eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
881 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#نُحاس🔥 #قسمت17🎬 قدم‌آهسته، کوچه‌ها را یکی پس از دیگری طی می‌کردند. هادی با نگرانی به راضیه نگاه کر
🔥 🎬 ابراهیم داشت شن و سیمان را داخل استانبولی مخلوط می‌کرد و با کَمچه، لابه‌لای آجرهای ردیف چیده شده، می‌ریخت و صاف می‌کرد. هادی و راضیه همزمان سلام کردند. ابراهیم که آثار خستگی و بنایی کردن روی چهره‌اش پیدا بود، با لبخند جواب داد. - از این طرفا آقا معلم! بی‌بی سلطان روی سکوی کاهگلی‌ای که کنار دیوار، داخل حیاط خانه‌اش، مثل یک ایوان درست شده بود، نشسته بود و داشت قلیان می‌کشید. پایین پایش، چاله‌ای درست شده بود و تویش پر بود از تکه‌های چوبی که تبدیل به ذغال شده بودند. کتری سیاهی کنار چاله گذاشته شده بود با یک قوری استیل که معلوم می‌شد، چایِ داغِ داخلش انتظار می‌کشد تا رها شود توی استکانهای کمرباریک بی‌بی سلطان. با دیدن هادی و راضیه، فرز، پایین آمد. - سلام روله! بفرما تو..بفرما. هادی گفت: «ممنون بی‌بی. ما با حاج‌آقا کار داریم. شما بفرمایید..مزاحمتون نمیشیم.» بی‌بی با اینکه سن‌وسالی از او گذشته بود و این را می‌شد از چروک‌های فراوان صورتش فهمید، سرحال و قبراق، نگاهی به ابراهیم کرد و گفت: «دسش درد نکنه. این دیوار دیگه داشت خراب می‌شد رو سرم. حاجی اومد به دادم رسید.» ابراهیم سر بلند کرد. - این حرفا چیه بی‌بی. وظیفمه. بعد رو کرد به هادی. - خب آقا معلم! امر بفرما. هادی نگاهی به راضیه انداخت. کمی جلوتر رفت. «خدا بهتون قوت بده. کمکتون کنم؟» ابراهیم لبخند زد. - نه! دستت درد نکنه.‌ زیاد کاری نداره. حالا بگو چی شما رو کشونده اینجا؟ - والا..حاج‌آقا..دفه‌ی پیش که مزاحمتون شدیم، فرصت نشد تا مفصل راجع به یه سری چیزا حرف بزنیم.. ابراهیم با دسته‌ی کمچه، روی آجرها کوبید تا محکم شود. - بفرما! سراپا گوشم. البته می‌بخشیدا..من نمی‌شینم..تا شب نشده باید تمومش کنم..این هوام می‌بینید که..یه روز برفیه..یه روز بارونی. گناه داره پیرزن بنده خدا.. - خدا عمرتون بده..می‌خواید بریم یه وقت دیگه مزاحم میشیم.. - نه‌نه.. معلوم نیس دیگه کی فرصتش پیش بیاد بتونیم حرف بزنیم..شما بفرما..من گوش می‌کنم. - والا..راستش..مسئله اینه که.. راضیه میان حرفش پرید. - ببخشید آقا هادی! بذار خودم بگم. چادرش را جلو کشید و رو کرد به ابراهیم. - ببینید حاج‌آقا..من تو این چند وقتی که اینجا بودم..متوجه شدم این مردم تو مسائل دین، خیلی مشکل دارن..رساله ندارن..درمورد رهبر و مسائل فقهی و حتی قرآنی، موضع می‌گیرن..یعنی اصلاً گوش نمی‌کنن.. ابراهیم که خم شده بود روی استانبولیِ پر از ملات، کمر صاف کرد. زل زد به چشمان هادی. - خب خواهرمون انگار دلِ پُری دارن..باید عرض کنم..فکر نکنید ما اینجا بیکار بودیم و اینها رو نمی‌دونیم..چرا خواهرِ من..می‌دونیم..مام مث شما، قبل‌تر‌ها، این راها رو رفتیم..ولی نمی‌تونیم مجبورشون کنیم هر چی ما میگیم قبول کنن..ما نهایتاً آگاهشون می‌کنیم که آقا این کار غلطه..خواستن بپذیرن..نخواستن ما زورشون نمی‌کنیم.. - ولی حاج‌آقا! دین چیزی نیست که مردم نپذیرن یا ندونن که تو چه کشوری زندگی می‌کنن.. بالاخره اینجا یه مملکت اسلامیه..مگه میشه تا این حد از دین زده شده باشن.. - این مشکل ما نیست که..خانه از پای‌بست ویران است.. - منظورتون چیه؟! - وقتی آخوند مملکت، دزد باشه، البته خودم رو عرض می‌کنم، شما چه انتظاری از مردم دارید؟ من وقتی خودم دروغ میگم..غیبت می‌کنم..اخلاق ندارم..فحش میدم..می‌خواین مردم به حرفم گوش کنن؟ - باورم نمیشه! حاج‌آقا شما دیگه چرا؟! - واقعیت‌های جامعه‌اس خواهر من! - حاج‌آقا! ارزش آدما به تلاشیه که برای روشن شدن‌ حقیقت می‌کنن، نه پذیرفتن واقعیت. ما باید تلاشمون رو بکنیم این مردم حقیقت رو بدونن..نباید به حال خودشون رهاشو کنیم. - شما از کجا می‌دونی ما تلاشمون رو نکردیم؟ من‌تو تک‌تک این خونه‌ها رفتم..با همشون حرف زدم..باهاشون زندگی کردم..می‌دونم اینا با چه سختی‌هایی دست‌وپنجه نرم می‌کنن..من‌ با روش خودم باهاشون برخورد می‌کنم خانم!..با روش خودم باهاشون حرف می‌زنم..نه با زور.. هادی گفت: «حاجی! کار این مردم از زور و این حرفا گذشته..به مرحله‌ی انکار رسیدن دیگه..» ابراهیم خندید. کمچه را روی آجرها گذاشت. با خونسردی گفت: «نه باباجان! هنوز اون نخه، پاره نشده..بهتره شما آگاهی این‌ مردم رو بگذارید به عهده‌ی ما..اگر هم می‌خواید به کارتون ادامه بدید،.. بدید، ولی، سعی نکنین چیزی رو بهشون تحمیل کنید تا به موقعش.» راضیه که از ابراهیم ناامید شده بود، گفت: «یعنی شما..تا حالا نتونستید حداقل چند نفر رو با خودتون همراه کنید؟» ابراهیم این‌بار دیگر به صورت هادی نگاه نکرد. مستقیم چشم دوخت به راضیه...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🏴 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت17🎬 حتی...حتی یادم می‌رود نفس بکشم. چشمانم را می‌بندم. مائده را کنار می‌زنم و فقط
🎬 اصلاً اینجا کجاست؟ نه تابلویی نصب بود و نه مغازه‌ای که باز باشد. تنها تابلوی پنچرگیری قدیمی‌ای، بالای کرکره‌ای که از باران زنگ زده بود، آویزان بود و با هر بادی که می‌آمد، لولاهای زنگ زده‌اش میان سرمای هوا جیغ می‌کشید. با بوق ماشینی که کنار پیاده رو پارک شده بود سرم می‌چرخد. پژوی مشکی رنگی هر چند ثانیه یک بار نور بالا می‌زند. به اطراف نگاهی می‌کنم. غیر از من عابری آنجا نبود. ماشین همچنان بوق می‌زند. شیشه‌ها دودی‌اش ترسی به جانم می‌اندازد. یادم نمی‌آمد تا حالا شب‌ها در خیابان قدم زده باشم؛ آن‌هم تنها! سرم را سریع برمی‌گردانم و قدم‌هایم را تندتر می‌کنم. زیر چشمی، نگاهی می‌اندازم. هنوز پشت سرم، کنار پیاده‌رو آهسته می‌آید. گوشه‌ی شالم را در دستم مچاله می‌‌کنم. با هر قدم که بر می‌دارم پاهایم می‌لرزد و کاسه‌ی زانویم سست‌تر می‌شود. سرعت قدم‌هایم هرلحظه بیشتر می‌شود. صدای دور موتور ماشین هم به مرور بالاتر می‌رود. نفس عمیقی می‌کشم و یک مرتبه شروع به دویدن می‌کنم. هنوز چند متر نرفته بودم که سکندری می‌خورم و با صورت روی زمین می‌افتم. از درد چشمانم را فشار می‌دهم و دستم ناخوداگاه روی پایم می‌نشیند. متوجه نشدم کِی پایم لای نرده‌های پلِ جوب گیر کرده بود و لنگه کفشم داخل آن پرت شده بود. لاستیک با صدای گوش‌خراشی روی آسفالت کشیده می‌شود و بعد از چندثانیه، همان ماشین کنارم ترمز می‌کند. می‌خواهم بلند شوم اما دردِ پایم مانع شده و باعث می‌شود با زانو زمین بخورم. در ماشین باز می‌شود. صدای قدم های تندی از پشت سرم می‌آید. نفسم را حبس می‌کنم و دستم را روی قفسه‌ی سینه‌ام می‌گذارم. همینکه کفش‌هایش را از لای چشمان بسته‌ام می‌بینم بلند جیغ می‌کشم. _خانم افشاااار! نبضم آنقدر نامنظم است که با هر کلمه‌ی آن غریبه یکبار به صد و بیست و بار دیگر به بیست می‌رسد! از صدای نفس‌هایش متوجه می‌شوم که روبرویم زانو زده: -حالتون خوبه؟ چشم هایم آرام باز می‌شوند و از کتونی‌های مشکی‌اش بالا می‌روند. هنوز برای رو در رو شدن با چهره‌اش وحشت دارم! با اکراه نگاهش می‌کنم. این مرد اینجا چه می‌کند؟ با دیدنش دوباره ضربان قلبم بالا می‌رود و ته دلم خالی می‌شود. خودم را مچاله می‌کنم و به دیوار می‌چسبم. ناخواسته سرم به اطراف می‌چرخد. دور و بر را نگاهی می‌اندازم. -نترسید تنهام. پلیس همراهم نیست. لبان ترک خورده‌ام، تکان می‌خورند. -شم...شما خودتون پلیسید! تک خنده‌ای می‌کند و نگاهش را به زمین می‌دوزد. -بله ولی فرقم با پلیسای دیگه اینه که می‌دونم بی‌گناهید. ابروهایم در هم گره می‌خورند. اشکم را پاک می‌کنم و می‌گویم: -میشه به جای این حرفای دروغ زودتر دستگیرم کنید؟ من به اندازه‌ی کافی اذیت شدم! با این وضع اصلا نمی‌دونم چرا چندساعت قبل کمکم کردید. بارانی‌اش را از تن در می‌آورد و روی شانه‌ام می‌اندازد. _قرار نیست برتون گردونم زندان! گفتم که؛ می‌دونم بی‌گناهید. -از کجا می‌دونید؟ -خوب...خوب توضیحش مفصله! چیزی نیست که بشه به راحتی بیانش کرد. نگرانم! بیشتر از درد پایم، دلشوره‌ی عجیبی بند بند وجودم را آزار می‌دهد. هر لحظه امکان داشت پلیس از راه برسد! -به چی می‌خواین برسین؟ من که می‌دونم می‌خواین تحویلم بدین. چشمانش گرد می‌شوند و ابروهایش بالا می‌پرد: -چی؟ این همه خطر به جون نخریدم که آخر تحویلتون بدم. از چه خطری صحبت می‌کند؟ از سوالی که می‌خواهم بپرسم مطمئن نیستم. -کار خودتون بود نه؟ -منظورتون کدوم کاره؟ -فرار! نفس عمیقی می‌کشد. -بله! یک لحظه از جوابش گرمای وحشتناکی زیر پوستم می‌دود. سریع دستم را روی زمین فشار می‌دهم و بلند می‌شوم. بارانی‌اش را روی زمین پرت می‌کنم. لنگ لنگان از ماشین فاصله می‌گیرم و خودم را زیر نگاه متعجبش به آن طرف خیابان می‌رسانم. -خانم افشار؟ وقتی می‌بیند جوابی نمی‌دهم دوباره صدایم می‌کند. -خانم افشار! رویم را به طرفش برمی‌گردانم. حالا کنار ماشین ایستاده و دستش را در جیب شلوارش فرو برده است. -شما می‌دونید من تو این مدت چی کشیدم؟ هزار بار مردم و زنده شدم. از ترس اینکه نکنه گیر بیافتم. شما هیچ می‌دونین حس اینکه هر دقیقه ترس این و داری که پلیس بریزه سرت یعنی چی؟ ساعت هاست حتی نتونستم چیزی برای خوردن پیدا کنم. صدای فریادم، سکوت سرمای شب را می‌شکست و در فضا پخش می‌شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344