و ترک خورده بود.
قرار بود از منبع زیرزمینی سر خیابان چند دبه آب بیاورد؛ که برای مأموریت فراخوانده شد.
مثل دفعات قبل اُم زینب بیشتر از او بیقرار رسیدن به موقع او به ماموریت بود.
خم شد بند پوتینهایش را ببندد، باز دستی نرم و سرد، روی زبری دستانش نشست و زودتر از او بندها را در هم قلاب و گره زد.
وارد کوچه شد، چند ثانیه غرق صورت آرام و مهربان او شد.
با نشستن بوسه بر شانهاش به خود آمد.
برایش دست تکان داد.
با قدمهای استوار به سمت خیابان حرکت کرد، عملیات نفوذ به عمق سرزمینهای اشغالی را با خود مرور کرد.
وسط کوچه صدای شدید انفجار و موج آن، او را چند متر جلوتر پرت کرد.
گردوغُبار و شعله و دود جلوی دیدش را گرفت.
به هر زحمتی که بود دست به دیوار گرفت و از جا بلند شد. به ساختمانهای اطراف نگاه کرد. اثری از امزینب و لبخندش نبود.
فرصتی برای برگشت به عقب نداشت.
صدای امزینب در گوشش پیچید:
فیامانالله ابوعماد
✍ افراگل
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#غزه
_یوسف! اون چه عکسی بود برام تو تلگرام فرستادی؟
_همون عکس کنار ساحل؟
_وای از دست تو. یعنی نمیدونی؟
_نه به جون تو که برام عزیزترینه. منظورت کدوم عکسه؟
_ماشالله از زبون کم نمیاری. اونی که چفیه دور صورتت پیچیدی. جریانش چیه؟ نکنه قراره تو عملیات شهادت طلبانه شرکت کنی؟
_لااقل اولش بگو چقدر آقاتون تو اون عکس جذاب افتاده. بعد بازخواست کن.
_گله نکن یوسف. من خیلی نگرانم.
_کدوم بی انصافی باعث شده نگران باشی؟
_قبل از اینکه زنت بشم، یک دنیا رو حریف بودم. اما الان از تموم دنیا فقط تو رو میخوام. دیگه برام کسی نمونده. نه بچه، نه پدر و مادر و عشیره. اگر تو هم بری من چه کنم؟
_فدای تو بشم من. میدونی چقدر دوستت دارم. اما من هر کار میکنم به خاطر پسرم غیاثه.
_غیاث! قلبم آتیش میگیره وقتی اسمشو میشنوم.
_عصر اون روزی که غیاث بدحال بود رو یادته، دکتر به من گفت داروشو ندارند. رفتم ایست و بازرسی. التماسشون کردم بذارند برم شهر. دارو بیارم. بیوجدانا نذاشتند. برگشتم درمانگاه، غیاث رو دستم جون داد. همون جا قسم خوردم انتقامشو بگیرم.
_ظرفیت یه داغ دیگه ندارم یوسف. ول کن. ما دوباره بچهدار میشیم. غروبا تو خسته و کوفته از سرکار میای. بوی قهوه میپیچه تو خونه. بچهمون تاتی تاتی میکنه. بیخیال شو یوسف.
_طاقت گریهتو ندارم. بگیر این دستمالو. چشاتو پاک کن. پامو شل نکن برای انتقام.
_ضربالاجلی نیست رفتنت؟
_صبور باش هیوا. نه هنوز. برای تو هم برنامه دارم.
_شاید نتونم. من مثه تو دل ندارم.
_ساعت صفر که برسه، یه عده باید بجنگند. یه عده باید از مجروحا مراقبت کنند. عزیز من میتونه اوضاعو مدیریت کنه.
_ژست قهرمانا به من نمیاد. من هیچی بلد نیستم.
_زن من شجاعه. همسر یه فرمانده نباید بترسه. از فردا برو درمانگاه. کمکهای اولیه یاد بگیر. پرستاری بهت میاد.
_راست میگی. خودمم به فکر بودم پرستاری یاد بگیرم.
_ذلت اسرائیلیا رو میبینیم یک روزی که دیر نیست. چرا اینطوری بهم نگاه میکنی؟ هنوز که شوهر جذابت نرفته.
_دلم برای اون چشای سیاهت تنگ میشه. حس میکنم این آخرین دیدار ماست.
_خاطرت جمع، امشب عملیات شناساییه. عملیات نهایی خیلی وقت دیگه است. نگرانی نداره.
_حسودیم میشه به اینهمه آرامشی که داری. پس چرا قلبم مدام میلرزه ؟
_چندبار که منو بدرقه کنی، برات طبیعی میشه.
_جون به سر میشم تا برگردی. هیچ وقت طبیعی نمیشه.
_ثابت کن تو یک شیرزن فلسطینی هستی. بیقراری نکن. اگه من و بقیه بترسیم، اینجا تا ابد زیر چکمه های این وحشیا پامال میشه. غیاثای زیاد دیگهای پرپر میشن.
_تو رو به خدا قول بده جونت رو بی دلیل به خطر نندازی.
_پاشو اون جعبه رو بیار.
_برای چی؟
_اون تو یه سربنده. دوست دارم با دست خودت به پیشونیم ببندی.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#غزه
#۱۴۰۲۰۸۰۵
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
✅ نماینده پارلمان بریتانیا: 📍غزه تبدیل به پایتخت قطع عضو جهان شده است... ☑️ @Kavoshplus
سی و دو هزار کودک در هشت ماه گذشته در غزه قطع عضو شدهاند.
#غزه
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور ای کاش صدا و سیما به جای تریبون دادن به اصحاب برجام و علاقهمندان به مذاکره به مردمی که در گر
.
نور
پنج کلمه زیر را به هم مرتبط هستند؟ اگر بله چطوری؟ با اینها یک مطلب ساده بنویسید ببینم بلدید.
#غدیر
#غزه
#انتخابات
#جمهوری_اسلامی_حرم_است
#پشتیبان_ولایت_فقیه_باشید
#تمرین200
پ.ن
لب طاقچه عادت نگذاریم اینها را.
.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
. نور پنج کلمه زیر را به هم مرتبط هستند؟ اگر بله چطوری؟ با اینها یک مطلب ساده بنویسید ببینم بلدید.
امروز این حامیان غدیرند که علَم حمایت از غزه را در دست دارند و در حالی از برادران و خواهران اهل تسنن خود دفاع میکنند که سران عرب، ذلیلانه خود را به خواب زدهاند.
...و ولایت فقیه، امتداد خط غدیر و عمودِ خیمهی مقاومت عزتمندانه است.
...و جمهوری اسلامی؛ به عنوان پایگاهِ ولایت فقیه، حرم و مرکز ثقل و تکیهگاه همهی گروههای مقاومت در برابر همه درندگانِ انساننماست...
و لذاست که انتخابات ایران برای همه جهان مهم و مورد اعتناست...
...پس بر ما و شماست که در انتخابات کسی را برگزینیم و برگزینید که خط فکر و عملش منطبق بر غدیر و منطبق برخط ولایت فقیه باشد و اینگونه پشتیبان ولایت فقیه باشیم و باشید...
#غدیر
#غزه
#انتخاباست
#جمهوری_اسلامی_حرم_است
#پشتیبان_ولایت_فقیه_باشید
#تمرین200
#خاتم
هنوز پا به درون حیاط مدرسه نگذاشته بود که ناگهان موجی وحشی، جسم نحیفش را از روی زمین کند و همچون پر کاهی به هوا پرتاب کرد...
غریو شادی تماشگران، توی استادیوم پیچید. صدای دست و هورا از هر طرف بلند شد. پاهایش را جمع کرد. توی هوا چرخید. توی آرزوهایش غلت زد و در کسری از ثانیه با نوک پنجهپا توپ چهلتکه را به سمت دروازه حریف شلیک کرد...
... ناگهان محکم به سینه دیوار پشتسر کوبانده شد.
پنجره امیدش بسته شد. شیشهی آرزوهایش شکست و خرده شیشهها در تمام زندگیش پخش شدند و خاطرات شانهی پدر؛ خاطرات سینهی مادر و خاطرات شیرینزبانیها خواهرش را ارباً ارباً کردند...
وقتی چشم باز کرد، همه جا تاریک بود. چیزی دیده نمیشد؛ جز تلی از بلوکهای آوار شدهای که در سیاهی شب همچون هیولایی در مقابلش پنجه بر زمین زده بودند. سیاهیای که امتدادش تا انتهای زندگی او کشیده شده بود.
دردی شدید از آخرین مهرهی ستون فقراتش به سمت بالا کشیده میشد. سینهاش سنگین شده بود. نفسش بالا نمیآمد و رطوبتی گرم از روی گونهاش، چکه چکه بر زمین میچکید؛ تا چلیک چلیک دوربینها، غروب انسانیت را بهتر به جهانیان نشان دهند..
خواست دستش را تکان دهد؛ نشد. مثل یک تکه آهن، به زمین چسبیده بود.
بوی دود همه جا را پر کرده بود؛ بوی گوشت سوخته شامهاش را آزار میداد...
گیج شده بود. صدای نالهها و فریادهایی توی سرش پیچید. نمیدانست کجاست؟ نمیفهید چه شده؟
دقایقی گذشت... دقایقی به فاصلهی زمانی جاهلیت اولی تا جاهلیت مدرن...
کمکم تصویرها در گوشهی ذهنش خودنمایی کردند..
مدرسهشان را به خاطر آورد. پناهگاه آوارگیشان را به یاد آورد؛ و صدای خواهر سه سالهاش وقتی که صبح همان روز، از گرسنگی، ناله میزد را ...
دقایقی طول کشید تا به یاد آورد که برای گرسنگی خواهرش، به زحمت یک تکه نان کوچک و چند دانه زیتون آورده بود...
حالا دیگر همه چیز را به خاطر آورده بود؛ خراب شدن خانهشان را؛ کشته شدن دوستانش را؛ آوارگی و در به دری و گرسنگی و تشنگی دائمیشان را...
اشک در چشمانش حلقه زد. به گوشهی چشمانش غلتید و آرام بر روی آجر شکستهی زیر صورتش جاری شد و کمی آنطرفتر بر روی زیتون افتاده در میان خاکها، فرو ریخت...
#غزه
#مظلوم
#مدرسه_تابعین
#خاتم
خوابهای پارچهای.mp3
زمان:
حجم:
4.83M
🥀💔
چیک و چیک و چیک، صدای بارون
داره میباره از تو آسمون
شبنم میزنه رو گل و ریحون
خدای خوبم،
ممنونم ممنون...
پیوست متن امشب...
https://eitaa.com/istadegi/9620
https://eitaa.com/istadegi/9643
https://eitaa.com/istadegi/9619
#غزه #فلسطین
http://eitaa.com/istadegi