💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت34🎬 چشمهایش را به سختی باز کرد. نور مهتابی بالای سرش، زد توی چشمش. سرش تیر کشید. ا
#انفرادی2⛓
#قسمت35🎬
دانههای درشت تسبیح فیروزهاش را بوسید و به سجده رفت. مهر را بوسید و صاف نشست. کسی از پشت سر گفت:
- قبول باشه حاج آقا.
به عقب چرخید. ابروهایش بالا پرید. چهره پر آرامش داماد باجناقش باعث شد نفسی پر آه بکشد.
- قبول حق پسرم.
سیدهادی لبخند زد و گفت:
- وقت دارید یکم صحبت کنیم؟
آقای لطفی سر تکان داد. دستش را گرفت سمت پشتیهایی که دور مسجد چیده شده بود.
- بله حتماً، اگه اشکال نداره بریم اونطرف بشینیم. من کمرم درد میکنه.
هر دو ایستادند. آقای لطفی به پشتی تکیه زد و هادی هم روبهرویش نشست. عبا را روی شانه مرتب کرد و چشم دوخت به صورت سبزهی آقای لطفی. چهرهاش نشان میداد دنیا دیده است و جای مهر روی پیشانیاش نشان از خداشناس بودنش داشت.
- آقای لطفی میخوام درباره یه دوست باهاتون صحبت کنم، میخوام بدونم نظرتون راجع به زندگیش چیه. ازتون کمک میخوام.
لبخند نشست روی صورت آقای لطفی. پیرمردی نزدیکشان شد و دسته کلیدی سمت آقای لطفی گرفت.
- حاجی مثل اینکه شما اینجا حرف دارید، خواستید برید در رو قفل کنید.
- چشم آقاصادق.
رو کرد به سیدهادی:
- خب درخدمتم حاجآقا. خدا حفظت کنه برای پدر و مادرت.
سیدهادی لبتر کرد و گفت:
- خدا سایهی شما رو هم نگه داره رو سر خانواده. حقیقت، توی دوران سربازی یه دوستی داشتم. پسر سادهای بود، یه پسر کاملاً عادی و معمولی، نماز میخوند. پسر خوبی بود. یه ایرادایی داشت؛ ولی بین پادگان، حتی فرماندهها به معرفت و جوونمردی میشناختنش. رفیق براش همه چیز بود، اونقدر که براش جون فدا کنه.
- خدا حفظش کنه.
سیدهادی دست راستش را بالا گرفت.
- انشاءالله. خب، چند سالی ازش بیخبر بودم.. یعنی خیلی سال گذشت تا دوباره دیدمش، ولی اون شور و شوق سابق رو نداشت. جوونمردیش کار دستش داده بود.
نگاهی به قالیهای شبیه محراب مسجد انداخت و ادامه داد:
- این رفیقم یه دوستی داشت از بچگی باهم بزرگ شده بودند، تو دوران سربازی برام خیلی ازش گفته بود. پسر شری بود و اونطوری که برام گفت، خیلی آتیش میسوزنده. وقتی دیدمش اولین چیزی که تو ذهنم اومد این بود حال همون رفیقش رو بپرسم. وقتی اسمش رو آوردم، رنگ و روش پرید و خط افتاد توی پیشونیش و گفت، دیگه نمیخواد اسم اونو بیاره. پاپیچ حالش شدم.
سر بلند کرد و توی چشم آقای لطفی نگاه کرد. داشت با دقت گوش میداد:
- گفت بخاطر اینکه با چاقو پدر زنش رو زده زندانه و معلوم نیست چه به روز پدرخانمش بیاد.
چشمهای آقای لطفی درشت و لبش اسیر دندان شد. هادی آب دهانش را فرو برد. نفس لرزانی کشید.
- خواسته بود که جرم رو بندازه گردن رفیق من. مثل دوسه سال قبلش که دقیقاً همین بلا رو سرش آورده بود و از معرفت و رفیق دوستیش استفاده کرده بود و با گریه و ناله، دوست منو مجبور کرده بود که بره پیش پلیس و خلاف نکرده رو گردن بگیره.
سکوت کرد. آقای لطفی منتظر نگاهش میکرد و وقتی دید دیگر هادی چیزی نمیگوید گفت:
- خب؟
سیدهادی پلک زد و گفت:
- خب که... دوسال به جرم نکرده افتاد زندان. پسری که توی دوران سربازی کاری نکرده بود جریمه بشه و یا بره بازداشت دو سال بخاطر کار نکرده رفت و جور کار رفیقش رو کشید.
رنگ چهره آقای لطفی تغییر کرد و ابروهایش کمی بهم نزدیک شد. انگار خوانده بود ته حرف سیدهادی چیست.
- خود مجرم اصلی هم اعتراف کرده. یعنی الان کاملاً بیگناهه، بگید حق این رفیق من یه زندگی عادی نیست؟
#پایان_قسمت35✅
📆 #14040825
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت35🎬 دانههای درشت تسبیح فیروزهاش را بوسید و به سجده رفت. مهر را بوسید و صاف نشست.
#انفرادی2⛓
#قسمت36🎬
- منظورت از این حرفا، سینا جمالیه؟
سیدهادی سرتکان داد و آقای لطفی تسبیح را توی دستش چرخاند و نگاهش را به دانههای درشت آن دوخت. چند بار دست کشید به محاسنش:
- نمیدونم آقا سید، نمیدونم چی درسته چی غلط.
سیدهادی دست گذاشت روی سینهاش و گفت:
- من به حدیثه قول دادم دخالت نکنم، ولی میدونم که سینا حقش یه زندگی خوبه. نتونستم نیام و این حرفا رو نزنم بهتون. باید این حرفا رو یکی براتون توضیح میداد که اگه خواستید ردش کنید، بخاطر گناه نکردش نباشه.
دستش را فشرد روی زمین و ایستاد.
- با اجازه من برم.
آقای لطفی دست دراز کرد سمت او:
- بریم منزل ما...
سید لبخند زد و دستش را فشرد.
- با حدیثه خانم خدمت میرسیم انشاءالله.
سید هادی که رفت. آقای لطفی در مسجد را قفل کرد و راه افتاد سمت خانه. واقعا کار درست چه بود؟ باید به سینا اعتماد میکرد؟
به خانه که رسید یکراست رفت به کتابخانه. حسن پشت میز نشسته بود و از کتاب مقابلش یادداشتبرداری میکرد.
- حسن بابا، فردا صبح زود آماده باش باید بریم جایی.
حسن با شنیدن صدایش از جا پرید و ایستاد. آنقدر سریع که نزدیک بود زمین بخورد. دو طرف میز را محکم گرفت. پدر خندید و گفت:
- آروم باش بابا.
حسن هم خندید و گفت:
- چشم بابا، کجا قراره بریم؟
- میریم برای تحقیق.
در اتاق را بست. چرخید. لعیا با ظرف میوه پشت سرش ایستاده بود. آهسته سلام کرد.
- علیک سلام دخترم.
قدمی به او نزدیک شد.
- با زندان رفتنش مشکلی نداری؟
قلب لعیا لرزید. بشقاب توی دستش را محکم گرفت و لب زد:
- اگه شما مشکل نداشته باشید نه.
- بعداً میتونی بین دوست و آشنا و فامیل...
لعیا چشم بست و لب گزید. نگذاشت جمله کامل شود:
- شما خودتون همیشه گفتید گذشته آدما هرچی بوده تموم شده و مهم حال آدماست، فکر کردم وقتشه که اینو نشون بدیم، که حرفامون فقط شعار نیست و بهش عمل هم میکنیم.
- این یعنی ماجرا رو برات گفته بود؟
لعیا آهسته لب زد:
- گفته بود.
آقای لطفی ابرو بالا انداخت و نفسی گرفت:
- بعد نباید به ما میگفتی؟
لعیا لب گزید. چهرهاش رفت توی هم. صدایش گرفت:
- خواستم بگم، گفته بود که بگم، ولی نشد، یعنی موقعیتش پیش نیومد. گفتم بعد جلسه سوم بگم که همه چی خراب شد.
پدر آهی کشید و گفت:
- باشه، بیا برو برس به کارت.
لعیا از کنارش گذشت و آقای لطفی زیر لب گفت:
- خدایا هرچی خیر و صلاحه براش رقم بزن. اگه خیره، قلب منم آروم کن.
خانم لطفی، سینی چای را روی میز گذاشت و نگاهش را دوخت به حسن و پدرش که باهم صحبت میکردند. طاقت نیاورد و پرسید:
- چی شد؟ چیگفتن همسایههاشون؟
حسن رو کرد به مادرش و گفت:
- یه بقالی نزدیک خونشون بود، خیلی از خانوادهشون و حتی از خود سینا، تعریف کرد. گفت سینا رو میشناسه و اهله. بقیه همسايهها هم از خانوادش تعریف کردن و درباره همین زندانی شدنش و اثبات بیگناهیش گفتن.
- خب الان چی پچ پچ میکنید با هم؟
حسن خودش را جلو کشید و لیوانی چای برداشت.
- داشتم به بابا میگفتم فردا به سینا گوشه بدم که زنگ بزنن برای جواب. بابا میگفتن نه.
مادر به او چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- راست میگه به تو ربطی نداره. بخوان خودشون زنگ میزنن.
همان موقع تلفن خانم لطفی روی عسلی کنار دستش زنگ زد. ابرو بالا انداخت و گفت:
- بفرما، حتماً به گوششون رسیده رفتید تحقیق.. خودشون زنگ زدن. چی بگم بهشون؟
- جمله بندیش با خودت، ولی باید یه مدت بیشتر رفت و آمد کنیم تا بیشتر همدیگر رو بشناسیم.. هم ما.. هم این دو تا جوون..
#پایان_قسمت36✅
📆 #14040826
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv