💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #سها👶🏻 مراسم خاکسپاری تمام شد. لیلا با چشمان به خون نشسته در راه بازگشت ب
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#پشت_پنجره🌇
#قسمت1🎬
- عه؟ این امیر یزدانیه... آخ آخ... انگار خودشه... حیف چشمام دیگه سو نداره خوب بینمش... ببین چه زود سر پا شد... همین چند وقت پیش بود با موتور سر همین میدون تصادف کرد و فک نموند براش.
- ای وابمونی چشم که دیگه به درد نمیخوری... فکر کنم اونی که از سر کوچه پیچید یاسمن بود... دختر بیچاره!... هرچی بچه خواست که واسش نموند... نتونست نگه داره... راه به راه سقط شد... این جغلهشو هم نداشت که شوهرش حتمی طلاقش داده بود... والا زنای این دوره زمونه که بنیه ندارن... همشون کاغذین بچه نمیتونن بیارن... من بودم که چهارتا پسر رشید زاییدم و بزرگ کردم... دخترای نازنازی الان کی میشن ماهپسندخانم؟ حیف... حیف... نوراللهخان قدرمو نمیدونست... هی خدابیامرزدت مرد...
- عه گلنسا رو ببین!... انگاری هیجده سالشه... روسری بنفش سر کرده... پیرزن تو پنجتا بچه داری الان تازه خوشخوشانته؟... ول کن این اطوارها رو... خداییش بعضی از این زنا هیچوقت عقلرس نمیشن، عین همین گلنسا... نزدیک دیگه دوماد بیاره هنوز میزامپلی میکنه توی کوچه میگرده.
- دخترجون اسمت چیه؟... نسیم؟... نه؟ چی؟... نسیما؟... عه؟... خب پاشو برو دم خونه خودتون بازی کن... زیر پنجرهی منو شلوغ نکن حوصله ندارم... آفرین... پاشو... پاشو برو... خدا به دور! ننه باباش مثلاً اسم گذاشتن... نپرسیدم دختر کیه...عجب دوره زمونهای شده... بلد هم نیستن اسم بذارن... خب یه اسم درست بذار... نسیما دیگه چه صیغهایه؟... عین آدم بذار نسیم... نسیما یعنی چی؟
- این مصطفی پسر ممدآقا نبود گاز داد رفت؟... اَه اَه پسرهی بیتربیت... سرشو اینور نکرد یه سلامی بکنه... انگار نه انگار دهساله بود پشت همین پنجره توپبازی میکرد و هی دم به دیقه توپشو میزد به این نردههای پنجره دل منو میریخت، حالا برام موتور سوار میشه... از همون اولش معلوم بود چقدر ناتوئه... والا! احترام بزرگتر که دیگه سرشون نمیشه.
- سلام گلسانخانم... حال و احوالت چطوره؟... خدا رو شکر... نفسی میاد و میره... چه خبر ؟ چیکارها میکنی؟... الحمدلله... ایشالله که خدا مشکل همه رو حل کنه... نه بفرما... دست علی همراهت... خداحافظ... زن بدبخت! دلم براش میسوزه... عجب زنیه! یه پارچه خانم! حیف که اون شوهر دردبهدرش قدرشو نمیدونه... رفته سر این جواهر هوو آورده... که چی؟... گلسان رو زوری برام گرفتن... این بیچاره زنیت به خرج داد گذاشت زن بگیری مردک بی... اللهاکبر از دست خلقالله... ببین اول صبحی دهن آدمو وا میکنن... گلسان حیف شد پای این... دختر خیلی خوبی بود... اصلاً دخترای مهریخانم همشون خوبن، اون کوچیکه هم چی بود اسمش؟ اونم دختر خوبیه.
- این که سلام کرد پسر سیماخانم نبود؟ اسمش چی بود؟ یادم رفته، یه چیزی بود ها... از همین اسم جدیدا... یادم نمیاد... آها پویا... نه فکر کنم پویان بود... آره امیرپویان... حیف رفت دور شد وایمیساد ازش میپرسیدم با زنش چیکار کرد... خیلی وقت پیش شنیدم قهر کرده رفته خونهی باباش... کاش میموند میفهمیدم بالأخره چیکار باهاش کرد، رفت برش گردوند یا میخواد طلاقش بده... یادم باشه از سیماخانم بپرسم... دخترای الان همشون میخوان مستقل بشن...!
#پایان_قسمت1✅
#فرهنگ✍
📆 #14040725
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #پشت_پنجره🌇 #قسمت1🎬 - عه؟ این امیر یزدانیه... آخ آخ... انگار خودشه... حیف
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#پشت_پنجره🌇
#قسمت2🎬
سجاد منو هم همینجوری ازم دور کردن وگرنه الان بچههاش باید توی این خونه اینور و اونور میدویدن تا من هم از سر تنهایی و بیکاری نشینم پای پنجره... همهی عروسها که مثل ماهپسند نیستن ده سال مادرشوهرو تر و خشک کنن... نور به قبرت بباره نوراللهخان! چقدر خدمت مادرتو کردم یه دستت درد نکنه ازت نشنیدم...هی!
- این نسیم یزدانیه... بذار صداش کنم... نسیم خانم... سلام! چطوری دخترم؟... داری میری دانشگاه؟... به سلامتی... میگم بحمدلله برادرتو دیدم دیگه خوب شده بود... خب خداروشکر... والا بهش بگید حواسشو بیشتر جمع کنه، توی این میدون پر موتوری سر به هواست... درسته آدم خودش باید حواسش باشه... اون روز که رفته بودم ترهباری یکیشون یه طور پیچید جلوم که نزدیک بود زهلهترک بشم... آره مادر خدا بهم رحم کرد... اگه طوریم میشد دیگه حالاحالاها میفتادم... برادرت جوون بود که زود خوب شد... ببینم مادرت نمیخواد واسش زن بگیره؟... وا؟ کجا زوده؟... به آقات بگو دستشو بند مغازه کنه و برید براش دختر کوچیکهی مهریخانم رو بگیرید، خیلی خانومه... از ما گفتن بود... جنس خوب زمین نمیمونه... یه وقت دیدی اینو هم دادن به یکی بدتر از شوهر گلسان حیف شد ها... بخت دختر باید خوب باشه... خود تو هم زیاد به این کلاس و دانشگاه نچسب، بمون خونه یکی بیاد در خونهتونو بزنه، نشد از همین دانشگاه یکی رو پیدا کن... والا درس که نون و آب نمیشه برات... آخرش باید بری قابلمهتو بسابی و بچهتو بزرگ کنی... اینقدر خودتو خسته درس نکن، جوونیت میره و از حال و قشنگی میفتیا... دیرت شده؟... خیلی خب برو مزاحمت نباشم، ولی به حرفام فکر کن من خیر و صلاحتو میخوام...!
خداحافظ دخترم!... نسیم هم دختر خوبیه... پسر مجرد ندارم واسش بگیرم... یادم باشه به زن ممدآقا بگم واسه مصطفاش بره خونه اینا... پسره درسته بیادبه، ولی همین نسیم آدمش میکنه.
- دیگه پرنده هم توی کوچه پر نمیزنه... مگه ظهر شده؟... مث اینکه... واسا ببینم ساعت چنده؟... خدا مرگم بده! دیرم شد... پاشم برم ناهارمو بار بذارم... خدا قبرتو راحت کنه نوراللهخان... چقدر سر حاضر شدن به موقع غذا سرم نق زدی که زن بجنب دل و رودهم همو خوردن... الان هم که نیستی هول و ولا توی جونمه ناهارم سر وقت حاضر باشه... دیگه بسه یه جا نشستن... برم برسم به کارهام که دیر شد!
#پایان✅
#فرهنگ✍
📆 #14040725
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #پشت_پنجره🌇 #قسمت2🎬 سجاد منو هم همینجوری ازم دور کردن وگرنه الان بچههاش
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاههای #طرح_تحول هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت9🎬 سیدهادی سرش را بالا انداخت. سینا هم محکمتر زانویش را میان بازو فشرد و چانهاش ر
#انفرادی2⛓
#قسمت10🎬
دستش را با دستمال توی جیبش پاک کرد و آن را انداخت توی باکس سمت چپ موتور و درش را بست. مردی نزدیکش شد. نگاه سینا سُرخورد روی دستان مرد که داشت اسکناس میشمرد. لحظهای بعد پولهای نقد را سمت سینا گرفت و گفت:
- بفرما، خدا بده برکت!
سینا پولها را گرفت و مشغول شمردن شد. به انتها که رسید، خیال کرد اشتباه شمرده و دوباره حساب کرد، نه انگار درست بود. نگاهی انداخت به مرد که داشت ماشینش را دستمال میکشید. صدایش را صاف کرد و گفت:
- ببخشید آقا، فکر کنم اشتباهی شده. این مبلغ که تقدیم کردید خیلی کمه... من فیلتر و چندتا قطعه دیگه گذاشتم براتون.
مرد تکرار کرد:
- خدا بده برکت.
سینا قدمی جلوتر رفت و گفت:
- اگه پول نقد ندارید میتونید کارت به کارت کنید، کارتخوان هم دارم.
مرد دستش را با خنده تکان داد و گفت:
- یه تخفیفه دیگه. خدا خیرت بده، بهت برکت بده.
دستمال توی دستش را پرت کرد تو جوی و سوار ماشینش شد. سینا اخم کرد و نزدیک ماشین رفت. چند تقه کوبید به شیشه. مرد شیشه را پایین کشید و با اخم گفت:
- اه آقا نکن دیگه، دستت کثیفه!
سینا دندان بهم سایید و قبل از اینکه حرفی بزند، مرد گاز داد و سینا را در بهت تنها گذاشت. به جای خالی ماشین زل زد و دستی به گردن خیسش کشید. نفسش را با شدت بیرون فرستاد.
- خدایا شکرت. عجب آدمایی پیدا میشن.
به طرف موتورش رفت. روی موتور نشست و موبایلش را چک کرد. دنیا زنگ زده بود. لبخند نشست روی لبش. شماره او را گرفت. طولی نکشید که صدای شاد دنیا پیچید توی گوشش:
- داداشی...
- جان داداشی!؟ قربونت برم!
دنیا خندید. شیرینی خندهی او، قند شد توی جان سینا.
- خدا نکنه.. خوبی؟.. کجا بودی؟
سینا آهی کشید. کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- تو خیابون، دنبال به لقمه نون. کاری داشتی آبجی؟
- اوهوم.. من و مامان اومدیم قم. خب؟!
برق توی بدن سینا جریان گرفت و از جا پرید.
- کجایید؟!
دنیا صدایش را صاف کرد. تکخندی زد و گفت:
- بگم عصبانی نمیشی؟!
سینا پشت دستش را کشید به چشمش. در میان خمیازه گفت:
- نمیدونم.
دنیا خندید. توی خندهاش استرس موج میزد:
- واقعیت موندیم تو جاده، نزدیک قم. ماشین خراب شد.
- وای دنیا.. بهت گفتم ماشین بابا خرابه.. گفتم نندازش تو جاده! گفتم نیا... گفتم هنوز برات سخته تو جاده رانندگی کردن. چرا حرف گوش نمیکنی؟! اصلاً چرا این موقع راه افتادید اومدید؟!.. من که گفتم خودم میام دنبالتون. چرا اینقدر خودرایی تو؟.. پسفردا تو زندگی هم میخوای همینطوری با شوهرت تا کنی؟!
دنیا سکوت کرد. دست گذاشت پشت گردنش و پوفی کشید. دندان بهم فشرد و گفت:
- لوکیشن بفرست رو گوشیم تا بیام.
- زنگ میزنیم امداد خودرو.
چشمش را بست و چند نفس عمیق گرفت:
- الان قهر کردی!؟
- چو دانی و پرسی سؤالت خطاست.
لبخند نشست روی لبهای سینا. لبش را تر کرد و گفت:
- ببخشید، امروز بلایی نبوده که سرم نیومده باشه، لوکیشن بفرست تا بیام.
تماس را قطع کرد. لحظهای بعد لوکیشن دنیا آمد. از پلیس راه قم گذشته بودند. دیگر توی محدوده شهر بودند. میتوانست خیلی زود به آنها برسد...!
#پایان_قسمت10✅
📆 #14040726
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت10🎬 دستش را با دستمال توی جیبش پاک کرد و آن را انداخت توی باکس سمت چپ موتور و درش ر
#انفرادی2⛓
#قسمت11🎬
موتور را روشن کرد و گاز داد سمت خانهی سیدهادی. اتفاقات امروز مستقیم ظرفیت اعصابش را نشانه گرفته بود. آن از برخورد مرد که آن همه برایش زحمت کشیده بود، این هم از دنیا که بیفکر و برنامه راه جاده را پیش گرفته بود. چند ساعت قبل هم که با خانمی روبهرو شده بود که یکی از بستگانش، ماشین خراب و تصادفی را با قیمتی گزاف به او فروخته بود.
موتور را مقابل خانه رفیقش پارک کرد و با او تماس گرفت. سیدهادی زود جوابش را داد:
- به.. ببین کی زنگ زده.. برادر سینا... جانم؟
سینا بیمقدمه گفت:
- هادی جان میشه ماشینت رو قرض بگیرم؟
- آره داداش، کجایی بیارم برات.
سینا چشمش را ماساژ داد و گفت:
- جلوی درم سید.
هادی لحظهای بعد با سوئیچ جلوی در بود. حتی از سینا نپرسید که ماشین را برای چه کاری میخواهد و چه حس شیرینی داشت این اعتماد برای سینا.
نزدیک غروب بود و وقت نداشت درباره آنچه پیش آمده با سید هادی صحبت کند. فقط سوئیچ را از او گرفت و با تشکر سرسری نشست توی ماشین. با ماشین یدککش هم هماهنگ کرده بود. نمیدانست مشکل ماشین چیست و نمیخواست بیش از این دنیا و مادرش کنار جاده بمانند.
چهل دقیقه بعد رسید به ماشین پدرش که توی لاین اضطراری توقف کرده بود.
دستش از حرص مشت شد. اخم نشست روی صورتش. درهای سمت شاگرد ماشین باز بود. جلو رفت. مادرش روی صندلی جلو نشسته بود و دنیا پشت سرش. با دیدن سینا از جا پرید.
- سلام!
- سلام پسرم!.. خوبی؟.. ببخش با خستگی مجبور شدی بیای دنبال ما.
- چه حرفیه مامان.. ولی من گفته بودم خودم میاما..
نگاهش رفت سمت خواهرش. دنیا گفت:
- مامان ببین چجوری نگا میکنه!
سینا ابرو بالا انداخت:
- چه جوری نگاه میکنم؟! خودت خوب میدونی چیکار کردی واسه همون فکر میکنی نگاه من یه جوریه... بیاین..ماشین پشت سر بشینید، باید بوکسل کنم اینو.
وسایل دنیا و مادرش را توی صندوقعقب جا داد و ماشین را به یدککش بست. آدرس خانهاش را داد به راننده و خودش سوار ماشین سیدهادی شد.
ماشین رفیقش را تحویل داد و غذا خرید. وقتی برگشت خانه، دیگر توان اینکه ببیند مشکل ماشین پدر چیست را نداشت. بعد از دوش کوتاهی به نماز ایستاد.
جا نمازش را که جمع کرد، دنیا و مادرش با سینی چای کنارش نشستند. دنیا زل زده بود به او. منتظر بود چیزی بگوید، اما سینا نگاهش را دوخته بود به لیوان چایش و هیچ نمیگفت.
- داداشی، قهر نباش خب؟!
- میشه غذا بخوریم؟ من خیلی ضعف دارم!
دنیا سریع بلند شد و سفره انداخت. توی سکوت غذا خوردند. سفره که جمع شد سینا سریع رختخوابها را پهن کرد.
دنیا توی گوش مادرش خندید و گفت:
- نگا کن، از اون موقع حرف نزده، حسابی عصبیه، خدا فردا رو به خیر کنه.
مادر حرکات سینا را زیر نظر گرفت. داشت ظرف میشست.
- نه عصبی نیست مادر.. اگه بود، طور دیگهای رفتار میکرد.. الانم فکرش درگیره. میخواد یه کاری کنه.
آخرین ظرف را هم شست و لامپ را خاموش کرد. خودش را انداخت روی رختخوابش و آهسته گفت:
- شببخیر.
پشت کرد به مادرش و دنیا. خیره شد به تاریکی راهپله. یک ساعت گذشته بود و او هنوز بیدار بود. صدای نفسهای مادرش منظم شده بود. نور گوشی دنیا هر چند لحظه اتاق را روشن میکرد و صدای ریز خندهاش میپیچد توی اتاق. طاقت نیاورد. پتو را کنار زد و چرخید. مادرش وسط او و خواهرش خواب بود.
- دنیا...
- جان!.. بیدارت کردم؟
- میگم.. حرف بزنیم؟
دنیا تلفن همراهش را خاموش کرد و گفت:
- آره داداشی تو میای یا من بیام؟
سینا روی رختخوابش نشست و گفت:
- بیا بریم رو پلهها بشینیم.
هر دو چند پله را که پایین رفتند، نشستند. سینا دو پله پایینتر از دنیا نشست. چراغ گوشیاش را روشن کرد و گذاشت روی راهپله.
- جانم؟ دیدی مامان خوابه میخوای دعوام کنی؟
کنجکاوانه چشم دوخته بود به سینا...!
#پایان_قسمت11✅
📆 #14040727
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
Khamenei.ir14040728_47245_64k.mp3
زمان:
حجم:
12.9M
🏆 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار قهرمانان و مدالآوران ورزشی و المپیادهای علمی جهانی. ۱۴۰۴/۰۷/۲۸
💻 Farsi.Khamenei.ir