منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #ننه_گلی👵🏻 تابستان داغی بود، شیشه کشکی که ننه سفارش داده بودرا خریدم. عطر
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#بوی_بهشت🦋
بوی الکل و خون و بتادین توی فضای سبز اتاق پیچیده بود. سرما، لرز به تن مریم میانداخت. درد توی تمام جانش میپیچید. انگار استخوانها را گذاشته بودند توی چرخ گوشت بزرگ. دندانها را به هم فشار داد. سعی کرد فریادی را که عمق وجود بلند میشد، خفه کند. به لباس صورتی چنگ زد. این درد ناآشنا نبود اما از آخرین تجربهاش بیست سال میگذشت. صدای مامای همراه را شنید:« نفس عمیق بکش! به این فکر کن که باباش وقتی فرشته کوچولوتو ببینه، چقدر ذوق میکنه.»
مریم چشمها را بست. ذوق؟ حاج احمد سر سهتا دختر قبلی با دسته گل بزرگی آمده بود بیمارستان و همهی بخش را شیرینی داده بود. هر چند پشت همهی حرفهایش، حسرت نداشتن یک پسر پنهان بود؛ اما الان؟ قطره اشکی از گوشهی پلک سُر خورد روی چروکهای ظریف چانه.
مریم چند وقت بود که سرگیجه داشت. چشمهایش سیاهی میرفت. مدام خوابش میآمد. نای هیچ کاری نداشت. یک روز که همه خانهشان جمع بودند، توی آشپزخانه، سعیده، دختر بزرگش همانطور که به سیبزمینیهای سرخ شده، ناخنک میزد رو کرد بهش:« مامان! به نظر خوب نمیای. رنگ و روت طعنه میزنه به زردچوبه. شکمت ورم کرده.
میخوای از دکتر برات وقت بگیرم؟»
مریم با کفگیر آرام زد پشت دست سعیده:« فکر کنم قرصای فشارم دیگه جواب نمیده. لازم باشه خودم میرم.»
از فردا افتاد دنبال دوا و دکتر. اکو و آزمایش و سونوگرافی. وقتی خانم دکتر دستهی لزج را چرخاند روی پوست شکمش، صدای گرومپگرومپ بلندی پیچید توی اتاق تاریک:« تصویر جنین پنج ماهه با ...»
چشمهای مریم گرد شد. چین پیشانی، ابروها را بالا کشید. ناباور گفت:« جنین؟»
دکتر همانطور که صورت را جمع میکرد پرسید:« چند ماه دیگه زایمان میکنی. نمیدونستی حاملهای؟ بچهی چندمته؟»
مریم نمیتوانست کلمهی زایمان را هضم کند. بعد از سه تا دختر و پنج تا نوه، این چه مصیبتی بود؟
دکتر همانطور پشت سر هم شلیک میکرد:« نمیدونم این زنا چقدر پوست کلفتند. فرت و فرت میزان. تو الان باید ...»
مریم میان صدای کشیدن دستمال کاغذیها، نالید:« خانم دکتر یه بار دیگه نگاه کنید. مطمینید که حاملهام؟»
دکتر همانطور که دستمال را میانداخت روی شکم گفت:« پاشو خانم. تاریخ تقریبی زایمانو تو برگه نوشتم. مریض بعدی!» مریم فرو ریخت.
درد دوباره مستاصلش کرد. ماما دست کشید روی شکمش:« نفس عمیق بکش. هنوز وقت داری. انرژیتو هدر نده. سعی کن به چیزای خوب فکر کنی.»
چیزهای خوب؟ حاج احمد وقتی شنید پا توی یک کفش کرد:« فقط سقط. زنگولهی پای تابوت نمیخوام. چطور تو روی دامادا نگاه کنم؟ همین فردا برو داروخانه.»
گوشی را برداشت: «خودم اسم قرص رو از اینترنت پیدا میکنم.»
ماما دستگاه را گذاشت روی شکم مریم. صدای قلب نوزاد پیچید توی اتاق با کاشیهای سبز:« این کوچولو هم خسته شده از اون تو. مامانش باید یک کمی تلاش کنه.»
تلاش؟
مریم کاغذ مچاله را گذاشت روی پیشخوان داروخانه. رو کرد به خانمی که روپوش سفید پوشیده بود و روسری یاسی رنگ، صورتش را ملیح نشان میداد. صدای لرزانش را انگار فقط خودش میشنید:« این قرصو دارید؟»
یک لحظه ابروهای دکتر درهم فرو رفت:« برای کی میخوای مادرجان؟»
مریم نفس را با آهی بیرون داد:« خودم.»
دکتر دست سرد او را گرفت توی دست:« میخوای با هم صحبت کنیم؟»
مریم مثل کودکی که مشقها را ننوشته، بیپناه بود:« فقط قرصو بهم بدین. همین!»
خانم دکتر همانطور که دست مریم را گرفته بود او را هدایت کرد به سمت نیمکت. خودش کنارش نشست. پارچه مخمل تو رفت:« چند سالته مادرجان؟»
مریم گارد گرفت:« به سن من چکار داری؟»
دکتر روسری بلندش را مرتب کرد:« میدونی این قرص خیلی عارضه داره که یکیش مرگه؟»
غم صدای مریم، جان را میسوزاند:« آخه زندگیم بهم میخوره. چطور به دختر و دامادا بگم که یه نوزاد داره میاد تو خونمون؟ حاجی رو چیکارش کنم؟»
- ببین! من برات قرصو تهیه میکنم. اما بیا از یه منظر دیگه به این قضیه نگاه کنیم. رانندگی بلدی؟
ـ آره. چطور مگه؟
با دست پسرک نوجوانی که دوچرخهاش را به ستون برق کنار داروخانه قفل میزد، نشان داد:
ـ اون پسر رو میبینی. ازت میخوام با ماشین زیرش بگیری.
مریم غرید:« ازم میخوای آدم بکشم؟»
دکتر دست سرد او را فشار داد:« چیزی که ازم میخوای ازون بدتره.»
دست گذاشت روی شکم مریم:« این هدیهای که خدا بهت داده، مثل همین پسر حق زندگی داره.»
مریم نالید:« آخه شوهرم!...»
دکتر مهربان لبخند زد:« با هم اونو راضی میکنیم. دوستای من تو موسسه نفس کارشون همینه. به خدا بسپار!»
تو چندماه بعد دخترها رفت و آمد را کم کرده بودند. حاج احمد غرغر نمیکرد اما سرسنگین بود. با وجودی که برایش اتاق خصوصی و مامای همراه گرفته بود اما با اخم بدرقهاش کرد. وقتی مریم از ماشین پیاده شد، پا را گذاشت روی گاز و با سرعت دور شد. مریم توی بیمارستان با موسسهی نفس تماس گرفت.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #بوی_بهشت🦋 بوی الکل و خون و بتادین توی فضای سبز اتاق پیچیده بود. سرما، لر
دیگر توانی برای جنگیدن نداشت.
درد مثل زهر، تمام تنش را مسموم کرد. چشمها را بست. متوسل شد به مادر سادات:« خانم! خودت قلب این مردو نرم کن. من نتونستم.»
چطور با نوزاد به بغل برمیگشت به خانه؟ موج اشک از چشمهایش سرریز شد روی گونهی زردش.
درد دوباره نفس مریم را عقب انداخت. تیز بود و برنده. داد زد:« خدااااا!»
صدای گریه نوزاد پیچید توی اتاق. مریم میان گریه خندید. ماما نوزاد پتوپیچ شده را گذاشت کنارش:« خدا قوت خانم! اینم شازده پسرت. شیرینی من یادت نره.»
در باز شد. سعیده آمد تو:« قربونت برم مامان. چقدر رنگ و روت پریده!»
ملافه را کشید روی تن مریم.
مریم چشم چرخاند به طرف در. قامت حاج احمد تمام چارچوب را پر کرده بود، پشت دستهگلی بزرگ از رزهای سفید و صورتی. هنوز نفس نفس میزد؛ انگار تمام پلهها را دویده باشد. نگاهش بین مریم و نوزاد جابجا شد.
شمرده و آرام به سمت تخت قدم برداشت. دستهگل را گذاشت روی میز کناری. صورتش رنگ پریده بود، اما چشمانش برق عجیبی داشت.
_مریم...
صدایش گرفته بود:« خوبی؟»
به کودک خیره شد. دستان مردانهاش لرزید. به آرامی پتو را کنار زد تا صورت نوزاد را ببیند.
زمزمه کرد:« میگن پسره...»
مریم پلکها را باز و بسته کرد.
اشک از گوشه چشمان حاجی سرازیر شد. با آستین اشکها را گرفت.
رو کرد به مریم: «بِبَخ... »
سر تکان داد:« نمیدونم چی بگم...»
دست دراز کرد تا دست مریم را بگیرد، اما در میانه راه متوقف شد، گویی حق ندارد. مریم مهربان به او نگاه کرد. دست را پیش برد و گذاشت روی انگشتان مردانهی او. حاج احمد چشمها را بست و آهی عمیق کشید.
_ اسمش رو چی بذاریم خانم؟
_هر چی تو بگی حاجی.
حاج احمد نگاهش را به نوزاد دوخت: « محمد... این پسر برکت خونه ما میشه.»
رو کرد به دخترش:
_ سعیده! برو شیرینی بخر! پرستارخانم، لطف کنین به همه بخش بگین این شیرینی پسر حاج احمده!
وقتی از اتاق بیرون میرفت، یک بار دیگر برگشت و نگاهی به مریم و نوزاد انداخت. توی نگاهش چیزی بود که سالها دیده نشده بود - غرور و شرمندگی، شادی و عذاب وجدان، همه توی یک قاب.
در را که پشت سر بست، مریم محمد کوچولو را به سینه چسباند. بوی بهشت میداد.
#پایان✅
#خاتمی✍
📆 #14040809
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاههای #طرح_تحول هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
17.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدا را یاد کنیم به ذکر صلوات.
خردسالترین شهید دانشآموز و رزمنده دفاع مقدس کیه؟ اگر گفتید؟
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیر کن ما را خدایا
در عزای فاطمه سلام الله علیها.🌸
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت21🎬 مادر هین بلندی کشید. ابروهای سینا بالا پریدند. نگاهش بین مادر و بهرام گشت. انگش
#انفرادی2⛓
#قسمت22🎬
با صدای مادر به خود آمد. نگاهش خیسش را داد به او. چیزی توی سینهاش سنگینی میکرد.
- بیا این آبو بخور...
لیوان آب را گرفت. ولی یک جرعه آن، از سنگ سختتر از گلویش پایین رفت. لیوان را باز به دست مادر داد. ایستاد و دست برد توی جیبش. تلفن همراهش را بیرون کشید. مادر صفحه گوشی را دید. داشت دنبال یک شماره میگشت.
- میخوای چیکار کنی؟
- میخوام به سمانه خانم زنگ بزنم.
مادر دستش را گرفت. سرش را برد جلوی صورت سینا و گفت:
- شر به پا نکن. یه چیزی گفت داداشت.
سینا نگاه سرخش را از روی صفحه گوشی بالا آورد. نفس داغش پخش شد توی صورت مادر.
- شر به پا شده مامان. درد از این بالاتر برادرم بهم بگه دشمن و انگ بیغیرتی بزنه بهم؟ باید بفهمم اصل ماجرا چیه!
آهسته دستش را از دست مادر بیرون کشید و به او پشت کرد. رفت سمت اتاق. شماره سمانه را گرفت و منتظر ماند. دفعه اول پاسخ نگرفت. پیام فرستاد و خودش را معرفی کرد و دوباره شماره گرفت. سمانه پاسخ داد. بلهی سمانه کامل توی گوشش نپیچیده، گفت:
- سمانه خانم، من چیکار کردم؟ میشه بگید؟
صدای سمانه تعجب را القا کرد:
- چی شده؟ ینی چی چیکار کردید؟
سینا تک خند عصبی زد چشمش را بست و روی تخت نشست. تکانهای پایش بیاختیار بود.
- شما باید بگید چه اتفاقی افتاده که بهرام اومده شرف و غیرتم رو به سخره گرفته و بهم میگه ناموس سرم نمیشه!
- بهرام اومده پیش شما؟! من نمیفهمم راجع به چی دارین حرف میزنین؟!
سینا انگشت اشارهاش را گزید. گردنش درد گرفته بود و سرش داشت میترکید:
- سمانه خانم... من یک کلام هم با خواهر شما حرف نزدم. فکر نمیکردم همون سلام کردنم اینطوری باعث فتنه بشه وگرنه همونم لال میشدم...شما مرتب کنار خواهرتون بودید. من حرکت ناشایستی انجام دادم؟!
- وای نه، معلومه که نه! اصلا...
سینا پرید بین حرفش:
- سمانه خانم، بهرام هر کار کرد تو این مدت، توهین کرد، تحقیر کرد، اخم کرد، دست بلند کرد.. من سکوت کردم، گفتم بزرگتره، گفتم اشکال نداره، هیچی نگفتم... والله این یکی دیگه خیلی زیاده... با هرچی کنار بیام، با اینکه بهم تهمت بزنه کوتاه نمیام. من آدمی بودم که پای غلطی که رفیقم کرده بود وایستادم، جورش رو کشیدم، اونقدی مرد هستم که پای کار خودم وایستم... پس این انگ و این وصله هیجوره به من نمیچسبه...
سمانه آهی کشید. کمی سکوت کرد و گفت:
- بسپارید به من... جمع میکنم این ماجرا رو. ببخشید واقعاً، من نمیدونستم که...
سکوت کرد و دوباره آه کشید. سینا لب گزید و کمی آرامتر گفت:
- ببخشید... خداحافظ..
تلفن را قطع کرد و سرش را بین زانوهایش خم کرد. این شهر انگار برایش یک شهر ممنوعه و نفرین شده بود... انگار دیگر نباید پایش را توی زادگاهش میگذاشت...!
#پایان_قسمت22✅
📆 #14040810
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv