eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت15🎬 سیب‌زمینی‌ها را ریخت توی روغن داغ. صدای جلزولزش حسین را کشاند به آشپزخانه‌ی کوچکی
🔥 🎬 روزها و ماه‌های بعد، بدون دردسر سپری شدند. خودش هم باورش نمی‌شد این پنج سال به سرعت برق و باد گذشته و به این نقطه رسیده! سرش را روی لپ‌تاپ خم کرده بود. فایل پر بود از عکس‌ها و مشخصات جوان‌هایی که فرستاده بود شهرهای اطراف.‌ شرکت نوین اقتصاد. بنگاه اقتصادی پیشرو، مؤسسات مذهبی و آموزشگاه‌های فراوانی که در شهرهای بزرگ، به آنها آموزش می‌دادند و تربیتشان می‌کردند برای تبلیغ یا کارهای دیگر. کمترینش می‌شد جاسوسی و نفوذ بین طبقات مختلف نظام. کش‌وقوسی آمد و برخاست. از پنجره به نمای کوه‌های بلندِ پوشیده از برف، خیره شد. اولین برف امسال زودتر از سال‌های قبل باریده و غافل‌گیرشان کرده بود. درست مثل این معلم لعنتی و زن لعنتی‌تر از خودش. قهوه‌ی آماده را در فنجان ریخت. ایوب از کارهای این زن‌ و شوهر خبرهای خوبی برایش نیاورده بود. هرچند خودش هم از این طرف و آن طرف، چیزهایی شنیده بود. حسی مزخرف است وقتی بفهمی در یک قدمی موفقیت، یک نفر پیدا شود و گند بزند به همه‌ی آنچه تا حالا ساختی! چوب لای چرخِ غلطان موفقیتت بگذارد و بشود مانع. کمی شکر به قهوه‌اش اضافه کرد. ضربه‌های محکم‌ قاشق به تن فنجان، صدای اعتراضش را درآورده بود.؛ اما کو گوش شنوا! حرف‌های ایوب را مرور کرد. - آقا! زن این آقا معلم، کم‌کم داره رو مخ بچه‌ها کار می‌کنه ببره تو کلاساش. آل برده از ننه آقای اینا خیری ندید رفته سراغ بچه‌هاشون... نگرانی را در چشم‌های ایوب دیده بود. - آقا! این تا حالا کبریت بی‌خطر بوده.. ولی اگه گرم بشه و شعله بکشه.. معلوم نیس چی پیش بیادا!..هی داره فوضولی می‌کنه این‌ور اون‌ور..چیکارش کنیم آقا؟! با یادآوری حرف‌های ایوب، دندان روی هم سایید: «نباید می‌ذاشتم اون مرتیکه اینو ورداره بیاره، بشه برام آینه‌ی دقق..لعنت بهت..بهمنی بی‌شعوور..» فنجان بیچاره را محکم‌ روی میز کوبید و ته‌ناله‌ی دردناکش در اتاق پیچید. -هه..کبریت بی‌خطر! پوفی کشید. قهوه هم سردردش را بهتر نکرد. دنبال قرص، کشوها را زیرورو کرد. بالاخره ته یکیشان، پیدا شد. قرص را با یک لیوان آب پایین داد. بعد چه گفته بود ایوب؟! - آقا! شما که نبودین زنش اومده بود خیریه..می‌گفت تصمیم گرفته یه سری کتاب رساله و داستان راستان و حجاب و این طور چیزا سفارش بده..اومده بود ببینه ما می‌تونیم کمکش کنیم!..هه..نمی‌دونه زده به کاهدون آقا.. زنیکه‌ی... همین‌طور گذاشته بود، ایوب حرف بزند. - همین‌طور پیش بره..می‌ترسم چند روز دیگه پای برادران و خواهران بسیجی هم وا بشه اینجا. اون‌وخ..خخ..آقا!..این پایگاه بسیج مردمی‌مون واقعاً بشه مردمی!.. و خندیده بود. ایوب خندیده بود و او تازه داشت هوشیار می‌شد. دستش را روی شقیقه‌هایش فشار داد. سردرد لعنتی! این‌طور مواقع انگشترش را درمی‌آورد و انگار که انرژی مضاعفی از طرح رویش بگیرد، دقایقی طولانی نگاهش می‌کرد و جان می‌گرفت. خیره به انگشتر فکر کرد: «چرا از اینا غافل شدم؟!..چرا همون اول کار پای اصرارم‌ نموندم که معلم از همین‌جا انتخاب کنیم؟..معلم قبلی خوب توی مشتم بود..مثل بقیه‌شون..ولی این یکی..آخ این یکی..داره بدجور چموشی می‌کنه..باید افسارش‌و محکم بگیرم.. بکشم..وگرنه دیگه نمی‌تونم خرابیاش‌و جمع کنم..» صدای ضربه‌ی محکمی که به شیشه‌ی پنجره خورد، یکهو از جا پراندش. انگشتر از دستش افتاد. نگاهی روی زمین انداخت و رفت سمت پنجره. پرنده‌ای بیهوش روی زمین افتاده بود. حالا وقت رسیدگی به پرنده را نداشت. برگشت تا انگشتر را پیدا کند؛ اما هرچه گشت، اثری از انگشتر نیافت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت15🎬 هاج و واج نگاهش می‌کنم. ساندویچ سردی مقابلم گرفته است. چشم از او برمی‌دارم و به
🎬 به جلو نگاه می‌کند و می‌گوید: -نه هنوز. فعلا کالبد شکافیش کردن. -به باباش گفتن؟ کلافه نفسش را بیرون می‌دهد: -خبری ازش ندارن. خانواده‌ی دیگه‌ای هم نداره. یه خاله و دایی داره که اونم ایران نیست. می‌خواهم سوال بعدی را بپرسم که یک‌دفعه ماشین با سرعت، لایی می‌کشد و صدای بوق ممتد ماشین سنگینی که از روبرو می‌آمد، بلند می‌شود. بعد از چند متر زیگزاکی رفتن بالاخره، فرمان زیر دستش محکم می‌شود. بهاره جیغی می‌زند و باعصبانیت ضربه‌ای به شانه‌ی مائده می‌زند. -معلومه چه مرگته؟ نزدیک بود مارو به کشتن بدی؟ با فریاد بهاره، دست لرزانش را از روی فرمان بلند می‌کند و روی شلوارش می‌کشد. صدای نفس‌هایش که آرام می‌گیرد، می‌گوید: -نمی‌دونم! نفهمیدم کی رفتم تو لاین مخالف. یه...یه‌لحظه حواسم پرت شد! -این بدبخت تازه از زیر بار زندان فرار کرده، بزار دو روز نفس راحت بکشه بعد بندازش زیر تریلی! بعد سرش را به سمتم برمی‌گرداند. اما با دیدن چهره‌‌ام، لبخندش جمع می‌شود و ببخشید ریزی می‌گوید. نمی‌دانم کجای این بلا خنده دار بود! ** چند دقیقه‌ای می‌شد که وارد شهر شده بودیم. ماشین آرام‌آرام سرعت کم می‌کند و کنار جدول می‌ایستد. -چرا نگه داشتی؟ -بریم یه چیزی بخوریم بعد می‌ریم. به بیرون نگاه می‌کنم. تابلوی بزرگ رستوران، میان تاریکی هوا چراغ می‌زد و جلب توجه می‌کرد. پیاده می‌شویم. -تو نمیای؟ با حرف بهاره نگاهم به مائده گره می‌خورد که هنوز پشت فرمان نشسته بود. -شما برید من الان میام. بهاره شانه‌ای بالا می‌اندازد و دستی به کمرم می‌کشد. -بریم. هوا ابری است و بوی نم تمام شهر را گرفته. نگاهم روی رستوران ثابت می‌شود. درهای شیشه‌ای و قالیچه‌ی قرمز خاک گرفته‌ای که جلوی در پهن بود، باعث می‌شود مدرن تر جلوه کند. داخل می‌شویم. فضای نسبتا بزرگی دارد و دیوارهای سنگی‌اش با ریسه‌های برگ، رنگ و رو گرفته است. -اونجا خوبه؟ رد اشاره‌اش را می‌گیرم. نگاهم می‌خورد به میز چهار نفره‌ای که کنار آکواریوم بود. پشت میز که می‌نشینیم تازه یاد دست‌های خاکی‌ام می‌افتم. -من میرم دستامو بشورم. زود برمی‌گردم. آهسته از پشت میز بلند می‌شوم و به سمت سرویس‌ بهداشتی که داخل راهروی انتهای رستوران بود می‌روم. شیر آب را باز می‌کنم. هجوم قطرات آب که به روشویی می‌خورد، باعث می‌شود دوباره تصویر حمام جلوی چشمم بنشیند. انگار پرت شده‌ام در آن گذشته‌ی لعنتی! شیر باز بود و آب توی وان می‌ریخت. با خون که ترکیب می‌شد سرریز می‌کرد و راهش را به سمت کف حمام باز می‌کرد. بوی قهوه دوباره در هوا پخش می‌شود و معده‌ام را می‌سوزاند! چشمانم را محکم می‌بندم. چندبار مشتم را پر از آب می‌کنم و روی صورتم می‌پاشم. از آینه به خودم نگاه می‌کنم؛ زیر چشمانم گود رفته و سیاه شده‌است. آنقدر شکسته‌ام که دلم به حال زارم می‌سوزد! شیر آب را دوباره باز می‌کنم و مشتم را از آب پر می‌کنم. چند جرعه می‌‌نوشم تا آتش بغضم را مهار کنم؛ اما شدنی نیست! نفس عمیقی می‌کشم و بیرون می‌روم. چند قدم جلوتر می‌روم که نگاهم روی میز شماره پنج ثابت می‌شود. بهاره ایستاده است و با نگرانی با دو مرد دیگر، بحث می‌کند. می‌خواهم جلو بروم اما یک‌لحظه نفسم حبس می‌شود. دقیق تر نگاه می‌کنم. حالا واضح‌تر می‌توانم بیسیم را در دستشان ببینم. مغزم یک لحظه قفل می‌کند! من که پابند الکترونیکی ندارم! چطور به این سرعت ردیابی شدم؟! در این چند دقیقه کلا یادم رفته بود چه کسی هستم! آنقدر که به خود جرعت دهم پا به چنین مکان‌هایی بگذارم. من یک مجرم فراری‌ام که برای آن مامورها حکم شکار دارد! چندقدم عقب می‌روم. دست‌های لرزانم را درجیب مانتو قایم می‌کنم. انگار بختک افتاده به جانم که تنم به زور حرکت می‌کند. سرم را پایین می‌اندازم و شالم را جلو می‌کشم. از کنار سرویس بهداشتی رد می‌شوم. در فلزی خروج اضطراری را فشار می‌دهم. آرام باز می‌شود. می‌خواهم خارج شوم که یک لحظه دستم کشیده می‌شود. بادیدنش نگاهم می‌لرزد. زمزمه می‌کنم: -مائده. خیال می‌کنم می‌خواهد کمکم کند اما با حرفی که می‌زند یک لحظه دنیا دور سرم می‌چرخد: -منو ببخش رها؛ این کارو فقط بخاطر تو کردم. اشک‌هایش راه باز می‌کند. -تو با فرارت فقط جرمتو قبول کردی. بیا و تمومش کن. بزار خود پلیس حقیقتو میفهمه. نه امکان نداشت. نه‌! باور نمی‌کنم! یعنی واقعا این فردی که مقابلم ایستاده خود مائده است؟! انگار کسی چنگ می‌زند و قلبم را تکه تکه می‌کند. نمی‌خواهم باور کنم. نگاهم به نگاه بهاره تلاقی می‌کند که به من اشاره می‌کند و پشت بندش مردی که کنارش ایستاده است و درحالی که به چهره‌ام زل زده، بیسیمش را بالا می‌آورد. یک لحظه دنیا دور سرم می‌چرخد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344