eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
876 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
215.mp3
زمان: حجم: 1.3M
✅ قرائت صفحه ۲۱۵ قرآن کریم ✅ @BisimchiMedia
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت31🎬 گوش‌هایش داغ کرده بود و گوشه لبش را از داخل می‌جوید. حس می‌کرد هر لحظه ممکن اس
🎬 توی سرمای زمستان و روی موتور، بدنش از گرمای خجالت عرق کرده بود و هر بار باد توی تنش می‌پیچید لرز می‌کرد. موتور را گوشه‌ی حیاط مدرسه پارک کرد و کیفش را برداشت. از دیروز فقط فکرش این بود چطور باید با حسن رو به رو شود؟ اصلاً چه می‌گفت و چه کار می‌کرد؟ توی کلاس گوشه‌ترین قسمت را انتخاب کرد و روی زمین نشست. سرش را انداخت پایین و کلافه دست کشید پشت گردنش. صدای خش خش لباس کسی را حس کرد و یکی از همکلاسی‌هایش کنارش نشست. سر چرخاند و با دیدن حسن، برای لحظه‌ای غالب تهی کرد و رنگش زرد شد. حسن دست گذاشت روی دستش. لبخندی زد و گفت: - چته؟ چرا از من فرار می‌کنی. چشمش را بست و سرش را برگرداند سمت دیوار. صدای خنده حسن توی گوشش پیچید. دلش با هر بار شنیدن صدای او زیر و رو می‌شد و عرق از پیشانی و تیره کمرش سرازیر می‌شد: - ای بابا! این همه خجالتی بودی و ما نمی‌دونستیم؟ الان چی شده؟ سیبک گلویش تکان خورد. چشمش را محکم‌تر بهم فشرد و با خودش نجوا کرد: - یعنی فکر بدی راجع بهم نکرده؟ - سینا؟ سرش را چرخاند سمت حسن و چشم باز کرد. بدون اینکه به چشم او نگاه کند گفت: - من... واقعاً معذرت می‌خوام... من... حسن محکم صدایش زد و همین باعث شد سینا سر بلند کرد و به بقیه حرفش گوش کند: - ازدواج جزء‌ی از زندگیه... همه توی زندگیشون نیاز به یه همراه دارن و باید خودشون انتخابش کنند و این انتخاب کردن نه عیبه نه باعث خجالت. شاید فکر می‌کنی دارم راجع بهت فکرهای نادرست می‌کنم ولی خدا شاهده اینطور نیست! من هیچ فکر بدی ندارم ازت. خواهرم، تو، تموم جوونا باید برای آینده‌شون تصمیم بگیرن. بعدم، می‌دونم که واسطه دوتا خانواده رو بهم معرفی کرده، پس دلیلی برای این حالِت نیست. تو خواستی ازدواج کنی و این عیب نیست. حتی اگه فامیل نشیم هم چیزی نباید بین ما و همکلاس و رفیق بودنمون تغییر کنه. حرفش که تمام شد، از کنار سینا بلند شد و رفت جلو‌تر. سینا دست کشید به پیشانی‌اش و زیر لب گفت: - ولی دل من اینو می‌خواد که باهات فامیل بشم. واسه همینه که نمی‌تونم به چشمت نگاه کنم. اینکه کلاس درس چطور گذشت را نفهمید. فقط بعد کلاس وقتی موبایلش را چک کرد پیام دنیا را دید: - مامان باهات کار داره بهش زنگ بزن. از کلاس بیرون زد و شماره مادرش را گرفت. صدای مادرش که پیچید توی گوشش لبخند زد. - سلام مامان جان، خوبی؟ - خوبم پسرم. تو خوبی؟ صبح شنبه‌ت به خبر، فکرات رو کردی؟ سینا خندید و گفت: - خیلی عجله داریا... - می‌خوام فردا زنگ بزنم برای آخر هفته وقت بگیرم دوباره بریم خونشون. - زنگ بزن مامان. مادرش خندید و گفت: - الهی مادر فدات بشه. سینا جان، یه چیزی می‌گم نه نیار. سینا نفسی گرفت و گفت: - جانم امر کنید. مادر خواهش‌وار و با احتیاط گفت: - زنگ بزن بهرام برای آخر هفته بهش بگو بیاد باهامون. زنگ می‌زنی؟ آره پسرم؟ سینا دندان بهم سایید و آب دهانش را فرو برد. انگشت شصتش را گزید و گفت: - نمیاد مامان. چرا خودم رو کوچیک کنم؟ - تو زنگ بزن. داداش بزرگتره... دلش گرم میشه. پیشانی‌اش را ماساژ داد و گفت: - باشه. شما زنگ بزن، اگه برای آخر هفته اجازه دادن بریم دوباره من فردا بهش زنگ می‌زنم.. خوبه؟ نمی‌دونم چرا انقدر اصرار داری ما بهم وصل بشیم. صدای مادر لرزید. دست سینا مشت شد: - آخه مادر من می‌خوام شما رو کنار هم ببینم، شما رو کنار هم خوب ببینم، این دشمنی داره منو از پا می‌ندازه. - دشمنی نیست مادر من، از طرف من نیست، ولی چشم من زنگ می‌زنم می‌گم بیاد. شما قرار رو هماهنگ کن، من زنگ می‌زنم پسر گلتم بیاد. الان کلاسم شروع میشه باید برم. منصوره خانم خندید و گفت: - خیر ببینی مادر. خدانگهدار. تماس را قطع کرد و تلفن همراه را سر داد توی جیبش. دیگر فکر بهرام را نمی‌دانست کجای ذهنش جا دهد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودسازی(خواری مومن) امام حسن عسکری سلام الله علیه: چه زشت است براى مؤمن، به چیزی دل بندد که خوارش سازد.بحارالانوار/ج78/ص374 دلبستگی به فردی خاص، لباسی که انگشت نماست، پست و مقام و ... از مصادیق این روایت هستند. مومن باید توجه داشته باشد که ایمانش زمانی کامل می شود که هیچ دلبستگی ای به دنیا نداشته باشد. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت32🎬 توی سرمای زمستان و روی موتور، بدنش از گرمای خجالت عرق کرده بود و هر بار باد توی
🎬 با این که ابرهای سیاهِ درهم‌رفته، آسمان را تسخیر کرده و سوز سرما را بر شهر نازل کرده بود، اما خیابان‌ها و مغازه‌ها همچنان شلوغ بود و پر سروصدا. وقتی کنار بخاری نشست و یکی‌یکی افراد حاضر را از نظر گذراند، تازه سرما به جانش نشست. بهرام با اخمهایی درهم، انگار که هزارتا از کشتی‌هایش همین الان در اقیانوس غرق شده‌اند و کل سرمایه‌اش بر باد رفته، چشم دوخته بود به گل‌های قالی‌. از وقتی آمده بود، سکوت کرده بود. این خاموشی را دوست نداشت. توی دلش داشتند رختهای چرک را با شدت تمام مشت‌و‌مال می‌دادند و او مجبور بود تحمل کند. هر چقدر از بهرام انرژی منفی می‌گرفت، صورت مادرش غرق در آرامش بود و لب‌هایش می‌جنبید. سعی کرد دیگر به بهرام فکر نکند و تنها اجازه دهد لعیا و حرف‌هایش توی ذهنش باشد. روز یکشنبه که مادر تماس گرفته بود، خانواده لعیا خواسته بودند یک قرار بیرون از خانه باهم بگذارند. سه‌شنبه، قرار دوم را توی بوستان علوی گذاشته بودند. همه چیز خوب پیش رفت. از حرف‌ها و صورت لعیا می‌توانست حس مثبت بگیرد. انگار توانسته بود او را راضی کند. نگاهش رفت سمت پدر لعیا که دست می‌کشید به محاسنش و وقتی صدای صاف کردن گلویش را شنید، دلش لرزید: - خب اگه اجازه بدید ما یه تحقیق کنیم، بعد جواب قطعی رو خدمتتون اعلام می‌کنیم. لبخند داشت پهن می‌شد روی لبش. نیشخند بهرام روحش را خط انداخت. شبیه کشیده شدن تکه گچی رو تخته سیاه. - نیاز به تحقیق نیست آقای لطفی. معلومه مردم درباره کسی که دوسال زندان بوده به‌خاطر تهدید با چاقو چی می‌گن. انگار که یک مشت زردچوبه به صورتش پاشیده باشند، سرخی اشتیاقش پرید. لب و زبانش خشک شد. قلبش پرید توی دهانش. جلسه توی سکوتی هولناک فرو رفته بود و سایه‌ای سنگین افتاده بود روی گردن سینا. نمی‌دانست به صورت که نگاه کند و به چه فکر کند که این وهم و ترس دست از قلبش بردارد. جایی نبود، هیچ جا برای پناه بردن نبود. زبان مثل چوبش را کشید روی لب‌های خشکیده‌اش. دستش می‌لرزید. چشم چرخاند سمت بهرام که روی مبل تک‌نفره سمت چپش نشسته بود. نگاه تیز و پر از کینه‌ی بهرام شد خنجری توی قلبش. - اِ.. خودش نگفته بود بهتون؟! صدا از کسی در نمی‌آمد. چشمش دودو زد و سرچرخاند سمت مادر. صورتش سفید شده بود و لبش می‌لرزید. دیگر چهره‌ی او آرامش هم نداشت. صدای نفس‌های عمیق پدر از سمت راست گوشش را داغ می‌کرد. نگاه‌ها را شبیه کوهی سنگین بر روی دوشش حس می‌کرد. دستش را مشت کرد. جان کند تا بگوید: - من توضیح می‌دم... ماجرا... اخم میان ابروهای آقای لطفی توی صدایش کاملاً مشخص بود: - توضیحی باقی نمونده.. مسئله رو باید همون روزی که تماس گرفتید اطلاع می‌دادید. وقتی روی پا ایستاد، قلب سینا هم از تپش ایستاد: - بفرمایید... جان حرف زدن نداشت. پدر گفت: - آقای لطفی، اجازه بدید ماجرا رو تعریف کنیم. بهرام نگذاشت اقای لطفی حرفی بزند و ایستاد. سر سینا چرخید سمت او و برق عجیب چشمانش: - بله، بهتره ما بریم. ایشون نه پشتش دعای خیره نه حرف خیر. از بس بلا سر این‌واون آورده... سینا دیگر روی زمین نبود. حس می‌کرد کمرش با پتک له شده. این رسم برادری بود؟ این رسم اعتمادش بود؟ پس آن صورت درهم نشان از نیشی داشت که قرار بود این‌گونه آینده‌اش را به بازی بگیرد. نفهمید چگونه از آن خانه بیرون زد. فقط وقتی هوای سرد پیچید توی تنش، هجوم مایعی تلخ را به دهان حس کرد. دست گرفت به درخت و کمی خم شد. تو جوی پای درخت بالا آورد و تمام تنش زهر شد. دیگر هیچ درکی از اطراف نداشت و لحظه‌ی آخر فقط صدا زدن دنیا را شنید. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در نهایت آدمیزاد باید کسی را بسیار دوست بدارد تا به بهانه‌ی آن، زندگی، ارزش زیستن داشته باشد کسی مثل تو...🖤 @hoseiniye_ye_del @Anarstory
3.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عده ای مدام میگن آقای خامنه ای تقصیر شماست که جNگ شد! ولی قبل این حرفا یه نگاه به عقب بکنید ببینید کیا باعث جNگ بودن، کیا باعث پیروزی ما شدن و کیا خاک دادن... :)))) 🗣 رضا رضوی @twtenghelabi