💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #سها👶🏻 مراسم خاکسپاری تمام شد. لیلا با چشمان به خون نشسته در راه بازگشت ب
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#ننه_گلی👵🏻
تابستان داغی بود، شیشه کشکی که ننه سفارش داده بودرا خریدم.
عطر و بو و دود و دم پختن سبزی فضای کوچه را پرکرده بود.
با شوروهیجان درحیاط راکوبیدم و سریع دویدم داخل.
خودم را به دیگ درحال جوش رساندم. در آن لحظه ننه با نفس های منقطع وحالتی خاص به شیشه ی عینک ته استکانی دور مشکی اش هاا می کرد و با پَر گلونی بخارپاک می کرد؛ همزمان نگاهی زیر چشمی به من داشت؛
«چندتا دیگه قل بزنه برات می کشم، یالا برو دستاتو بشور.»
شیشه ی کشک راچند متر آن طرف تر, روی قالیچه ی قرمز رها کردم.
ننه عادت داشت چند کاسه آش هم برای همسایه های دور ونزدیک ببرد، چون اعتقاد داشت این کاربه زندگی اش برکت می دهد. ملاقه را می گرداند و زیرلب زمزمه می کرد؛
«اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم...»
«مینو ننه بپرازانبار چندتا تیکه هیزم بیار، چقد فس فس می کنی دختر، بجنب دیگه الان خاموش میشه ..»
درانبار را باپا هل دادم، چند تکه هیزم خشک وسخت را زیر بغل زدم وعجولانه ازآن فضای تنگ وخوفناک به بیرون فرار کردم. حالا دیگر بوی کشک باعطر سبزی و حبوبات قاطی شده بود.
ننه با دست های چروکیده ولرزانش کاسه های گل سرخی را درون سینی مسی کجو کوله و قدیمی اش جای داد.
«به جای تماشا بیا پیازداغ ونعناش رو تو بریز ببینم بلدی...»
ادامه داد:
«چند روزپیش صغری خانوم یه توک پا اومده بوداینجا؛ میگفت پسرآخریش ازاجباری برگشته. بی نوا بچه ی زبرو زرنگیه, ازالان رفته در مغازه ی آقاش وایستاده...»
لبه ی شال کمری اش را کنارزد و نُقل بیدمشک بزرگی گوشه ی لپش چپاند.
عینکش رابالاتر سُردادو بالبخند تیزو مرموزی گفت:
«دخترکه رسید به بیست بایدبه حالش گریست!»
صورتم گل انداخت وهم رنگ گل های صورتی نقش بسته ی روی کاسه درآمد.
بی اختیار ازجا بلند شدم؛
«هنوز کلاس خیاطیم تموم نشده»
زبانم قفل شده بود. گوشه ی چادرم رابه دندان گرفتم و با سینی آش ازحیاط بیرون زدم، در حالی که صدای تپش قلبم توی گوشم می پیچید، دلم آشوب بود از فردایی نامعلوم...!
#پایان✅
#رویتوند✍
📆 #14040802
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاههای #طرح_تحول هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت15🎬 توی نمازخانه مدرسه علمیه نشسته بود و منتظر بود سید هادی بیاید. صدای بحث طلاب و
#انفرادی2⛓
#قسمت16🎬
دلتنگی شاید همان مهمترین عاملیست که انسانها را وادار به حرکت میکند. راه میافتد و میزند به دل جاده. فرقی نمیکند که راه چقدر طولانی باشد و چقدر سختی برای رسیدن تحمل کند، شده کوهها و جنگلها را هم طی میکند تا آتش دلش خاموش شود.
سینا هم دل به دریا زد و باروبندیلش را برای دو هفته بست. مهم نبود که بهرام اخم میکند و حرف نمیزند یا هر بار که با هم روبهرو میشدند، مادر و پدر گاه سرزنشش میکردند که دهان به دهان برادر بزرگترت نگذار.
دو هفته وقت داشت تا برود و آب بریزد بر آتش دلتنگیاش. میخواست از لحظاتش استفاده کند.
موتورش را گوشه حیاط پارک کرد و دست چپ به کمر دردمندش گرفت و با دست راست کولهاش را از پشت موتور برداشت.
مادرش جلوی در ورودی دست به سینه زده و ایستاده بود. نگاه تند و چپچپش را دوخته بود به او.
سینا نزدیک شد و کولهاش را رها کرد. مادرش را محکم به آغوش کشید. نفسش پر شد از عطر مادر.
کمی از مادر فاصله گرفت و زل زد به او. ذهنش پر کشید به سه سال قبل؛ وقتی توی زندان دلتنگ این صورت و این عطر و این نگاه میشد و راه مفر نداشت.
- قربون نگاه طلبکارت برم... چی شده؟
- با موتور آخه؟ تو جاده؟ گوشِت رو بکشم؟
سینا کمی خم شد و گفت:
- بیا بکش...
مادر گوشش را گرفت و محکم کشید. صدای خنده و آخ گفتن سینا بلند شد:
- شوخی نداریا مامان... نمیخوای رام بدی تو؟!
مادر کنار کشید. سینا کولهاش را برداشت و وارد خانه شد. نگاهش را چرخاند. صدا بلند کرد:
- آجی... دنیا... آبجی دنیا؟
مادر از پشت سرش گفت:
- نیست، رفته با شوهرش بیرون.
غم به یکباره سرازیر شد توی سینهی سینا. دلتنگی باز به قلبش هجوم آورد و باز غرق خاطرات تلخ حبسش شد. انگار مثل آن موقع دیگر نمیتوانست هر وقت اراده کرد و چشم چرخاند خواهرش را ببیند.
- آها... شب میاد؟!
مادر شانه بالا انداخت و گفت:
- چی بگم والا... معلوم نیست. بشین برات چای بیارم.
سینا رفت سمت مبل ها و لم داد. مادر سینی را مقابلش قرار داد و گفت:
- چی شد؟ ثبتنام کردی؟
سینا لبخند زد. صدایش جان گرفته.
- آره. یه مدرسه نزدیک حرم، نزدیک مدرسهای که سیدهادی درس میده. هرچی نزدیک سیدهادی باشم خیالم راحت تره. دوهفته دیگه کلاسای تثبیت گذاشتن برامون. این دوهفته رو اومدم در خدمت مامان گلم باشم.
مادر خندید و گفت:
- چقدر خوب... من هرچی سیدهادی نزدیکت باشه خیالم راحت تره، شاید یکم ازش الگو گرفتی.
نگاه سینا مادر را که به سمت آشپزخانه میرفت دنبال کرد:
- از چه رفتاریش باید الگو بگیرم دقیقاً؟!
مادر کمی به سمتش چرخید و ابرو بالا انداخت:
- از پدر شدنش دقیقاً...!
#پایان_قسمت16✅
📆 #14040803
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت16🎬 دلتنگی شاید همان مهمترین عاملیست که انسانها را وادار به حرکت میکند. راه می
#انفرادی2⛓
#قسمت17🎬
موتور را کنار خیابان زنجیر کرد. کاغذی که دم بیرون آمدن از خانه مادرش توی جیبش گذاشته بود را بیرون کشید. نگاهی به لیست بلندبالا انداخت و داخل بازار ترهبار شد. مادر برای چهارشنبه آخر ماه نذر آش داشت و باید سبزی تازه به مقدار زیاد تهیه میکرد.
نگاهی به اطراف انداخت و دنبال سبزی فروشی که مادر آدرسش را داده بود گشت.
همهمه بازار او را سر کیف آورده بود. اینجا زندگی جریان داشت. اینجا میتوانست چشم بسته راه برود و بگوید جلوی کدام غرفه ایستاده است.
یکی از غرفهها توجهاش را جلب کرد و مثل یک آهنربا او را به سمت خود کشید. مقابل غرفه ایستاد. نگاهش میخ شد به ظرفهای خوشرنگ ترشی. بزاق دهانش را چند بار فرو برد. به سختی نگاهش را از آنها گرفت و زیر لب گفت:
- میام میخرم دم رفتن، نمیدونم چرا مامان ترشی ننداخته زمستون.
نگاهش بین جمعیت چرخید. ابروهایش بالا پرید.
- دریاست؟!
جلوتر رفت. جمعیت از مقابل دیدش که کنار رفتند، سمانه را دید که خمیده یک چرخ خرید را به سختی هول میدهد و دریا توی آغوش زنی دیگر گریه میکند و طلب آغوش مادر را دارد.
از بین شلوغی گذشت و خودش را به سمانه رساند که چرخ خرید را کنار یک دیوار گذاشته و دست به کمر داشت. صدایش را صاف کرد و صدا زد:
- زن داداش؟!
سمانه درحالیکه دریا را به آغوش میکشید، نگاهش کرد.
- سلام آقا سینا.
- سلام. خوبید؟ چی شده؟
سمانه دخترش را توی آغوشش جابهجا کرد. دریا هنوز داشت گریه میکرد. صورت سینا درهم شد.
- دسته چرخ شکست، دیگه درست نشد، دست ما موند تو پوست گردو.
نگاهش افتاد به چرخ خرید که بیش از ظرفیتش پر بود و برای اینکه پلاستیکهای روی دهانهاش نیفتد، با یک نخ شیرینی زرد بسته شده بود و حالا دیگر شبیه یک کیسه بود تا چرخ خرید.
- ای بابا... بهرام کجاست؟
- باید سفارش مشتری تحویل میداد، رفت کارگاه.
- سلام!
نگاهش چرخید سمت چپ و دختری که با سمانه بود. سرش را انداخت پایین و آهسته پاسخش را داد.
- کمکتون میکنم زن داداش، ماشین همراهتونه؟
- بله، زحمت نمیدم بهتون.
دست برد سمت کیسهی چرخ خرید و بلندش کرد و به سختی توی آغوش گرفت.
- رحمتید، شما بفرمایید جلو.
سمانه از کنارش گذشت. سینا کمی سر خم کرد و خطاب به دختر گفت:
- شما هم بفرمایید خانم.
راه افتاد. دختر کنارش قرار گرفت و پشت سر سمانه راه افتادند. نگاه دختر را حس میکرد.
- چیزی میخواستید بگید؟
- امم... آبجی سمانه نگفته بود برگشتید.
سینا نفس عمیقی گرفت و به سختی کیسهی توی بغلش را جابهجا کرد و آهسته گفت:
- لابد مهم نبوده که نگفتن.
- چرا مهم نباشه.. برگشتید که بمونید؟!
نگاهش به دریا دوخته شد که روی دوش مادر خوابش برده بود. جوابی به سوال او نداد. از بازار بیرون زدند و سمانه به سمت راست قدم برداشت.
بعد از بیست قدم به ماشین رسیدند. دخترک سریع دوید و صندوق عقب ماشین را باز کرد. سینا کیسه را گذاشت و درش را بست.
- دستتون درد نکنه آقا سینا. بچهام هلاک شد از خستگی. شما رو خدا رسوند.
سینا دستی رو کمر دریا کشید و زیر لب قربان صدقهاش رفت. سمانه، دخترک را داد تو آغوش خواهرش.
- کاری بود تماس بگیرید زن داداش.
- حتماً... ممنون. راستی، مامان فردا آش دارن؟! اگه دریا روبهراه بود میام کمک
- بله...انشاءالله.. دستتون درد نکنه.
سمانه نشست پشت فرمان و سینا ایستاد تا مطمئن شود ماشین بدون دردسر حرکت میکند و بعد برگشت تا به خرید خودش برسد...!
#پایان_قسمت17✅
📆 #14040804
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت17🎬 موتور را کنار خیابان زنجیر کرد. کاغذی که دم بیرون آمدن از خانه مادرش توی جیبش گ
#انفرادی2⛓
#قسمت18🎬
حوادث زندگی گاه مثل یک گرداب میشود و آنقدر حول محور جان آدمی میچرخد تا بلعیده شود. خیلی سخت است بتوانی از این گرداب بیرون بزنی و تصمیم درست را بگیری. غرق شدن توی بعضی اتفاقات و جان سالم به در بردن از آن کار راحتی نیست؛ مخصوصاً اگر تازه طعم آرامش و سکون اقیانوس زندگیات را چشیده باشی.
سینا هم داشت طعم خوش آرامش را بعد از یک دوره سخت حس میکرد و ترس کنارش بود. میترسید یک طوفان، یک گرداب بزند و این دریای آرام را پر کند از موجهایی که راه گریز از آن وجود نداشته باشد. این همه آرامش و اینکه تمام کارهایش سریع جفت و جور میشد کمی ترسناک بود.
نزدیک غروب بود، کنار مادرش و دنیا نشسته بود و داشت توی تمیز کردن سبزیها برای فردا کمک میکرد. چیزی از صحبتهای آنها متوجه نمیشد. البته علاقهای هم نداشت متوجه شود.
- سینا، در رو باز کن مامان.
اسم خودش را که شنید به خود آمد. صدای زنگ در دوباره آمد. دستش را تکاند و از روی حصیر کف حیاط بلند شد و به طرف در رفت.
صدای بلند و کلمات نامفهوم دریا را تشخیص داد. لبخند پهن شد روی صورتش. در را باز کرد و اولین چیزی که دید صورت دریا بود و دستی که تا مچ فرو برده بود توی دهان. خندید:
- عمو فدات بشه... حیف دستم کثیفه.
کنار کشید و گفت:
- بفرمایید زن داداش.
سمانه وارد شد و پشت سرش خواهرش که کیف بزرگ دریا را در دست داشت ظاهر شد.
- سلام!
- سلام، بفرمایید.
در را بست و برگشت سمت حصیر. سمانه گفت:
- آقا سینا، میشه تاب دریا رو بیارید نزدیک ما؟
سینا چشم چرخاند گوشه حیاط و پشت راهپله آهنی. قدم برداشت و تاب را از پشت راهپله بیرون کشید. پدر آن را برای نوه عزیزش خریده بود و روی آن پلاستیک کشیده بود تا خاکی نشود. کاور را برداشت و تاب را نزدیک حصیر برد. سمانه دریا را روی تاب گذاشت. سینا گفت:
- مامان، من میرم داخل، حبوبات رو تمیز میکنم.
لحظه آخر شنید مادر با خواهر سمانه احوال پرسی میکند:
- مادر خوبن سوده جان؟ انشاءالله بگو فردا حتماً تشریف بیارن، چشم انتظارشون هستم.
سینا وارد خانه شد. دستش را شست و با لوبیا قرمزها مشغول شد. تا خانمها کار سبزیها را تمام کنند، او هم تمام حبوبات را پاک و خیس کرده بود. آفتاب باروبندیلش را جمع کرده بود و داشت میرفت. زمانی به اذان مغرب نمانده بود. چند لیوان چای ریخت و برد تو حیاط.
- دستت درد نکنه پسرم.
سینا به روی مادرش لبخند زد.
- سبزی خوردکن بیارم حیاط؟
- آره مامان جان بیار. تا آفتاب کامل نرفته کار سبزیها تموم بشه.
چرخید سمت خانه. مادرش خطاب به سمانه میگفت:
- گفتی بهرام بیاد اینجا؟
- آره مامان میاد.
سینا آهی کشید. باز بهرام میآمد. این روزها از نام بهرام هم پر از نگرانی میشد...!
#پایان_قسمت18✅
📆 #14040805
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv