فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 #حسینیه_فارس| شب اول فاطمیه
@FarsMaaref
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت23🎬 موبایل را کناری انداخت و چادر عربی سوده را که روی میز گذاشته بود برداشت. دست ب
#انفرادی2⛓
#قسمت24🎬
زمان قدم گذاشته بود توی ماه سرد آذر. سینا سرش گرم درس و کلاس شده و حالا او رسما پا گذاشته بود به دنیا طلبگی.
شش ماهی میشد که زادگاهش را ترک کرده بود، دوماه قبل هم پدر و مادرش آمده بودند قم. آنها را دیده بود و دیگر هیچ خبری از برادرش نداشت.
توی این مدت که رسماً داشت درس میخواند، دنیا پنجرهای جدید برایش باز کرده بود. دوباره داشت شوق شیطنت کردن در وجودش شعله میکشید. شده بود مثل یک دانشآموز دبیرستانی، پر از نشاط.
وقتی فهمیده بود، سیدهادی قرار است استاد عقاید اسلامیشان باشد، شور و شوقش بیشتر شد و بیشترِ شیطنتهایش سر کلاس او بود. حالا هم سر کلاس سیدهادی نشسته و با دقت به حرفهایش گوش میکرد. سیدهادی برایش یک برادر بود و او هر بار که سیدهادی را در قامت استاد میدید، حظ میکرد. داشتن یک برادر مثل او خود خوشبختی بود.
- خب سوالی نیست؟
نگاهی به بقیه طلبهها انداخت. انگار سوالی نداشتند. سیدهادی مشغول جمع کردن وسایلش شد و گفت:
- شما میتونید برید. کار من تو کلاس طول میکشه.
سینا وسایلش را برداشت و زیر لب مثل بقیه خداحافظی کرد. از کلاس بیرون رفت. کلاهش را کشید روی سرش و از مدرسه بیرون زد. آخر هفته بود و دلش میخواست برود مادرش را ببیند؛ ولی نمیدانست رفتنش کار درستیست یا نه.
موبایلش را بیرون کشید و شماره دنیا را گرفت. دنیا رد تماس زد و پشت سرش پیامکی از او روی صفحهاش ظاهر شد:
- سر کلاسم.
موبایل را سُر داد توی جیبش و قدمی دیگر برداشت. ابرهای تیره کل آسمان را گرفته بودند و هوا بوی نم میداد. یک کوچه از مدرسه دور شده بود که ماشینی کنارش ایستاد و بوق زد. از رنگپریدگی در سمت شاگرد، ماشین سیدهادی را شناخت. ساعد دستش را لب پنجره گذاشته بود. سیدهادی اشاره زد:
- بیا بالا.
سینا ابرو بالا انداخت و گفت:
- نه استاد، مزاحم شما نمیشم.
سیدهادی خندید. عبای مشکیاش را از روی صندلی شاگرد برداشت و گفت:
- بیا من میرسونمت پسرم. بیا ناز نکن.
سینا با لبخندی که پهن شده بود روی صورتش در را باز کرد و نشست. سیدهادی راه افتاد. سینا خیره نگاهش کرد و لب زد:
- ممنون که هستی سید.
- قربونت داداش. قابلی نداره...
سینا تکخندی زد. سیدهادی قطعاً برایش فرستادهای از سوی خدا بود. خدا خیلی دوستش داشت که خواسته بود سیدهادی کنارش باشد. داشتن رفیقی مثل او نعمت بود.
- اوضاع خوبه؟ راضی هستی از همه چی؟ سختت نیست به من بگی استاد؟
سینا چشم درشت کرد. تکانی به فکش داد و گفت:
- چه سختیای داشته باشه؟.. من وقتی تو رو تو هیبت استاد میبینم کیف میکنم. توی کلاس و مدرسه هم احترامت برام دوچندان واجبه داداش. هیچ سختیای نداره. توی این دوماه هر بار صدات کردم استاد، از ته دل و جون بوده... چون واقعاً برازندهته.
سیدهادی سرعتش را کم کرد و پشت چراغ قرمز ایستاد. سینا را نگاه کرد و شانه بالا انداخت:
- قربونت داداش، از بزرگواریته که اینطوری فکر میکنی، نشون دهنده دلته که دریاست. خیلی وقته میخوام بهت بگم. حس کردم بعضیها شاید نتونن این مسئله رو قبول کنن.
- نه... من ناراحت نیستم، خوشحالم هستم. تو درس خوندی، زحمت کشیدی، همین که باعث میشه احترامت واجب باشه.
کمی به سیدهادی چشم دوخت. دهانش باز ماند و کف دستش را کوبید به پیشانی:
- آه... دیدی چی شد؟ موتورم موند تو مدرسه.
سیدهادی قهقهه زد و ماشین را به حرکت درآورد. سینا هم خندید.
- دیدم داری پیاده میری گفتم حتماً موتور نیاوردی. الان دور میزنم... آخ آخ.. گیر چه شاگرد سر به هوایی افتادم. چجوری قراره درست رو بخونی؟
- نمیدونم چرا یه لحظه یادم رفت موتور دارم. ولی نگران نباش، من درسم رو خوب میخونم.
سیدهادی بلوار را دور زد. زیر چشمی به سینا نگاه کرد. با صدایی که تهش خنده داشت. گفت:
- خداکنه که بخونی، پیش میاد برادر. آدمیم همه... نگران نشو، هنوز جوونی، امید داشته باش. قرار هنوز پدر پنجتا بچه بشی...
سینا که تازه متوجه شوخی سیدهادی شده بود خندید و سرش را تکان داد. امان از هادی و شوخیهای ظریفش.
#پایان_قسمت24✅
📆 #14040812
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv