eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت16🎬 روزها و ماه‌های بعد، بدون دردسر سپری شدند. خودش هم باورش نمی‌شد این پنج سال به سرع
🔥 🎬 قدم‌آهسته، کوچه‌ها را یکی پس از دیگری طی می‌کردند. هادی با نگرانی به راضیه نگاه کرد.‌ - کاش تو نمی‌اومدی.‌ من خودم باهاش حرف می‌زدم دیگه. تو با این وضعت آخه.. راضیه که از خانه تا اینجا، فقط غر زده بود به جان هادی، طلبکار گفت: «چرا نیام! تو نگران نباش.. من خوبم...دیگه سر این یکی، می‌دونم چیکار کنم چیکار نکنم..می‌خوام خودمم باشم..» - عزیزم! ما که یه بار باهاش حرف زدیم..دیدی که چی گفت. - وا!..اون دفه کی حرف زدیم؟!.. تا اومدیم‌دو کلوم بگیم، اومدن دنبالش..رفت. - من که هر چی میگم..تو یه چیز دیگه جواب میدی..هی غر می‌زنی..نمیشه حالا بی‌خیال بشی؟ راضیه با تعجب بیشتر به هادی چشم دوخت. - تو داری اینو میگی هادی؟!..معلوم هست چِت شده؟!..یعنی میگی ما نباید بفهمیم چرا این مردم رساله ندارن؟..چه مشکلی با دین دارن؟..چرا هر وقت از رهبر حرف می‌زنیم، چپ‌چپ‌ نگامون می‌کنن؟!..نمی‌فهممت!..همین طلعت..چند وقت پیش می‌گفت باعث و بانی این همه بدبختی ما رهبره!..خب این یعنی چی؟!..هادی! والله حاضرم رگمو بذارم که نصف بیشتر اینا سلطنت‌طلبن.. - قسم نخور راضیه جان! دست بردار..چرا انگ می‌چسبونی به مردم! - انگ چیه!..تو خودت گفتی رفتی خونه‌ی چه‌می‌دونم کی، ماهواره داشتن.. طلعت اینام دارن..چند تا دیگه از همسایه‌هام که من با طلعت رفتم خونه‌هاشون دارن.. - خب؟! - خب معنی اینا چی می‌تونه باشه؟! غیر از اینکه روزبه‌روز دارن از اسلام دورتر میشن..خدا می‌دونه دیگه چه کارایی می‌کنن ما خبر نداریم.. - والا چی بگم!.. من فقط نمی‌خوام تو خودت‌و درگیر این چیزا کنی.. حرص و استرس واستون خوب نیس..بذار این بچه به سلامتی دنیا بیاد، بعد.. راضیه تند جواب داد: - بعد چی؟!..تو که کاری نمی‌کنی.. داری می‌بینی و هیچی به هیچی.. - من که گفتم.. اگه قرار باشه کسی کاری کنه همین حاج‌ابراهیمه. ما نهایت بتونیم تو کلاسای خودمون آگاهی بدیم به مردم..آخه..من نمی‌دونم..این بابا که اینقد همه دم از خوبیش می‌زنن..چرا تا حالا واسه دین و ایمون این مردم کاری نکرده؟!..هان؟! - خب میریم همین‌و ازش می‌پرسیم..چرا باید توخونه‌ی اکثر اینا ماهواره باشه ولی رساله نه؟! - خب من خودم می‌رفتم می‌پرسیدم تو چرا اومدی؟..فقط بهت بگمااا.. اگه جواب سربالا شنیدی، دیگه کاسه‌ی داغ‌تر از آش نشو جان من!..خودم یه کاریش می‌کنم.. دست سرد راضیه را گرفت و روبه‌رویش ایستاد. نگاهش قفل شد توی چشم‌های او. «والا.. بِلّا.. نگرانتم..قول میدی راضیه؟!» راضیه تاب آن نگاه را نیاورد. سرش را پایین انداخت. من‌من کرد: - قول نمیدم ولی سعی خودم‌و می‌کنم دختر خوبی باشم. هادی لبخندی از سر نگرانی زد. - همینم خوبه. میخِ صورت راضیه شد و زمزمه کرد: «میگم فک کنم بچمون دوباره پسره!» راضیه لب گزید. - از کجا می‌دونی! عاشقانه‌ترین نگاهش را نثار چشم‌های راضیه کرد. - آخه خوشگل‌تر شدی! نگفته بودمت تا حالا؟! راضیه خجالت‌زده، خندید. «خودمم حس می‌کنم.. پسره.» هادی سرش را رو به آسمان نیمه‌ابری گرفت. - خدا رو شکر. دختر و پسر فرق نمی‌کنه. الهی عاقبتش خوب باشه.. راضیه آمینی گفت و چادرش را صاف کرد. دوشادوش هم راه افتادند‌. وقتی به مسجد رسیدند، درش باز بود ولی کسی را ندیدند. هادی اطراف مسجد و داخل شبستان را گشت ولی کسی نبود. به راضیه که همان دم در ایستاده بود، گفت: «هیشکی نیست. باید یه وقت دیگه بیایم.» بیرون که آمدند؛ دو نفر گرمِ صحبت، از کنارشان گذشتند. راضیه تند گفت: «از اینا بپرس تا نرفتن.‌» هادی سلامشان کرد. - ببخشید!..شما نمی‌دونین حاج‌ابراهیم کجاس؟ یکیشان گفت: «یه ساعت پیش رفتن خونه‌ی بی‌بی سلطان..خونه‌ش تعمیرات داشت رفتن کمک..» هادی تشکر کرد و آدرس را گرفت. همراه راضیه، راهی خانه‌ی بی‌بی سلطان شدند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344