هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
شعر سهراب🌱.mp3
زمان:
حجم:
2.2M
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز پراز بودن توست🌱
#زینب_جعفری
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت30🎬 غروب وقتی منصوره خانم رفت، هادی کنار محدثه که مشغول شکافتن آستین مانتوی چهارخان
#انفرادی2⛓
#قسمت31🎬
گوشهایش داغ کرده بود و گوشه لبش را از داخل میجوید. حس میکرد هر لحظه ممکن است قلبش از سینه بیرون بزند. هفته قبل بود که مادرش سر زده و با دنیا به دیدنش آمد. آن روز داشت اولین باران پاییزی، زمین شهر را خیس میکرد. رفته بود جمکران که دنیا تماس گرفت و گفت:
- ما جلوی در خونهت منتظریم سریع بیا.
سینا سفارش کرد بروند توی مغازه پایین خانه تا سرما و باران اذیتشان نکند و خودش را با سرعت رساند. توی آن هوای سرد، لبخند گرم مادر و خواهرش روحش را تازه کرد.
با صدای ظریف، اما محکم زنانهای از توی خاطراتش بیرون آمد و تازه سینی چای را مقابلش دید. نفس عمیقی گرفت. عطر هل پیچید توی شامهاش. تعلل نکرد و یکی از فنجانهای سفید که گلهای صورتی داشت را برداشت و زیر لب تشکر کرد و فنجان را گذاشت روی عسلی شیشهای کنار دستش.
گرمای خانه برای او که حس میکرد تحت نظر است آزار دهنده بود. کف دستش را کشید به شلوار کتان کرمی. رد دست عرق کردهاش ماند روی شلوار.
سعی کرد پوف کلافهاش را توی گلو خفه کند. سرش را کمی بلند کرد. دنیا زیر گوشش گفت:
- خجالت نکش، مثل سری قبله.
فکش بهم فشرده شد و نگاه تیزش رفت توی چشم دنیا. چشم دنیا برق زد و لبش به خنده باز شد. دوباره زیر گوشش پچ زد:
- ببخشید. دیگه یادآوری نمیکنم جلوی خانمت. خیلی خوشگلهها...
سینا چشم بست تا به خودش مسلط شود. دنیا دستبردار نبود. از همان هفته پیش داشت دستش میانداخت.
وقتی فهمید مادرش میخواهد برایش از کسی خواستگاری کند، خواسته بود اعتراض کند؛ اما نگاه لرزان و خیس مادرش همراه صدای مرتعشش نگذاشته بود:
- بگی نه دیگه رو بهت نمیکنم. بیا ببینش، خانوادهاش رو ببین. شاید خوشت اومد. دیگه داره دیر میشه برات.
دیگر نتوانسته بود نه بیاورد، در واقع زبانش به دهانش قفل شده بود و دیگر نتوانست حرفی بزند و حالا توی این وضعیت بود.
چای را برداشت و به آن لب زد. چشمش از داغی آن آب زد.
- پاشو برو...
نگاهی به دنیا انداخت و از توی تفکراتش بیرون آمد. چشمش شبیه علامت سوال شده بود. دنیا اشارهای زد:
- نیستیا... برو حرفهات رو با لعیا خانم بزن، انشاءالله به توافق برسید.
فنجان را گذاشت کنار و ایستاد. پشت سر دختری که چادر سفید بر سر داشت حرکت کرد و رفت.
دخترک در اتاقی را باز کرد و داخل شد. سه ردیف کتابخانه که تا سقف امتداد داشت و دو میز مطالعه وسط اتاق بود. ابروهای سینا بالا پریدند. روی یکی از میزها یک پارچ آب و ظرف میوه و جعبه دستمال بود. لعیا دست به همان سمت دراز کرد.
- بفرمایید.
سینا پشت میز نشست و انگشتهایش را توی هم گره زد. لعیا صدایش را صاف کرد و گفت:
- شما بفرمایید صحبتهاتون رو.
سینا دست دراز کرد و دستمالی برداشت و عرق پیشانیاش را گرفت. آهسته گفت:
- حقیقتش ذهنم برای پرسیدن سوال یا معرفی خودم یاری نمیکنه، فقط دارم به این فکر میکنم فردا باید چطور به چشمای حسن نگاه کنم.
#پایان_قسمت31✅
📆 #14040820
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
✅ بسم الله الرحمن الرحیم
📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم
💌صفحه ۲۱۵ قرآن کریم
✅ @BisimchiMedia