💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت16🎬 روزها و ماههای بعد، بدون دردسر سپری شدند. خودش هم باورش نمیشد این پنج سال به سرع
#نُحاس🔥
#قسمت17🎬
قدمآهسته، کوچهها را یکی پس از دیگری طی میکردند. هادی با نگرانی به راضیه نگاه کرد.
- کاش تو نمیاومدی. من خودم باهاش حرف میزدم دیگه. تو با این وضعت آخه..
راضیه که از خانه تا اینجا، فقط غر زده بود به جان هادی، طلبکار گفت: «چرا نیام! تو نگران نباش.. من خوبم...دیگه سر این یکی، میدونم چیکار کنم چیکار نکنم..میخوام خودمم باشم..»
- عزیزم! ما که یه بار باهاش حرف زدیم..دیدی که چی گفت.
- وا!..اون دفه کی حرف زدیم؟!.. تا اومدیمدو کلوم بگیم، اومدن دنبالش..رفت.
- من که هر چی میگم..تو یه چیز دیگه جواب میدی..هی غر میزنی..نمیشه حالا بیخیال بشی؟
راضیه با تعجب بیشتر به هادی چشم دوخت.
- تو داری اینو میگی هادی؟!..معلوم هست چِت شده؟!..یعنی میگی ما نباید بفهمیم چرا این مردم رساله ندارن؟..چه مشکلی با دین دارن؟..چرا هر وقت از رهبر حرف میزنیم، چپچپ نگامون میکنن؟!..نمیفهممت!..همین طلعت..چند وقت پیش میگفت باعث و بانی این همه بدبختی ما رهبره!..خب این یعنی چی؟!..هادی! والله حاضرم رگمو بذارم که نصف بیشتر اینا سلطنتطلبن..
- قسم نخور راضیه جان! دست بردار..چرا انگ میچسبونی به مردم!
- انگ چیه!..تو خودت گفتی رفتی خونهی چهمیدونم کی، ماهواره داشتن.. طلعت اینام دارن..چند تا دیگه از همسایههام که من با طلعت رفتم خونههاشون دارن..
- خب؟!
- خب معنی اینا چی میتونه باشه؟! غیر از اینکه روزبهروز دارن از اسلام دورتر میشن..خدا میدونه دیگه چه کارایی میکنن ما خبر نداریم..
- والا چی بگم!.. من فقط نمیخوام تو خودتو درگیر این چیزا کنی.. حرص و استرس واستون خوب نیس..بذار این بچه به سلامتی دنیا بیاد، بعد..
راضیه تند جواب داد:
- بعد چی؟!..تو که کاری نمیکنی.. داری میبینی و هیچی به هیچی..
- من که گفتم.. اگه قرار باشه کسی کاری کنه همین حاجابراهیمه. ما نهایت بتونیم تو کلاسای خودمون آگاهی بدیم به مردم..آخه..من نمیدونم..این بابا که اینقد همه دم از خوبیش میزنن..چرا تا حالا واسه دین و ایمون این مردم کاری نکرده؟!..هان؟!
- خب میریم همینو ازش میپرسیم..چرا باید توخونهی اکثر اینا ماهواره باشه ولی رساله نه؟!
- خب من خودم میرفتم میپرسیدم تو چرا اومدی؟..فقط بهت بگمااا.. اگه جواب سربالا شنیدی، دیگه کاسهی داغتر از آش نشو جان من!..خودم یه کاریش میکنم..
دست سرد راضیه را گرفت و روبهرویش ایستاد. نگاهش قفل شد توی چشمهای او. «والا.. بِلّا.. نگرانتم..قول میدی راضیه؟!»
راضیه تاب آن نگاه را نیاورد. سرش را پایین انداخت. منمن کرد:
- قول نمیدم ولی سعی خودمو میکنم دختر خوبی باشم.
هادی لبخندی از سر نگرانی زد.
- همینم خوبه.
میخِ صورت راضیه شد و زمزمه کرد: «میگم فک کنم بچمون دوباره پسره!»
راضیه لب گزید.
- از کجا میدونی!
عاشقانهترین نگاهش را نثار چشمهای راضیه کرد.
- آخه خوشگلتر شدی! نگفته بودمت تا حالا؟!
راضیه خجالتزده، خندید. «خودمم حس میکنم.. پسره.»
هادی سرش را رو به آسمان نیمهابری گرفت.
- خدا رو شکر. دختر و پسر فرق نمیکنه. الهی عاقبتش خوب باشه..
راضیه آمینی گفت و چادرش را صاف کرد. دوشادوش هم راه افتادند. وقتی به مسجد رسیدند، درش باز بود ولی کسی را ندیدند. هادی اطراف مسجد و داخل شبستان را گشت ولی کسی نبود. به راضیه که همان دم در ایستاده بود، گفت: «هیشکی نیست. باید یه وقت دیگه بیایم.»
بیرون که آمدند؛ دو نفر گرمِ صحبت، از کنارشان گذشتند.
راضیه تند گفت: «از اینا بپرس تا نرفتن.»
هادی سلامشان کرد.
- ببخشید!..شما نمیدونین حاجابراهیم کجاس؟
یکیشان گفت: «یه ساعت پیش رفتن خونهی بیبی سلطان..خونهش تعمیرات داشت رفتن کمک..»
هادی تشکر کرد و آدرس را گرفت. همراه راضیه، راهی خانهی بیبی سلطان شدند...!
#پایان_قسمت17✅
📆 #14030910
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت16🎬 به جلو نگاه میکند و میگوید: -نه هنوز. فعلا کالبد شکافیش کردن. -به باباش گفتن؟
#بازمانده☠
#قسمت17🎬
حتی...حتی یادم میرود نفس بکشم.
چشمانم را میبندم.
مائده را کنار میزنم و فقط میدوم.
طبقات فوقانی راهپله، مسکونی بود و به پشت بام ختم میشد.
با اولین پلهای که پایین میروم لامپ بالای سرم روشن میشود.
دو تا یکی پله هارا به سمت پارکینگ میدوم.
یک لحظه پایم پیچ میخورد و درنگ نمیکنم و دوباره سرپا میشوم.
صدای کوبیده شدن کتونیهایم با پلهها به سرامیک های سرد و تیرهی راهرو میخورد و دوباره پخش میشود.
به در شیشهای پارکینگ که میرسم صدای قدمهای دیگری از راهپله بلند میشود.
قدمهایی محکمتر و تندتر.
با دیدن ماشینی که به سمت بالا میرود پشت سرش میدوم.
کرکره هر لحظه بالاتر میرفت و نور مهتاب، فضای رنگ و رو رفتهی پارکینگ را بیشتر پر میکرد.
-وایسا!
سرم میچرخد.
مامور کنار در راهپله رسیده بود.
"برو بالا لعنتی برو دیگه! اَه"
ناچار خم میشوم و از زیر کرکرهای که فقط چند سانت بالا رفته است، رد میشوم.
باران نم نم شروع به باریدن کرده بود.
یک لحظه سوز سرما تا مغز استخوانم را میلرزاند.
بی توجه به مسیر فقط میدوم.
انگار کوچهی پشتی رستوران بود.
به ابتدای کوچه که میرسم با دیدنش پاهایم میخِ زمین میشود و حرفهایش دوباره در مغزم تکرار میشود:
-پیمان احمدی هستم، بازپرس جدید پروندهی شما.
دستش را بالا میگیرد و آرام آرام جلو میآید:
_بزار کمکت کنم.
مستاصل به اطراف نگاه میکنم و چند قدم عقب میروم.
نمیدانم از کی اشکهایم با باران تلاقی کرده بود.
به عقب نگاه میکنم.
چه در ذهنم گذشت که بی اراده عقب گرد میکنم و به انتهای کوچه میدوم.
یکلحظه با کشیده شدن دستم روی زمین پرت میشوم.
چشمانم از درد جمع میشوند.
روی زمین زانو میزند و دستبندش را از جیب کتش بیرون میکشد.
زمزمه میکند:
-تو صورتم خاک بپاش یالا!
نمیفهمم؛ چه میگوید؟!
به چشمانش خیره میشوم.
-یالا بجنب از کنارت یه مشت خاک وردار پرت کن تو صورتم.
بدو الان میرسن!
با فریادی که میزند، روی زمین مرطوب چنگ میزنم و مشتی از خاک را با حرکتی در صورتش پرت میکنم.
اهی میکشد و آستین دستم را ول میکند. دستبند از دستش رها میشود.
_بدو به سمت چپ.
از روی زمین بلند میشوم. چند بار سکندری میخورم.
فقط میدوم. بی آنکه حتی به عقب نگاهی کنم.
میان سیاهی شب بی هدف میدوم؛ آنقدر که حتی نفسهایم، نای بیرون آمدن ندارند.
مکان و زمان!
همه چیز برایم بعد از آن مهمانسرا متوقف شده بود.
فقط من بودم و پاهایی که به دنبال تن رنجورم روی زمین کشیده میشدند!
قلبم مثل حیوانی وحشی به سینه میکوبد. انگار که میخواهد قفسه سینهام را بشکافد و بیرون بپرد!
آنقدر دور شدهام که کسی نتواند مرا پیدا کند.
بالاخره میایستم.
کمرم را به دیوار کوچهای قدیمی و باریک تکیه میدهم.
پاهایم میلرزند.
آرام آرام کمرم لیز میخورد، تا جایی که روی زمین میافتم.
زمین از باران خیس شده بود و کمرم را خیس میکرد.
حلقه دستهایم دور تنم میپیچند.
از سرما میلرزم؛مثل کبوتری که زیر باران افتاده باشد.
باید باور میکردم؟!
واقعا باید باور میکردم که بهاره و مائده به همین سادگی با پلیس تماس گرفته بودند؟
به چه قیمتی؟!
همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی فرصت نکردم به سرنوشت بعد از فرارم فکر کنم!
به اینکه قرار است چه کنم؟ کجا بروم؟ اصلا کجا را داشتم که بروم؟
وقتی بهترین دوستم، با من چنین کاری کرده بود، به چه کسی میتوانستم اعتماد کنم؟
از ضعف و گرسنگی به خود میپیچم.
با صدای جارویی که روی آسفالت کشیده میشود، متوجه پاکبانی که چندمتر آن طرف تر مشغول جارو کردن است میشوم.
انگار او هم تازه متوجه من شده است که دست از جارو کردن میکشد و نگاهم میکند.
چند ثانیه خیرهام میشود و بعد، دوباره به جارو کردن ادامه میدهد.
نگاههای زیر چشمیاش از زیر پلاستیکی که روی سرش کشیده بود عذابم میدهد.
دستم را تکیهگاه تنم میکنم و بلند میشوم.
سنگریرههای آسفالتی که به دستم چسبیده است را میتکانم.
از کوچه خارج میشوم و وارد خیابان اصلی میشوم.
به مرور باران شدت میگرفت.
پیادهرو ها تقریبا خالی بود و تنها، صدای باران بود که با بوق ماشین ها تلاقی میکرد.
نفس عمیقی میکشم. سرما به استخوانم زده بود و کمرم خشک شده بود...!
#پایان_قسمت17✅
📆 #14031016
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی⛓ #قسمت16🎬 نمیدانم برای دیگران، رفاقت، تا چه اندازه مهم است؛ اما برای من رفاقت خیلی ارزش د
#انفرادی⛓
#قسمت17🎬
لحظهای نگذشته که صدای بلند بسته شدن در اتاق کناری هم به گوش میرسد. با حرصی که تمام وجودم را گرفته نماز میخوانم و از خدا گله میکنم. اشکهایی که از عصبانیت روی صورتم لغزیدهاند را پاک میکنم و خودم را روی تخت پرت میکنم. دیگر تا گلو پر هستم. دیگر کشش ندارم ادامه دهم. صدای زنگ موبایلم به گوش میرسد. حوصله ندارم جواب بدهم. تماس را رد میکنم. دوباره زنگ میخورد. پوفی میکشم:
- بله.
- آقا سینا؟!
صدا خیلی آشناست. اما ذهنم یاری نمیکند که او را به یاد بیاورم.
- بفرمایید، شما؟!
- کمالیام.
مو به تنم سیخ میشود. آهسته روی تخت مینشینم. به سختی آب دهانم را فرو میدهم و دست توی موهایم میبرم. قلبم را توی گلویم حس میکنم.
- سـ سلام... بفرمایید؟
- میخوام ببینمت، فردا بیا آدرسی که میفرستم برات.. ساعت نُه.
مهلت نمیدهد جوابش را بدهم. قطع میکند. یک پایم را توی شکم جمع میکنم. سرم را به آن تکیه میدهم. صدایش حس خوبی را منتقل نکرد. یعنی چکارم دارد؟ بعد این روز سخت، همین را کم داشتم.
صبح زود، بعد از نماز، از خانه بیرون میزنم. هوا هنوز گرگ و میش است و تا ساعت نُه باید توی خیابانها باشم. حالم بد است. توی سر و صورتم حرارت حس میکنم. هوای بهاری اول صبح لرز به جانم انداخته. کوله پشتی روی پشتم سنگینی میکند. هنوز از خانه دور نشدهام؛ اما احساس خستگی میکنم.
چند قدم دیگر که بر میدارم، درِ خانهی آقا ابراهیم که به مغازه چسبیده باز میشود و بیرون میآید. مرا که میبیند، لبخند میزند.
- سلام آقا سینا! صبح به خیر.
لب تر میکنم و جوابش را میدهم. میخواهم از مقابلش بگذرم که میگوید:
- داری میری نماز؟!
سرم تیر میکشد.
- نماز؟
- نماز عید منظورمه، عيدت مبارک.
ابروهایم بالا میپرند. فراموش کردم، رمضان به پایان رسید. سرم گیج میرود. آقا ابراهیم دستم را میگیرد:
- خوبی پسرم؟ برم برات خوراکی بیارم؟!
مهربانیاش نمیتواند حالم را خوب کند. از درون دارم متلاشی میشوم.
منتظر جوابم نمیماند. دستم را میکشد و روی سکوی جلوی در مینشاند. سریع وارد خانه میشود و لحظهای بعد با یک کیک و آبمیوه بیرون میآید. هر دو را برایم باز میکند و به دستم میدهد. ضعف دارم. حال ندارم که نه بیاورم. مشغول خوردن میشوم. پاکت خالی خوراکیها را از من میگیرد. حس میکنم حالم کمی بهتر است.
با آقا ابراهیم به امامزاده میروم و نماز عید را میخوانم. نماز که تمام میشود، ساعت هشت است و باید خودم را به آقای کمالی برسانم.
آدرس دفترش را فرستاده. روز تعطیل آنجا قرار گذاشته، حتماً می خواهد از خجالتم در بیاید.
رأس ساعت نه توی دفتر آقای کمالیام. پرغرور، با همان نگاهِ از بالا به پایینش پشت میز نشسته. دستش را روی میز گذاشته و به من زل زده است. دوست دارم از این فضای خفقان آور فرار کنم. کاش زودتر حرفش را بزند.
- آقای کمالی، لطفا امرتون رو سریعتر بفرمایید، من باید برم.
نیشخند میزند. لم میدهد روی میز و میگوید:
- چرا دست از سر امیر بر نمیداری؟!
چشمم را میبندم. لبم را بهم میفشارم.
- یه زمانی یه دوستی داشتم به اسم امیر، ولی خب ندارم دیگه.
میخندد. دستش را بهم میکوبد و خودش را جلو میکشد:
- یه وقتی یه اوستایی داشتم میگفت وقتی یه نفر سنگ پای قزوین رو از رو برد، دیگه ملاحظهش رو نکن. بزن خورد و خمیرش کن. خیلی دوست داری برگردی تو هلفدونی نه؟! بیشرفی عادتت شده آخه!
تمام عصبانیتم توی نگاهم است. زل میزنم به صورت پر تمسخرش:
- بهتره صفتهای دوماد عزیزتون رو به من نسبت ندید.
- اون بیچاره که داشت زندگیش رو میکرد. تو از وقتی اومدی، اخلاقش از این رو به اون رو شده. عوض شده..پس.. دور و برش نپلکی.
نگاهی به میوههای روی میز میاندازم و یک پرتقال بر میدارم. با چاقو مشغول پوست گرفتنش میشوم.
- روابط من فقط به خودم ربط داره و از طرفی عوضی شدن امیر به من مربوط نیست. اون از اولم همین بود.
میایستد و به سمتم میآید. حرفهایش، صدایش، نگاهش، حالم را بد میکند:
- مثل اینکه حرف منو نفهمیدی! کاری نکن این دفعه بلایی سر تو و خانوادت بیارم که دیگه جایی توی شهر نداشته باشید.
نگاهم را به او میدوزم و او انگشت اشارهاش را چند بار میکوبد به پیشانیام:
- رفت توی مخت؟ دور امیر و زندگیش رو خط بکش. دخترم از وقتی تو آزاد شدی.. روز خوش ندیده، فهمیدی دور و بر خانواده من نباش...
چاقو را توی مشتم میفشارم. دیگر صدایش را نمیشنوم. دیگر نمیخواهم هیچ بشنوم...!
#پایان_قسمت17✅
📆 #14040129
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#از_نور_تا_فارور⚔ #قسمت16🎬 - " به به! بَچا معارف حتی مسواکشون با بقیه فرق میکنه!" اول نگاهی به مسو
#از_نور_تا_فارور⚔
#قسمت17🎬
- "اذونه آقاجون! پاشو... اذونه!"
صدای نصرالله بود که به کرّات، چشمهایمان را باز کرد. تمام بدنم درد میکرد. دستم انگار رفته بود توی چرخ گوشت؛ خراشهایش هنوز میسوخت. پایم انگار تا صبح توی آب یخ بود. دندهام درد میکرد. انگار شکسته بود؛ درست مثل دندههای مادربزرگ که زمین خورد و شکست و درست نشد که نشد. گردنم مثل مجسمه شده بود. به سختی حرکت میکرد. حتی ماهیچههای شکم و پهلویم درد میکرد و از کش و قوس و آه و ناله بقیه مشخص بود همهمان درد مشترک داریم؛ عشق! همگی با عشق نظامیگری به اینجا آمده بودیم. با عشق اسلحه به دست گرفتن و جلیقه پوشیدن و در نیاوردن! آنهم اسلحههایی که به فرمان فرمانده اما به میل خویش، تا صبح همبسترمان بودند و شاید درد دنده و گردنم از همان بود. عقیل و ارمیا به زبان آورده بودند اما من هم از زندگی در "شرایط سخت" بدم نمیآمد. به نوعی تمرینی به حساب میآمد برای دو سال دیگر که قرار بود هر کدام در نقطهای، کله تاس کرده، لباس سربازی بپوشیم و تضمینی نبود هیچ کداممان به مناطق نیروی دریایی_مثلا همینجا_اعزام نشویم.
البته نمیدانستم چند ساعتی که اینجا میگذرد واقعا "زندگی در شرایط سخت" است؟! یا برای ماها که پنجشنبه و جمعهمان در عربی و تاریخ اسلام و فلسفه خلاصه میشد، سخت به نظر میآمد.
به هر حال، بقیه را نمیدانم، من اما دردم مضاعف بود. درد شرمندگی. به شهدا فکر میکردم. با خودم میگفتم ای کاش به شهدا آنقدر سخت نگذشته باشد که روایت میکنند! کاش له شدن زیر تانک و "بیسر" شدن با اصابت خمپاره و تکه تکه شدن با مین، دروغ بود. هشت سال، چندصدهزار نفر، هر روز، هر شب، در هر ساعتی، کمترین سختیشان میتوانست یک گلوله باشد. چیزی که ما صدا و نورش را "شرایط سخت" میدانستیم و آنها سوزشش را به جان، به قلب، به سر خریده بودند و سردار شده بودند. همانجا که نشسته بودم قلبم سوخت. تیر کشید و به خودش پیچید. اشکم داشت در میآمد. دیگر احساس درد نداشتم. لااقل باید به خودم دروغ میگفتم؛ از نوع مصلحتی. باید میگفتم: "درد نداری..." و وانمود میکردم هیچ سختی را متحمل نشدهام تا لااقل از درد شرمندگی و حقارت و سوزشِ خراشهای دست از عرق سرد شرمندگی در امان میبودم. با خودم میگفتم اگر از شدت شرمندگی در مقابل شهدا نمیریم، انگار زنده نبودهایم.
از میان دردها، بیرون آمدم و نگاهی به آقای آیین انداختم.
- "حاج آقا دیشب خوش گذشت؟!"
همانطور که خمیازه میکشید گفت: "به شماها بیشتر خوش گذشته... ما اینجا بودیم شما رفتین پیاده روی!"
و خودش زد زیر خنده. بقیه هم...
از مصلیِ اسپیسیمان صدای اذان میآمد.
به ساعت نگاه کردم. یک ساعتی بیش نخوابیده بودیم.
نگاهی به صالح کردم و گفتم: "عجب! مثل اینکه برای خشم شب زدن برنامهای نداشتن."
برای وضو، رفتم پشت ساختمان و نگاهم گیر کرد به شاخ آهوها. چرایی داشتند برای خودشان! از ته مانده غذاها که برایشان ریخته میشد میخوردند، زیر درختان گز استراحت میکردند، از گنبدِ کوهِ پشت ساختمان میرفتند بالا و از آنطرف... معلوم نبود چیزی. دوست داشتم بدانم پشت کوه چه خبر است.
- "بیا بریم کوه کدوم کوه همون کوهی که آهوی ناز داره آی بله! بچه صیاد به..."
سید بود.
گفتمش تا از این کوه بالا نروم پایم را از جزیره بیرون نمیگذارم!
رفتیم که به نماز برسیم و رسیدیم. شیخ محتشم امام جماعت بود؛ البته فقط عبا به دوش انداخته بود.
دعای قنوتش برای همیشه به یادم ماند، به زبانم هم...
- "اللهم احفظ قائدنا الخامنهای بحق الحجه!"
بعد از نماز، صبحانه را همانجا خوردیم...
هوا روشن شده بود و خورشید کمکم داشت چنگ میانداخت به جزیره.
چند دقیقهای وقت استراحت دادند؛ اما صبحانهمان هضم و چایمان خنک نشده بود که فرمان آماده باش سید حسن نصرالله صادر شد.
برای ما که لباسمان تنمان بود و اسلحهمان دیگر عضوی از بدنمان محسوب میشد، آماده شدن کار سختی نبود و زحمتی جز بلند شدن از روی پله نداشت.
سمت فرمانده رفتن و به صف پیوستم.
انتظار داشتم نصرالله، مثل همیشه، عمامه به سر، با عبا و لبادهی مشکی در انتظارمان باشد اما با لباس شنا آمده بود و داشت فرمان میداد!
- "سی ثانیه فقط!"
همگیمان به همان شکل اول، پنج صف هفت هشت نفره شدیم. با لباسها و اسلحهها و گوشت و پوست آماده. تمام اعضا و جوارحمان منتظر بود. حتی استخوانهای ریز گوشمان منتظر شنیدن برنامه یا فرمان جدید از فرمانده بودند؛ سید نصر الله.
- "بسم الله القاصم الجبارین.
سربازان جوان! مسیری که پشت سرتون میبینید منتظر شماست. اما... پیاده روی امروز، یه پیاده روی متفاوته..."
#مهدینار✍
#پایان_قسمت17✅
📆 #14040421
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🆔 @EZDEHAMEESHGH ✍
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت16🎬 میترا نفسش را محکم بیرون داد. _نه مثل اینکه خروست یه پا داره. پس لااقل بیا بریم
#بروبیا🐾
#قسمت17🎬
میترا نزدیک پنجره رفت. بیرون را نگاه کرد. آمبولانسی در حال پیاده کردن بیماران بود و چند نفری دنبالش به داخل بیمارستان آمدند.
همان طور که مردم و کارهایشان را تماشا میکرد، در فکر بود چطور خورشید را راضی کند به خانه برود. که ناگهان گفت:
_کمکم میکنی برم خونه؟
میترا انگار در بیابان به دریاچه رسیده باشد، با چشمانی از حدقه در آمده به خورشید نزدیکتر شد. دست روی پیشانی او گذاشت و گفت:
_نه تو مقاومتر از این حرفایی که تو سرمای منفی پنج درجه بشینی و تب کنی!
حالا که خدارو شکر سالمی، بله که میشه چرا نشه. بذار سِرمت تموم بشه چشم! اتفاقا امروز ماشین شهاب دستمه.
خورشید با روی هم گذاشتن پلکها و لبخندی بی روح، از میترا تشکر کرد.
*
سرش را ما بین صندلی و شیشه تکیه داده بود و عکسهای تولد را مرور میکرد.
به همانی رسید که قرار بود، تلافیاش را سر هاشم در بیاورد.
خندید.
میترا که ماشینهای پشت و جلو و چپ و راست و وانتی که اندازه یک لشکر کاه سوارش شده بود و هر از چند گاهی یکبار، چند دانه از آنها را حواله ماشینهای عقبی میکرد تا از متاع عیش و نوش گاوهای ناکجا آباد بی نصیب نمانند، زیرچشمی حواسش به خورشید هم بود.
_امروز خوب شارژ شدیا. می دونستم کمپوتِ معجزه میکنه، کل دکه رو برات خالی میکردم.
خورشید نگاه از عکسها برداشت و به صورت میترا داد. حتی از پشت چشمهای کم رمق و گود افتادهاش، هم میشد لابهلای انبوهی از حسرت و غم خوشحالی را پیدا کرد.
_از چند وقت پیش کلی برنامه ریخته بودم امروز براش جشن بگیرم.
_جشن؟
_آره، تولدشه.
_عزیزم. ایشالله مبارک باشه. ایشالله به زودی مرخص بشه و همگی با هم یه جشن حسابی بگیریم براش.
خورشید لبخندی زد و دوباره به عکسهایی که از تولدش داشت، خیره شد.
_ممنونم.
_میتونم یه سوال بپرسم؟
_از کی برای سوال پرسیدن اجازه میگیری؟
میترا چشم غرهای به خورشید رفت که همزمان جملهی «ببین خودت نمیخوای مراعاتت رو کنم» درش موج میزد. نگاهش را سریع به جاده داد و گفت:
_چرا داری بر میگردی خونه؟
خورشید برای یک لحظه انگشت شصتش را که داشت عکسها را ورق میزد، از روی صفحه موبایل برداشت. چشمانش را بست و آهی کشید:
_اومدم هدیهاش رو بردارم.
میترا نگاهی به خورشید انداخت و چیزی نگفت.
*
کیفش را گشت و بالاخره کلید را پیدا کرد.
کلید توی قفل چرخید و در را باز شد.
هوای خانه که به میترا خورد دماغش را با دو انگشت گرفت و ابرو در هم کرد:
_پیف. پیف. خورشید چی کار کردی با این خونه؟
خورشید، نگاه عاقل اندر سفیهانهای به میترا انداخت. مقنعهاش را روی دماغش گرفت و داخل خانه شد.
اول از همه پردههای سفید کرمی هال را کنار زد و پنجره را باز کرد.
_حتما بوی آشغالِ! چند روزه نبودم مونده بو گرفته.
و رفت سمت آشپزخانه، پلاستیک را از دور سطل باز کرد خواست گره بزند که دستکشها را دید. موقعی که گربه را توی پلاستیک انداخت و برد تا توی سطل زبالهی سر کوچه بیندازد، یادش رفته بود دستکشها را دربیاورد، وقتی به خانه رسید متوجه آنها شد، ترجیح داد به جای برگشتن این راه، آنها را در سطل آشپزخانه شوت کند.
زیر لب زمزمه کرد:
سرنوشت این بچه گربه به تو بسته شده بود که نیومدی. نکنه....
سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
_بس کن.
پلاستیک را بست و دست میترا داد.
چشمهایش را باریک کرد و کمی سرش را کج:
_دست شما رو می بوسه.
_بله دیگه، میترا، اگه شانس داشت که دست بوس نایلون آشغال شما نمیشد.
بعد آن یکی دستش را زیر شالش برد و محکم تر در دماغش را استتار کرد، به این امید که مولکولهای بو، راه رسیدن به اعصاب بویاییاش را پیدا نکنند که البته زیاد هم استراتژی موفقی نبود.
خورشید در کمد را باز کرد. لباسها را جا به جا کرد تا بستهی کادو پیچ شده را پیدا کند. کاغذ کادو و سپس در بسته را باز کرد. با دیدنش قند در دلش آب شد. آن روز از بس که دنبال این ساعت گشته بود، پادرد گرفته بود. مغازهای که قبلاً هاشم در آن ساعت را پسندیده بود، تمام کرده بودش. با دو دست برش داشت. نگاهی به تکههای درهم پیچیده شدهی نقرهای دسته انداخت.
_قشنگه، ولی نماش روی دست مردونهات قشنگتره عزیزم. با لبخند ساعت را به قلبش چسباند. چشمهایش را بست:
_دیدی بالاخره وقتش شد آقا هاشم! گفتم که نوبت منم میرسه.
این بار هر طوری که شده میام پیشت.
باید خودم رو دستت ببندمش.
صدای کشیده شدن لولا روی هم آمد. صدای پای میترا نشان میداد که به سمت دستشویی در حرکت است:
_احیانا امر دیگهای که دستمو نمیبوسه؟
_نه دیگه. جمع کن تا برگردیم.
ساعت را توی کیف گذاشت. اما نفهمید چرا قلبش این قدر محکم به در و دیوار سینهاش میکوبد. مانند پرندهای که برای رهایی تقلا میکند...!
#پایان_قسمت17✅
📆 #14040601
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344