eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت34🎬 چشم‌هایش را به سختی باز کرد. نور مهتابی بالای سرش، زد توی چشمش. سرش تیر کشید. ا
🎬 دانه‌های درشت تسبیح فیروزه‌اش را بوسید و به سجده رفت. مهر را بوسید و صاف نشست. کسی از پشت سر گفت: - قبول باشه حاج آقا. به عقب چرخید. ابروهایش بالا پرید. چهره پر آرامش داماد باجناقش باعث شد نفسی پر آه بکشد. - قبول حق پسرم. سیدهادی لبخند زد و گفت: - وقت دارید یکم صحبت کنیم؟ آقای لطفی سر تکان داد. دستش را گرفت سمت پشتی‌هایی که دور مسجد چیده شده بود. - بله حتماً، اگه اشکال نداره بریم اون‌طرف بشینیم. من کمرم درد می‌کنه. هر دو ایستادند. آقای لطفی به پشتی تکیه زد و هادی هم روبه‌رویش نشست. عبا را روی شانه مرتب کرد و چشم دوخت به صورت سبزه‌ی آقای لطفی. چهره‌اش نشان می‌داد دنیا دیده‌‌ است و جای مهر روی پیشانی‌اش نشان از خداشناس بودنش داشت. - آقای لطفی می‌خوام درباره یه دوست باهاتون صحبت کنم، می‌خوام بدونم نظرتون راجع به زندگیش چیه. ازتون کمک می‌خوام. لبخند نشست روی صورت آقای لطفی. پیرمردی نزدیکشان شد و دسته کلیدی سمت آقای لطفی گرفت. - حاجی مثل اینکه شما اینجا حرف دارید، خواستید برید در رو قفل کنید. - چشم آقاصادق. رو کرد به سیدهادی: - خب درخدمتم حاج‌آقا. خدا حفظت کنه برای پدر و مادرت. سیدهادی لب‌تر کرد و گفت: - خدا سایه‌ی شما رو هم نگه داره رو سر خانواده. حقیقت، توی دوران سربازی یه دوستی داشتم. پسر ساده‌ای بود، یه پسر کاملاً عادی و معمولی، نماز می‌خوند. پسر خوبی بود. یه ایرادایی داشت؛ ولی بین پادگان، حتی فرمانده‌ها به معرفت و جوون‌مردی می‌شناختنش. رفیق براش همه چیز بود، اونقدر که براش جون فدا کنه. - خدا حفظش کنه. سیدهادی دست راستش را بالا گرفت. - انشاءالله. خب، چند سالی ازش بی‌خبر بودم.. یعنی خیلی سال گذشت تا دوباره دیدمش، ولی اون شور و شوق سابق رو نداشت. جوون‌مردیش کار دستش داده بود. نگاهی به قالی‌های شبیه محراب مسجد انداخت و ادامه داد: - این رفیقم یه دوستی داشت از بچگی باهم بزرگ شده بودند، تو دوران سربازی برام خیلی ازش گفته بود. پسر شری بود و اون‌طوری که برام گفت، خیلی آتیش می‌سوزنده. وقتی دیدمش اولین چیزی که تو ذهنم اومد این بود حال همون رفیقش رو بپرسم. وقتی اسمش رو آوردم، رنگ و روش پرید و خط افتاد توی پیشونیش و گفت، دیگه نمی‌خواد اسم اونو بیاره. پاپیچ حالش شدم. سر بلند کرد و توی چشم آقای لطفی نگاه کرد. داشت با دقت گوش می‌داد: - گفت بخاطر اینکه با چاقو پدر زنش رو زده زندانه و معلوم نیست چه به روز پدرخانمش بیاد. چشم‌های آقای لطفی درشت و لبش اسیر دندان شد. هادی آب دهانش را فرو برد. نفس لرزانی کشید. - خواسته بود که جرم رو بندازه گردن رفیق من. مثل دوسه سال قبلش که دقیقاً همین بلا رو سرش آورده بود و از معرفت و رفیق دوستیش استفاده کرده بود و با گریه و ناله، دوست منو مجبور کرده بود که بره پیش پلیس و خلاف نکرده رو گردن بگیره. سکوت کرد. آقای لطفی منتظر نگاهش می‌کرد و وقتی دید دیگر هادی چیزی نمی‌گوید گفت: - خب؟ سیدهادی پلک زد و گفت: - خب که... دوسال به جرم نکرده افتاد زندان. پسری که توی دوران سربازی کاری نکرده بود جریمه بشه و یا بره بازداشت دو سال بخاطر کار نکرده رفت و جور کار رفیقش رو کشید. رنگ چهره آقای لطفی تغییر کرد و ابروهایش کمی بهم نزدیک شد. انگار خوانده بود ته حرف سیدهادی چیست. - خود مجرم اصلی هم اعتراف کرده. یعنی الان کاملاً بی‌گناهه، بگید حق این رفیق من یه زندگی عادی نیست؟ ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت35🎬 دانه‌های درشت تسبیح فیروزه‌اش را بوسید و به سجده رفت. مهر را بوسید و صاف نشست.
