هدیه
صدای جیغ بلندی از کلاس کنار دفتر آمد. بلافاصله فریادهای پشت سر هم به گوش رسید. مریم برخاست. رو کرد به مدیر:« خدا بخیر کنه. فک کنم صدا از کلاس اول ب بود. برم ببینم بچهها باز چه آتیشی سوزوندند.»
رو کرد به معلمها که ردیف روی صندلی نشسته بودند و مشغول صحبت بودند:
_همکارا! کمکم برید سر کلاس!
مریم هنوز قدم از چارچوب بیرون نگذاشته بود که دید چندتا دختر با رنگ پریده و موهایی که از اطراف مقنعه زده بود بیرون، مثل موشک از کلاس بغلی پرتاب شدند توی سالن. صدای همهمه، راهرو را پر کرد. بچههای کلاسهای دوم و سوم از دم در سرک میکشیدند بیرون. مریم صدا بلند کرد:« همه سر کلاسهای خودشون. الان دبیرا میان.»
دخترها با خیرگی از جا تکان نخوردند. مریم ابروها را درهم گره کرد. انگشت اشاره را گرفت طرفشان:« تا یک دقیقهی دیگه هرکی رو تو سالن ببینم، دونمره از انضباطش کم میکنم.»
چند نفر با غرغر برگشتند توی کلاس. مریم رو کرد به سمت دفتر:« همکارا! لطفاً زودتر.»
خودش پا تند کرد سمت کلاس اول ب. باید منشأ فتنه را پیدا میکرد. صدای جیغ و داد بلندتر به گوش میرسید. مریم چشم گرداند توی کلاس.
مهسا با رنگ پریده و چشمهای گرد، افتاده بود کف اتاق. پودر سفید گچ، مانتوی سورمهایاش را مثل لباس کار رنگرزها نقاشی کرده بود. چندتا از دخترها ایستاده بودند روی نیمکت و مدام جیغ میزدند.
آن طرف، سارا روی لبهی پنجره ایستاده بود. یک دست به چارچوب گرفته بود و به بیرون نگاه میکرد. دخترک بیعقل داشت خودش را از طبقه دوم پرت میکرد پایین.
مریم با صدای بلند مستخدم را صدا زد. دوید آن طرف. پشت مانتوی سارا را گرفت و کشید. دخترک رو برگرداند. رنگ به چهره نداشت. چشمان درشتش، دو دو میزد. کمک کرد سارا پایین بیاید. شانهی او را گرفت و نشاند روی نیمکت. سارا مثل فنر بازشده، دوباره بلند شد. میخواست چیزی بگوید اما زبانش بند آمده بود. با تته پته به میز بغل اشاره کرد.
از جیغ و داد بچهها، صدا به صدا نمیرسید. مریم داد زد:« ساکت!»
یک لحظه جیغجیغ قطع شد. مریم باور نمیکرد اینهمه ابهت داشته باشد. رفت سمت میز بغل. کاغذ کادوی کوچک تکه تکه افتاده بود کنار جعبهی کبریت. تا دست دراز کرد که آن را بردارد، زمزمهی سو سو کلاس را برداشت. مریم صدا بلند کرد:« همه بنشینید سر جاتون.»
لیلا که روی تریبون کلاس به زحمت ایستاده بود پرید پایین اما همانجا کنار دخترهای بالای سکو ماند.
مریم چشمش به مهسا افتاد. از خیر برداشتن کبریت گذشت. دوید طرفش. خانم مستخدم سلانه سلانه آمد تو کلاس. مریم کلافه غرید:« عجله نبود. دیرتر میآمدی!»
مستخدم ابروهای تتو شده را به هم نزدیک کرد:« چشم خانم ناظم!»
مریم متوجه لحن طعنه آمیز او هنگام گفتن خانم ناظم شد اما الان وقت به رو آوردن نبود:« برو یه لیوان آب بیار. به خانم مدیر بگو یکی از بچهها غش کرده. اگه صلاح میدونند زنگ بزنند اورژانس.»
نشست کنار مهسا. سرش را بالا داد و گذاشت روی ران. آرام چندتا سیلی به صورت مهسا زد.
سروصدا کمتر شد. یکی از بچهها قمقمهاش را داد به خانم ناظم. مریم نگاه تشکرآمیزی به او انداخت. مشت را پر آب کرد و چند قطره پاشید روی صورت مهسا. کمکم نگاه دختر به حالت طبیعی برگشت. دهان باز کرد اما فقط جیغ خفهای کشید. چشمانش بسته شد و سرش به کناری افتاد.
مریم زمزمه کرد:« ای بابا! حالا کی جواب خانوادهی طلبکار اینو رو بده.»
دوباره مشت را پرآب کرد. همهی آن را پاشید روی صورت مهسا. سردی آب را از روی شلوار حس کرد. مقنعهی دختر پر از خالخالهای تیره شد. قطرات آب روی زمین پر از غبار گچ، ذرهبینهای کوچکی درست کردند. مهسا چشم باز کرد. آرام نالید:« سو...»
مریم سر بلند کرد. هفت هشت تا صورت قاب گرفته با مقنعههای مشکی، بین او و سقف حائل شده بودند. بلند گفت:« بشینید سر جاتون. بذارید هوا بیاد.»
بچهها با غرغر دور شدند.
_ یکیتون مثل آدم بگه چی شده؟
دوباره همهمه کلاس را برداشت. مریم آرام مهسا را نشاند. با دست خاک مقنعهاش را تکاند. رو کرد به بچهها:« کسی چیز شیرین داره تو کیفش؟»
فاطمه یک شکلات گرفت طرفشان. مریم پوستهی طلایی آن را با صدای خش خش باز کرد. آنرا برد نزدیک دهان مهسا:« بخور دختر.»
مهسا سر را به علامت نفی تکان داد. آرام نالید:« چاق میشم خانم!»
مریم میخواست موهایش را تکه تکه بکند:« بخور رنگ به صورت نداری! کاریت بشه صدتا صاحب پیدا میکنی.»
و شکلات را چپاند توی دهان او. مهسا انگار که زهر هلاهل را روی زبانش ریختند، صورت را جمع کرد.
مریم رو کرد به فاطمه:« کمک کن تا مهسا بشینه سر جاش.»
بلند شد. رفت طرف سارا که همانطور با دهان باز ایستاده بود. دست دراز کرد سمت کبریت روی میز. صدای جیغ بچهها با هر حرکت او پلهپله زیاد میشد. تو هوا دستش ماند:« چه خبرتونه؟»
صدای سو سو مثل همهمه جیرجیرکهای وقت بهار بلند شد.
مریم کف دست را گرفت سمت بچهها:« سااااکت! ارشد کلاس کیه؟»
زهرا تر و فرز دست بلند کرد:« خانم! ما!» وقتی صحبت میکرد کنار لپهای تپلش چال میافتاد.
_بگو چی شده؟
دوباره سوسو بلند شد.
_ هرکی به جز زهرا صحبت کنه یه نمره از انضباطش کم میکنم.
زهرا موهای بیرون آمده از مقنعه را با دست داد تو. آب دهان را قورت داد:« اجازه خانم! وقتی بعد از صف اومدیم کلاس، یه بستهی کادوپیچ شده روی میز بود که روش نوشته شده بود تقدیم به مهسای عزیزم.»
_ خب!
یکی از دخترها پرید وسط صحبتشان:
_ خیلی هیجان داشت. اول سعی کردیم حدس بزنیم کی میتونه برای این دخترهی آب زیر کاه هدیه بیاره، اما به جایی نرسیدیم.
مهسا آرام غرید:« خودتی!»
زهرا با درز وسط مقنعه ور میرفت تا آن را برابر ردیف دکمههای مانتو کند:
_ هیچی دیگه مهسا با ذوق کادو رو باز کرد. فکرش رو بکنید! توی جعبهی کبریت، یه سوسک چندش بود. به این بزرگی.
و دو انگشت سبابه و شست را از هم دور کرد.
مریم لبخند محوی زد:
_حالا این مایهی فتنه کجاست؟
بچهها با انگشت به زیر میز اشاره کردند.
مریم خم شد.
سوسکی به رنگ نارنجی چرک مرده به پشت افتاده بود روی زمین. از نوک شاخک تا پاهای عقبش دو بند انگشت درازا داشت.
دوتا پای پرزدار رو به آسمان و چهارتا رو زمین بود. غرور را در چانه رو به بالایش میشد دید. مریم بینی را جمع کرد:
_از همین حیوون مرده ترسیدید؟ هی! و سر را به دو طرف تکان داد.
_همسنای شما الان دوتا بچه دارند، اونوقت به خاطر یه فسقل حشره، مدرسه رو بهم ریختید.
_دوتا کمه خانم!
_ دعا کن شوهرش پیدا بشه!
_خدا از زبونتون بشنوه!
_بگو ایشالله!
مریم سریع خود را جمع و جور کرد. گردو خاک لباس را تکاند:
_ حالا زود دختر خاله نشید.
رو کرد به بچههای روی سکو:
_ بشینید سر جاتون!
خانم مستخدم با لیوان آب نصفه رسید. روی آستین و جلوی مانتویش، از خیسی تیرهتر بود. لیوان را دراز کرد طرف مریم:
_بفرما! خانم مدیر گفتند الان زنگ میزنند اورژانس.
مریم پشت چشم نازک کرد:
_ آفرین! چه سرعتی! یادم باشه به مدیر بگم ازت تشکر کنه. برگرد بگو اورژانس لازم نیست.
مستخدم دماغ بالا داد:
_خواهش میکنم.
_ نه صبر کن! تا تو بجنبی، احتمالا اتاق عمل رو هم تو بیمارستان آماده کردند. خودم میگم.
زمین را نشان داد:
_بیا این سوسک رو بنداز بیرون.
مستخدم با لیوان به سینه اشاره کرد. آب لبپر خورد روی زمین:
_من؟ من از بچگی به حشرات فوبیا داشتم.
مریم خود را کنترل کرد تا از دهانش آتش بیرون نریزد. بالاخره بچههای مردم از رفتار او ادب میآموختند:
_ برو بگو مدیر اورژانس رو لغو کنه.
رو کرد به بچهها:
_دوتا کاغذ بهم بدید.
صدای خرت خرت بگوش رسید و همزمان دهتا برگه به طرفش دراز شد. مریم سری به نشانه خدا عقل بده تکان داد. خم شد روی زمین. بچهها دورش جمع شدند. مریم یک کاغذ را گذاشت کنار سوسک. صورتش را جمع کرد. چقدر چندش بود. با کاغذ دیگر او را هدایت کرد رویش. یک لحظه حس کرد شاخک حیوان تکان خورد اما توی دل به شیطان لعنت فرستاد. پای سوسک به کاغذ گیر کرد و رو به سمت زمین برگشت. یک آن زنده شد و مثل تیر از کمان پرتاب شده دوید. فقط کمی لنگ میزد. مریم جیغی از ته دل کشید. بچهها مثل رود نیل از هم فاصله گرفتند. صدای جیغ مسری بود. همه همزمان داد میزدند. سوسک بین کفشهای بچهها ویراژ میداد. مهسا غش کرد وسط کلاس.
#تمرین۲۰۲
#نارون
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #سها👶🏻 مراسم خاکسپاری تمام شد. لیلا با چشمان به خون نشسته در راه بازگشت ب
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#ننه_گلی👵🏻
تابستان داغی بود، شیشه کشکی که ننه سفارش داده بودرا خریدم.
عطر و بو و دود و دم پختن سبزی فضای کوچه را پرکرده بود.
با شوروهیجان درحیاط راکوبیدم و سریع دویدم داخل.
خودم را به دیگ درحال جوش رساندم. در آن لحظه ننه با نفس های منقطع وحالتی خاص به شیشه ی عینک ته استکانی دور مشکی اش هاا می کرد و با پَر گلونی بخارپاک می کرد؛ همزمان نگاهی زیر چشمی به من داشت؛
«چندتا دیگه قل بزنه برات می کشم، یالا برو دستاتو بشور.»
شیشه ی کشک راچند متر آن طرف تر, روی قالیچه ی قرمز رها کردم.
ننه عادت داشت چند کاسه آش هم برای همسایه های دور ونزدیک ببرد، چون اعتقاد داشت این کاربه زندگی اش برکت می دهد. ملاقه را می گرداند و زیرلب زمزمه می کرد؛
«اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم...»
«مینو ننه بپرازانبار چندتا تیکه هیزم بیار، چقد فس فس می کنی دختر، بجنب دیگه الان خاموش میشه ..»
درانبار را باپا هل دادم، چند تکه هیزم خشک وسخت را زیر بغل زدم وعجولانه ازآن فضای تنگ وخوفناک به بیرون فرار کردم. حالا دیگر بوی کشک باعطر سبزی و حبوبات قاطی شده بود.
ننه با دست های چروکیده ولرزانش کاسه های گل سرخی را درون سینی مسی کجو کوله و قدیمی اش جای داد.
«به جای تماشا بیا پیازداغ ونعناش رو تو بریز ببینم بلدی...»
ادامه داد:
«چند روزپیش صغری خانوم یه توک پا اومده بوداینجا؛ میگفت پسرآخریش ازاجباری برگشته. بی نوا بچه ی زبرو زرنگیه, ازالان رفته در مغازه ی آقاش وایستاده...»
لبه ی شال کمری اش را کنارزد و نُقل بیدمشک بزرگی گوشه ی لپش چپاند.
عینکش رابالاتر سُردادو بالبخند تیزو مرموزی گفت:
«دخترکه رسید به بیست بایدبه حالش گریست!»
صورتم گل انداخت وهم رنگ گل های صورتی نقش بسته ی روی کاسه درآمد.
بی اختیار ازجا بلند شدم؛
«هنوز کلاس خیاطیم تموم نشده»
زبانم قفل شده بود. گوشه ی چادرم رابه دندان گرفتم و با سینی آش ازحیاط بیرون زدم، در حالی که صدای تپش قلبم توی گوشم می پیچید، دلم آشوب بود از فردایی نامعلوم...!
#پایان✅
#رویتوند✍
📆 #14040802
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاههای #طرح_تحول هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت15🎬 توی نمازخانه مدرسه علمیه نشسته بود و منتظر بود سید هادی بیاید. صدای بحث طلاب و
#انفرادی2⛓
#قسمت16🎬
دلتنگی شاید همان مهمترین عاملیست که انسانها را وادار به حرکت میکند. راه میافتد و میزند به دل جاده. فرقی نمیکند که راه چقدر طولانی باشد و چقدر سختی برای رسیدن تحمل کند، شده کوهها و جنگلها را هم طی میکند تا آتش دلش خاموش شود.
سینا هم دل به دریا زد و باروبندیلش را برای دو هفته بست. مهم نبود که بهرام اخم میکند و حرف نمیزند یا هر بار که با هم روبهرو میشدند، مادر و پدر گاه سرزنشش میکردند که دهان به دهان برادر بزرگترت نگذار.
دو هفته وقت داشت تا برود و آب بریزد بر آتش دلتنگیاش. میخواست از لحظاتش استفاده کند.
موتورش را گوشه حیاط پارک کرد و دست چپ به کمر دردمندش گرفت و با دست راست کولهاش را از پشت موتور برداشت.
مادرش جلوی در ورودی دست به سینه زده و ایستاده بود. نگاه تند و چپچپش را دوخته بود به او.
سینا نزدیک شد و کولهاش را رها کرد. مادرش را محکم به آغوش کشید. نفسش پر شد از عطر مادر.
کمی از مادر فاصله گرفت و زل زد به او. ذهنش پر کشید به سه سال قبل؛ وقتی توی زندان دلتنگ این صورت و این عطر و این نگاه میشد و راه مفر نداشت.
- قربون نگاه طلبکارت برم... چی شده؟
- با موتور آخه؟ تو جاده؟ گوشِت رو بکشم؟
سینا کمی خم شد و گفت:
- بیا بکش...
مادر گوشش را گرفت و محکم کشید. صدای خنده و آخ گفتن سینا بلند شد:
- شوخی نداریا مامان... نمیخوای رام بدی تو؟!
مادر کنار کشید. سینا کولهاش را برداشت و وارد خانه شد. نگاهش را چرخاند. صدا بلند کرد:
- آجی... دنیا... آبجی دنیا؟
مادر از پشت سرش گفت:
- نیست، رفته با شوهرش بیرون.
غم به یکباره سرازیر شد توی سینهی سینا. دلتنگی باز به قلبش هجوم آورد و باز غرق خاطرات تلخ حبسش شد. انگار مثل آن موقع دیگر نمیتوانست هر وقت اراده کرد و چشم چرخاند خواهرش را ببیند.
- آها... شب میاد؟!
مادر شانه بالا انداخت و گفت:
- چی بگم والا... معلوم نیست. بشین برات چای بیارم.
سینا رفت سمت مبل ها و لم داد. مادر سینی را مقابلش قرار داد و گفت:
- چی شد؟ ثبتنام کردی؟
سینا لبخند زد. صدایش جان گرفته.
- آره. یه مدرسه نزدیک حرم، نزدیک مدرسهای که سیدهادی درس میده. هرچی نزدیک سیدهادی باشم خیالم راحت تره. دوهفته دیگه کلاسای تثبیت گذاشتن برامون. این دوهفته رو اومدم در خدمت مامان گلم باشم.
مادر خندید و گفت:
- چقدر خوب... من هرچی سیدهادی نزدیکت باشه خیالم راحت تره، شاید یکم ازش الگو گرفتی.
نگاه سینا مادر را که به سمت آشپزخانه میرفت دنبال کرد:
- از چه رفتاریش باید الگو بگیرم دقیقاً؟!
مادر کمی به سمتش چرخید و ابرو بالا انداخت:
- از پدر شدنش دقیقاً...!
#پایان_قسمت16✅
📆 #14040803
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت16🎬 دلتنگی شاید همان مهمترین عاملیست که انسانها را وادار به حرکت میکند. راه می
#انفرادی2⛓
#قسمت17🎬
موتور را کنار خیابان زنجیر کرد. کاغذی که دم بیرون آمدن از خانه مادرش توی جیبش گذاشته بود را بیرون کشید. نگاهی به لیست بلندبالا انداخت و داخل بازار ترهبار شد. مادر برای چهارشنبه آخر ماه نذر آش داشت و باید سبزی تازه به مقدار زیاد تهیه میکرد.
نگاهی به اطراف انداخت و دنبال سبزی فروشی که مادر آدرسش را داده بود گشت.
همهمه بازار او را سر کیف آورده بود. اینجا زندگی جریان داشت. اینجا میتوانست چشم بسته راه برود و بگوید جلوی کدام غرفه ایستاده است.
یکی از غرفهها توجهاش را جلب کرد و مثل یک آهنربا او را به سمت خود کشید. مقابل غرفه ایستاد. نگاهش میخ شد به ظرفهای خوشرنگ ترشی. بزاق دهانش را چند بار فرو برد. به سختی نگاهش را از آنها گرفت و زیر لب گفت:
- میام میخرم دم رفتن، نمیدونم چرا مامان ترشی ننداخته زمستون.
نگاهش بین جمعیت چرخید. ابروهایش بالا پرید.
- دریاست؟!
جلوتر رفت. جمعیت از مقابل دیدش که کنار رفتند، سمانه را دید که خمیده یک چرخ خرید را به سختی هول میدهد و دریا توی آغوش زنی دیگر گریه میکند و طلب آغوش مادر را دارد.
از بین شلوغی گذشت و خودش را به سمانه رساند که چرخ خرید را کنار یک دیوار گذاشته و دست به کمر داشت. صدایش را صاف کرد و صدا زد:
- زن داداش؟!
سمانه درحالیکه دریا را به آغوش میکشید، نگاهش کرد.
- سلام آقا سینا.
- سلام. خوبید؟ چی شده؟
سمانه دخترش را توی آغوشش جابهجا کرد. دریا هنوز داشت گریه میکرد. صورت سینا درهم شد.
- دسته چرخ شکست، دیگه درست نشد، دست ما موند تو پوست گردو.
نگاهش افتاد به چرخ خرید که بیش از ظرفیتش پر بود و برای اینکه پلاستیکهای روی دهانهاش نیفتد، با یک نخ شیرینی زرد بسته شده بود و حالا دیگر شبیه یک کیسه بود تا چرخ خرید.
- ای بابا... بهرام کجاست؟
- باید سفارش مشتری تحویل میداد، رفت کارگاه.
- سلام!
نگاهش چرخید سمت چپ و دختری که با سمانه بود. سرش را انداخت پایین و آهسته پاسخش را داد.
- کمکتون میکنم زن داداش، ماشین همراهتونه؟
- بله، زحمت نمیدم بهتون.
دست برد سمت کیسهی چرخ خرید و بلندش کرد و به سختی توی آغوش گرفت.
- رحمتید، شما بفرمایید جلو.
سمانه از کنارش گذشت. سینا کمی سر خم کرد و خطاب به دختر گفت:
- شما هم بفرمایید خانم.
راه افتاد. دختر کنارش قرار گرفت و پشت سر سمانه راه افتادند. نگاه دختر را حس میکرد.
- چیزی میخواستید بگید؟
- امم... آبجی سمانه نگفته بود برگشتید.
سینا نفس عمیقی گرفت و به سختی کیسهی توی بغلش را جابهجا کرد و آهسته گفت:
- لابد مهم نبوده که نگفتن.
- چرا مهم نباشه.. برگشتید که بمونید؟!
نگاهش به دریا دوخته شد که روی دوش مادر خوابش برده بود. جوابی به سوال او نداد. از بازار بیرون زدند و سمانه به سمت راست قدم برداشت.
بعد از بیست قدم به ماشین رسیدند. دخترک سریع دوید و صندوق عقب ماشین را باز کرد. سینا کیسه را گذاشت و درش را بست.
- دستتون درد نکنه آقا سینا. بچهام هلاک شد از خستگی. شما رو خدا رسوند.
سینا دستی رو کمر دریا کشید و زیر لب قربان صدقهاش رفت. سمانه، دخترک را داد تو آغوش خواهرش.
- کاری بود تماس بگیرید زن داداش.
- حتماً... ممنون. راستی، مامان فردا آش دارن؟! اگه دریا روبهراه بود میام کمک
- بله...انشاءالله.. دستتون درد نکنه.
سمانه نشست پشت فرمان و سینا ایستاد تا مطمئن شود ماشین بدون دردسر حرکت میکند و بعد برگشت تا به خرید خودش برسد...!
#پایان_قسمت17✅
📆 #14040804
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv