eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت16🎬 روزها و ماه‌های بعد، بدون دردسر سپری شدند. خودش هم باورش نمی‌شد این پنج سال به سرع
🔥 🎬 قدم‌آهسته، کوچه‌ها را یکی پس از دیگری طی می‌کردند. هادی با نگرانی به راضیه نگاه کرد.‌ - کاش تو نمی‌اومدی.‌ من خودم باهاش حرف می‌زدم دیگه. تو با این وضعت آخه.. راضیه که از خانه تا اینجا، فقط غر زده بود به جان هادی، طلبکار گفت: «چرا نیام! تو نگران نباش.. من خوبم...دیگه سر این یکی، می‌دونم چیکار کنم چیکار نکنم..می‌خوام خودمم باشم..» - عزیزم! ما که یه بار باهاش حرف زدیم..دیدی که چی گفت. - وا!..اون دفه کی حرف زدیم؟!.. تا اومدیم‌دو کلوم بگیم، اومدن دنبالش..رفت. - من که هر چی میگم..تو یه چیز دیگه جواب میدی..هی غر می‌زنی..نمیشه حالا بی‌خیال بشی؟ راضیه با تعجب بیشتر به هادی چشم دوخت. - تو داری اینو میگی هادی؟!..معلوم هست چِت شده؟!..یعنی میگی ما نباید بفهمیم چرا این مردم رساله ندارن؟..چه مشکلی با دین دارن؟..چرا هر وقت از رهبر حرف می‌زنیم، چپ‌چپ‌ نگامون می‌کنن؟!..نمی‌فهممت!..همین طلعت..چند وقت پیش می‌گفت باعث و بانی این همه بدبختی ما رهبره!..خب این یعنی چی؟!..هادی! والله حاضرم رگمو بذارم که نصف بیشتر اینا سلطنت‌طلبن.. - قسم نخور راضیه جان! دست بردار..چرا انگ می‌چسبونی به مردم! - انگ چیه!..تو خودت گفتی رفتی خونه‌ی چه‌می‌دونم کی، ماهواره داشتن.. طلعت اینام دارن..چند تا دیگه از همسایه‌هام که من با طلعت رفتم خونه‌هاشون دارن.. - خب؟! - خب معنی اینا چی می‌تونه باشه؟! غیر از اینکه روزبه‌روز دارن از اسلام دورتر میشن..خدا می‌دونه دیگه چه کارایی می‌کنن ما خبر نداریم.. - والا چی بگم!.. من فقط نمی‌خوام تو خودت‌و درگیر این چیزا کنی.. حرص و استرس واستون خوب نیس..بذار این بچه به سلامتی دنیا بیاد، بعد.. راضیه تند جواب داد: - بعد چی؟!..تو که کاری نمی‌کنی.. داری می‌بینی و هیچی به هیچی.. - من که گفتم.. اگه قرار باشه کسی کاری کنه همین حاج‌ابراهیمه. ما نهایت بتونیم تو کلاسای خودمون آگاهی بدیم به مردم..آخه..من نمی‌دونم..این بابا که اینقد همه دم از خوبیش می‌زنن..چرا تا حالا واسه دین و ایمون این مردم کاری نکرده؟!..هان؟! - خب میریم همین‌و ازش می‌پرسیم..چرا باید توخونه‌ی اکثر اینا ماهواره باشه ولی رساله نه؟! - خب من خودم می‌رفتم می‌پرسیدم تو چرا اومدی؟..فقط بهت بگمااا.. اگه جواب سربالا شنیدی، دیگه کاسه‌ی داغ‌تر از آش نشو جان من!..خودم یه کاریش می‌کنم.. دست سرد راضیه را گرفت و روبه‌رویش ایستاد. نگاهش قفل شد توی چشم‌های او. «والا.. بِلّا.. نگرانتم..قول میدی راضیه؟!» راضیه تاب آن نگاه را نیاورد. سرش را پایین انداخت. من‌من کرد: - قول نمیدم ولی سعی خودم‌و می‌کنم دختر خوبی باشم. هادی لبخندی از سر نگرانی زد. - همینم خوبه. میخِ صورت راضیه شد و زمزمه کرد: «میگم فک کنم بچمون دوباره پسره!» راضیه لب گزید. - از کجا می‌دونی! عاشقانه‌ترین نگاهش را نثار چشم‌های راضیه کرد. - آخه خوشگل‌تر شدی! نگفته بودمت تا حالا؟! راضیه خجالت‌زده، خندید. «خودمم حس می‌کنم.. پسره.» هادی سرش را رو به آسمان نیمه‌ابری گرفت. - خدا رو شکر. دختر و پسر فرق نمی‌کنه. الهی عاقبتش خوب باشه.. راضیه آمینی گفت و چادرش را صاف کرد. دوشادوش هم راه افتادند‌. وقتی به مسجد رسیدند، درش باز بود ولی کسی را ندیدند. هادی اطراف مسجد و داخل شبستان را گشت ولی کسی نبود. به راضیه که همان دم در ایستاده بود، گفت: «هیشکی نیست. باید یه وقت دیگه بیایم.» بیرون که آمدند؛ دو نفر گرمِ صحبت، از کنارشان گذشتند. راضیه تند گفت: «از اینا بپرس تا نرفتن.‌» هادی سلامشان کرد. - ببخشید!..شما نمی‌دونین حاج‌ابراهیم کجاس؟ یکیشان گفت: «یه ساعت پیش رفتن خونه‌ی بی‌بی سلطان..خونه‌ش تعمیرات داشت رفتن کمک..» هادی تشکر کرد و آدرس را گرفت. همراه راضیه، راهی خانه‌ی بی‌بی سلطان شدند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت16🎬 به جلو نگاه می‌کند و می‌گوید: -نه هنوز. فعلا کالبد شکافیش کردن. -به باباش گفتن؟
🎬 حتی...حتی یادم می‌رود نفس بکشم. چشمانم را می‌بندم. مائده را کنار می‌زنم و فقط می‌دوم. طبقات فوقانی راه‌پله، مسکونی بود و به پشت بام ختم می‌شد. با اولین پله‌ای که پایین می‌روم لامپ بالای سرم روشن می‌شود. دو تا یکی پله هارا به سمت پارکینگ می‌دوم. یک لحظه پایم پیچ می‌خورد و درنگ نمی‌کنم و دوباره سرپا می‌شوم. صدای کوبیده شدن کتونی‌هایم با پله‌ها به سرامیک های سرد و تیره‌ی راهرو می‌خورد و دوباره پخش می‌شود. به در شیشه‌ای پارکینگ که می‌رسم صدای قدم‌های دیگری از راه‌پله بلند می‌شود. قدم‌هایی محکمتر و تندتر. با دیدن ماشینی که به سمت بالا می‌رود پشت سرش می‌دوم. کرکره هر لحظه بالاتر می‌رفت و نور مهتاب، فضای رنگ و رو رفته‌ی پارکینگ را بیشتر پر می‌کرد. -وایسا! سرم می‌چرخد. مامور کنار در راه‌پله رسیده بود. "برو بالا لعنتی برو دیگه! اَه" ناچار خم می‌شوم و از زیر کرکره‌ای که فقط چند سانت بالا رفته است، رد می‌شوم. باران نم نم شروع به باریدن کرده بود. یک لحظه سوز سرما تا مغز استخوانم را می‌لرزاند. بی توجه به مسیر فقط می‌دوم. انگار کوچه‌ی پشتی رستوران بود. به ابتدای کوچه که می‌رسم با دیدنش پاهایم میخِ زمین می‌شود و حرف‌هایش دوباره در مغزم تکرار می‌شود: -پیمان احمدی هستم، بازپرس جدید پرونده‌ی شما. دستش را بالا می‌گیرد و آرام آرام جلو می‌آید: _بزار کمکت کنم. مستاصل به ‌اطراف نگاه می‌کنم و چند قدم عقب می‌روم. نمی‌دانم از کی اشک‌هایم با باران تلاقی کرده بود. به عقب نگاه می‌کنم. چه در ذهنم گذشت که بی اراده عقب گرد می‌کنم و به انتهای کوچه می‌دوم. یک‌لحظه با کشیده شدن دستم روی زمین پرت می‌شوم. چشمانم از درد جمع می‌شوند. روی زمین زانو می‌زند و دستبندش را از جیب کتش بیرون می‌کشد. زمزمه می‌کند: -تو صورتم خاک بپاش یالا! نمی‌فهمم؛ چه می‌‌گوید؟! به چشمانش خیره می‌شوم. -یالا بجنب از کنارت یه مشت خاک وردار پرت کن تو صورتم. بدو الان می‌رسن! با فریادی که می‌زند، روی زمین مرطوب چنگ می‌زنم و مشتی از خاک را با حرکتی در صورتش پرت می‌کنم. اهی می‌کشد و آستین دستم را ول می‌کند. دستبند از دستش رها می‌شود. _بدو به سمت چپ. از روی زمین بلند می‌شوم. چند بار سکندری می‌خورم. فقط می‌دوم. بی آنکه حتی به عقب نگاهی کنم. میان سیاهی شب بی هدف می‌دوم؛ آنقدر که حتی نفس‌هایم، نای بیرون آمدن ندارند. مکان و زمان! همه چیز برایم بعد از آن مهمانسرا متوقف شده بود. فقط من بودم و پاهایی که به دنبال تن رنجورم روی زمین کشیده می‌شدند! قلبم مثل حیوانی وحشی به سینه می‌کوبد. انگار که می‌خواهد قفسه‌ سینه‌ام را بشکافد و بیرون بپرد! آنقدر دور شده‌ام که کسی نتواند مرا پیدا کند. بالاخره می‌ایستم. کمرم را به دیوار کوچه‌ای قدیمی و باریک تکیه می‌دهم. پاهایم می‌لرزند. آرام آرام کمرم لیز می‌خورد، تا جایی که روی زمین می‌افتم. زمین از باران خیس شده بود و کمرم را خیس می‌کرد. حلقه دست‌هایم دور تنم می‌پیچند. از سرما می‌لرزم؛مثل کبوتری که زیر باران افتاده باشد. باید باور می‌کردم؟! واقعا باید باور می‌کردم که بهاره و مائده به همین سادگی با پلیس تماس گرفته‌ بودند؟ به چه قیمتی؟! همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی فرصت نکردم به سرنوشت بعد از فرارم فکر کنم! به اینکه قرار است چه کنم؟ کجا بروم؟ اصلا کجا را داشتم که بروم؟ وقتی بهترین دوستم، با من چنین کاری کرده بود، به چه کسی می‌توانستم اعتماد کنم؟ از ضعف و گرسنگی به خود می‌پیچم. با صدای جارویی که روی آسفالت کشیده می‌شود، متوجه پاکبانی که چندمتر آن طرف تر مشغول جارو کردن است می‌شوم. انگار او هم تازه متوجه من شده است که دست از جارو کردن می‌کشد و نگاهم می‌کند. چند ثانیه خیره‌ام می‌شود و بعد، دوباره به جارو کردن ادامه می‌دهد. نگاه‌های زیر چشمی‌اش از زیر پلاستیکی که روی سرش کشیده بود عذابم می‌دهد. دستم را تکیه‌گاه تنم می‌کنم و بلند می‌شوم. سنگریره‌های آسفالتی که به دستم چسبیده است را می‌تکانم. از کوچه خارج می‌شوم و وارد خیابان اصلی می‌شوم. به مرور باران شدت می‌گرفت. پیاده‌رو ها تقریبا خالی بود و تنها، صدای باران بود که با بوق‌ ماشین ها تلاقی می‌کرد. نفس عمیقی می‌کشم. سرما به استخوانم زده بود و کمرم خشک شده بود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344