🎬 - منظورت از این حرفا، سینا جمالیه؟ سیدهادی سرتکان داد و آقای لطفی تسبیح را توی دستش چرخاند و نگاهش را به دانه‌های درشت آن دوخت. چند بار دست کشید به محاسنش: - نمی‌دونم آقا سید، نمی‌دونم چی درسته چی غلط. سیدهادی دست گذاشت روی سینه‌اش و گفت: - من به حدیثه قول دادم دخالت نکنم، ولی می‌دونم که سینا حقش یه زندگی خوبه. نتونستم نیام و این حرفا رو نزنم بهتون. باید این حرفا رو یکی براتون توضیح می‌داد که اگه خواستید ردش کنید، بخاطر گناه نکردش نباشه. دستش را فشرد روی زمین و ایستاد. - با اجازه من برم. آقای لطفی دست دراز کرد سمت او: - بریم منزل ما... سید لبخند زد و دستش را فشرد. - با حدیثه خانم خدمت می‌رسیم انشاءالله. سید هادی که رفت. آقای لطفی در مسجد را قفل کرد و راه افتاد سمت خانه. واقعا کار درست چه بود؟ باید به سینا اعتماد می‌کرد؟ به خانه که رسید یک‌راست رفت به کتابخانه. حسن پشت میز نشسته بود و از کتاب مقابلش یادداشت‌برداری می‌کرد. - حسن بابا، فردا صبح زود آماده باش باید بریم جایی. حسن با شنیدن صدایش از جا پرید و ایستاد. آن‌قدر سریع که نزدیک بود زمین بخورد. دو طرف میز را محکم گرفت. پدر خندید و گفت: - آروم باش بابا. حسن هم خندید و گفت: - چشم بابا، کجا قراره بریم؟ - می‌ریم برای تحقیق. در اتاق را بست. چرخید. لعیا با ظرف میوه پشت سرش ایستاده بود. آهسته سلام کرد. - علیک سلام دخترم. قدمی به او نزدیک شد. - با زندان رفتنش مشکلی نداری؟ قلب لعیا لرزید. بشقاب توی دستش را محکم گرفت و لب زد: - اگه شما مشکل نداشته باشید نه. - بعداً می‌تونی بین دوست و آشنا و فامیل... لعیا چشم بست و لب گزید. نگذاشت جمله کامل شود: - شما خودتون همیشه گفتید گذشته آدما هرچی بوده تموم شده و مهم حال آدماست، فکر کردم وقتشه که اینو نشون بدیم، که حرفامون فقط شعار نیست و بهش عمل هم می‌کنیم. - این یعنی ماجرا رو‌ برات گفته بود؟ لعیا آهسته لب زد: - گفته بود. آقای لطفی ابرو بالا انداخت و نفسی گرفت: - بعد نباید به ما می‌گفتی؟ لعیا لب گزید. چهره‌اش رفت توی هم. صدایش گرفت: - خواستم بگم، گفته بود که بگم، ولی نشد، یعنی موقعیتش پیش نیومد. گفتم بعد جلسه سوم بگم که همه چی خراب شد. پدر آهی کشید و گفت: - باشه، بیا برو برس به کارت. لعیا از کنارش گذشت و آقای لطفی زیر لب گفت: - خدایا هرچی خیر و صلاحه براش رقم بزن. اگه خیره، قلب منم آروم کن. خانم لطفی، سینی چای را روی میز گذاشت و نگاهش را دوخت به حسن و پدرش که باهم صحبت می‌کردند. طاقت نیاورد و پرسید: - چی شد؟ چی‌گفتن همسایه‌هاشون؟ حسن رو کرد به مادرش و گفت: - یه بقالی نزدیک خونشون بود، خیلی از خانواده‌شون و حتی از خود سینا، تعریف کرد. گفت سینا رو می‌شناسه و اهله. بقیه همسايه‌ها هم از خانوادش تعریف کردن و درباره همین زندانی شدنش و اثبات بی‌گناهیش گفتن. - خب الان چی پچ پچ می‌کنید با هم؟ حسن خودش را جلو کشید و لیوانی چای برداشت. - داشتم به بابا می‌گفتم فردا به سینا گوشه بدم که زنگ بزنن برای جواب. بابا می‌گفتن نه. مادر به او چپ چپ نگاه کرد و گفت: - راست میگه به تو ربطی نداره. بخوان خودشون زنگ می‌زنن. همان موقع تلفن خانم لطفی روی عسلی کنار دستش زنگ زد. ابرو بالا انداخت و گفت: - بفرما، حتماً به گوششون رسیده رفتید تحقیق.. خودشون زنگ زدن. چی بگم بهشون؟ - جمله بندیش با خودت، ولی باید یه مدت بیشتر رفت و آمد کنیم تا بیشتر همدیگر رو بشناسیم.. هم ما.. هم این دو تا جوون.‌. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا