💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#نُحاس🔥 #قسمت15🎬 سیبزمینیها را ریخت توی روغن داغ. صدای جلزولزش حسین را کشاند به آشپزخانهی کوچکی
#نُحاس🔥
#قسمت16🎬
روزها و ماههای بعد، بدون دردسر سپری شدند. خودش هم باورش نمیشد این پنج سال به سرعت برق و باد گذشته و به این نقطه رسیده!
سرش را روی لپتاپ خم کرده بود. فایل پر بود از عکسها و مشخصات جوانهایی که فرستاده بود شهرهای اطراف. شرکت نوین اقتصاد. بنگاه اقتصادی پیشرو، مؤسسات مذهبی و آموزشگاههای فراوانی که در شهرهای بزرگ، به آنها آموزش میدادند و تربیتشان میکردند برای تبلیغ یا کارهای دیگر. کمترینش میشد جاسوسی و نفوذ بین طبقات مختلف نظام.
کشوقوسی آمد و برخاست. از پنجره به نمای کوههای بلندِ پوشیده از برف، خیره شد. اولین برف امسال زودتر از سالهای قبل باریده و غافلگیرشان کرده بود. درست مثل این معلم لعنتی و زن لعنتیتر از خودش.
قهوهی آماده را در فنجان ریخت. ایوب از کارهای این زن و شوهر خبرهای خوبی برایش نیاورده بود. هرچند خودش هم از این طرف و آن طرف، چیزهایی شنیده بود. حسی مزخرف است وقتی بفهمی در یک قدمی موفقیت، یک نفر پیدا شود و گند بزند به همهی آنچه تا حالا ساختی! چوب لای چرخِ غلطان موفقیتت بگذارد و بشود مانع.
کمی شکر به قهوهاش اضافه کرد. ضربههای محکم قاشق به تن فنجان، صدای اعتراضش را درآورده بود.؛ اما کو گوش شنوا! حرفهای ایوب را مرور کرد.
- آقا! زن این آقا معلم، کمکم داره رو مخ بچهها کار میکنه ببره تو کلاساش. آل برده از ننه آقای اینا خیری ندید رفته سراغ بچههاشون...
نگرانی را در چشمهای ایوب دیده بود.
- آقا! این تا حالا کبریت بیخطر بوده.. ولی اگه گرم بشه و شعله بکشه.. معلوم نیس چی پیش بیادا!..هی داره فوضولی میکنه اینور اونور..چیکارش کنیم آقا؟!
با یادآوری حرفهای ایوب، دندان روی هم سایید: «نباید میذاشتم اون مرتیکه اینو ورداره بیاره، بشه برام آینهی دقق..لعنت بهت..بهمنی بیشعوور..»
فنجان بیچاره را محکم روی میز کوبید و تهنالهی دردناکش در اتاق پیچید.
-هه..کبریت بیخطر!
پوفی کشید. قهوه هم سردردش را بهتر نکرد. دنبال قرص، کشوها را زیرورو کرد. بالاخره ته یکیشان، پیدا شد. قرص را با یک لیوان آب پایین داد. بعد چه گفته بود ایوب؟!
- آقا! شما که نبودین زنش اومده بود خیریه..میگفت تصمیم گرفته یه سری کتاب رساله و داستان راستان و حجاب و این طور چیزا سفارش بده..اومده بود ببینه ما میتونیم کمکش کنیم!..هه..نمیدونه زده به کاهدون آقا.. زنیکهی...
همینطور گذاشته بود، ایوب حرف بزند.
- همینطور پیش بره..میترسم چند روز دیگه پای برادران و خواهران بسیجی هم وا بشه اینجا. اونوخ..خخ..آقا!..این پایگاه بسیج مردمیمون واقعاً بشه مردمی!..
و خندیده بود. ایوب خندیده بود و او تازه داشت هوشیار میشد. دستش را روی شقیقههایش فشار داد. سردرد لعنتی! اینطور مواقع انگشترش را درمیآورد و انگار که انرژی مضاعفی از طرح رویش بگیرد، دقایقی طولانی نگاهش میکرد و جان میگرفت. خیره به انگشتر فکر کرد: «چرا از اینا غافل شدم؟!..چرا همون اول کار پای اصرارم نموندم که معلم از همینجا انتخاب کنیم؟..معلم قبلی خوب توی مشتم بود..مثل بقیهشون..ولی این یکی..آخ این یکی..داره بدجور چموشی میکنه..باید افسارشو محکم بگیرم.. بکشم..وگرنه دیگه نمیتونم خرابیاشو جمع کنم..»
صدای ضربهی محکمی که به شیشهی پنجره خورد، یکهو از جا پراندش. انگشتر از دستش افتاد. نگاهی روی زمین انداخت و رفت سمت پنجره. پرندهای بیهوش روی زمین افتاده بود. حالا وقت رسیدگی به پرنده را نداشت. برگشت تا انگشتر را پیدا کند؛ اما هرچه گشت، اثری از انگشتر نیافت...!
#پایان_قسمت16✅
📆 #14030909
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344