eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت37🎬 دو روز از ماه دوم زمستان گذشته بود که خانواده آقای لطفی بالاخره اجازه عقد را دا
🎬 دنیا ایستاد کنار سینا، بازویش را گرفت. منصوره‌خانم بهت‌زده سر جایش خشکش زده بود و از میان شانه‌ی سینا و دنیا به صورت گرفته و برافروخته‌ی بهرام زل زده بود. نگاه آقای جمالی می‌چرخید بین سینا و بهرام. - چی می‌گی... یعنی چی می‌دونستی؟ صدای دنیا بود. بهرام چشم دوخت به او. پوزخند زد. دستش را کوبید به دیوار و گفت: - یه نگاه به وضعیتمون همین الان و این گاردی که برای من گرفتید و همه ایستادید سمت سینا بندازید، می‌فهمید! همان‌جا نشست. نزدیک پله‌ها. مادر خواست به سمتش قدم بردارد؛ اما وقتی بهرام شروع کرد به صحبت، کنار همسرش متوقف شد: - یه عمره همه سمت سینا هستید، افتخار بابا سیناست... چشم امید مامان سیناست... داداشی و عزیز خواهر دنیا سیناست... سرش را خم کرد بین زانوهایش: - حتی دخترم، تو بغل سینا خوابش می‌بره و آروم می‌گیره و تو بغل باباش نه... سرش را بلند کرد. دندان بهم سایید، خشم اشک سرخی شده بود توی چشمانش و آتش کینه را روشن می‌کرد: - ورد زبون همه سینا بود، سینا عزیز کرده بود، این وسط من چی؟ چی بودم جز محافظ سینا؟ هر بلایی سر سینا می‌اومد، کار اشتباهی می‌کرد، من باید جواب می‌دادم... چرا؟ همین الان، همه حواسا سمت سیناست... همین الان حال منم بده ولی همه سمت سینان... مسخره‌ست... ولی توی اون دوسالی که نبودی بهترین سال‌های عمرم بود چون همه حواسا سمت من بود، ولی همین که اومدی دوباره ورد زبون همه شد سینا... سینا سرش را پایین انداخت. - آره زخم زدم جای زخمی که تو یه عمره به من زدی... از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیزو ازم گرفتی... مادر به سختی گفت: - تو... تو... داری حسودی می‌کنی؟ بهرام مشتش را کوبید زمین و ایستاد. صدایش بلند شد: - باعثش شمایید... شما که همیشه منو، رفتارم رو، حرکاتم رو، حتی زمان زبون واکردنم رو مقایسه کردید با سینا! پدر اخم کرد و گفت: - صدات رو بیار پایین، مگه بچه‌ای که داری این‌طوری گله می‌کنی؟ بهرام لب بهم فشرد و خیره به چشم پدر گفت: - مقصر شمایی که هی سربه‌زیر بودن سینا رو با صدای بلند، با منی که تا داد نکشم آروم نمی‌گیرم، مقایسه کردید. اینکه سینا باید از من ادب رو یاد بگیره ولی از من مؤدب‌‌تره! نگاهش افتاد به دنیا که به سینا چسبیده و اشک می‌ریخت و تقریباً پشت او پناه گرفته بود: - مقصر دنیاست که جای اینکه من رو حامیش بدونه، سینا رو کمک‌حالش می‌دونست و با اون درددل می‌کرد. الان نگاه کنین، رفته پشت اون پناه گرفته. سینا دست دنیا را از بازویش جدا کرد و رفت سمت بهرام: داداش، تو همیشه الگو... بهرام چشم بست و چرخید سمت راه پله: - نمی‌خوام دیگه چیزی بشنوم... رفت. مثل همیشه که حرف می‌زد و می‌رفت و گوش نمی‌داد. سینا نشست روی زمین. قلبش تیر می‌کشید. بهمن‌ماه می‌توانست برای سینا یک ماه پر از خاطرات خوب باشد. پر از رنگ... می‌توانست وسط سفیدی برف، درهای بهشت با گل‌های رنگارنگ را به روی قلب یخ‌زده‌اش باز کند؛ اما... اما بهمن فرو ریخت روی زندگی‌اش و ته مانده چشم امید او به برادرش زیر برف‌ها دفن شد، درست مثل یک گل سرخ کوچک که زیر هجوم برف‌های یک کوه مدفون و له می‌شود. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما کی نوبت‌مون می‌شه بی بی جان؟❤️ @anarstory
از صبح‌گاهان دریاب خود را🌝.mp3
زمان: حجم: 1.4M
در گام مقصود گام طلب نه سوی در دوست روی دعا کن🌻
خدایا به حق این شهدای عزیز ما را رایگان ببخش و بیامرز. شادی ارواح طیبه شهدا صلوات بفرستید.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت38🎬 دنیا ایستاد کنار سینا، بازویش را گرفت. منصوره‌خانم بهت‌زده سر جایش خشکش زده بود
🎬 انتظار واژه‌ی عجیبی‌ست. واژه‌ای که تلخی دلتنگی را توی خودش جا داده و شیرینی لحظه وصال را. عشق وقتی توی قلبت لانه کند، یک ساعت انتظار هم مثل چند سال فراق می‌گذرد؛ ولی تمامش می‌ارزد به همان لحظه‌ای که تمام وجودت چشم می‌شود برای دیدن معشوق. توی این یک‌سال، لعیا هر روز این حس را تجربه می‌کرد. انتظار برای آمدن سینا و دیدن او. هر بار هم مثل قبل دلتنگ می‌شد و هر بار به امید دیدن او کارهای خانه را با عشق انجام می‌داد. لبخندی زد و نگاهی به میزی که چیده بود انداخت. چشمش برق می‌زد. از آشپزخانه بیرون رفت و ساعت را نگاه کرد. درست مثل همان روز اول، قلبش شروع کرد به محکم تپیدن. مطمئن بود کمتر از پنج دقیقه دیگر سینا می‌رسد. دوید مقابل در ورودی و انگشت به دهان گرفت. نمی‌فهمید چرا هربار مثل روز اول شوق دارد و حتی این همه اضطراب می‌گیرد. در باز شد و قامت سینا وارد خانه. لبش کش آمد و جلو رفت. - سلام آقا... سینا به رویش لبخندی زد و گفت: - سلام عزیز دل! کیف سینا را از او گرفت. کیف سنگین بود و همراه کیف به سمت راست کج شد. توقع این وزن را نداشت. نزدیک بود زمین بخورد. صبح که کیفش این همه سنگین نبود. سینا خندید و کیف را از دستش گرفت. دستش را حلقه کرد دور شانه او تا زمین نخورد: - چیکار می‌کنی؟ بازار کتاب بودم.. چندتا کتاب خریدم. خودم می‌برم تا اتاق. این کیف الان هم وزن خودته. لعیا خندید و دست گرفت به کمرش. از سینا فاصله گرفت و گفت: - عه یعنی الان می‌تونی منو یه دستی بلند کنی؟ سینا کیف را گذاشت زمین و تکیه داد به جاکفشی و گفت: - می‌خوای امتحان کنم؟ لعیا قدمی عقب رفت و گفت: - نخیر، همین الان با این کیفت، نزدیک بود بشم دوتا... اگه دوتا شده بودم، بعدش کدومون بیشتر دوست داشتی؟ هوم؟ سینا خندید و موهای لعیا را بهم ریخت‌. کیف را برداشت و همان‌طور که می‌رفت سمت اتاق گفت: - همون لعیایی که اول دیدم. لعیا پشت سرش گفت: - سینااا!... بدجنس... دوساعت موهامو درست کردم، تعریف نمی‌کنی.. خرابش نکن. خم شد و کفش سینا را از جلوی در برداشت و گذاشت تو جا کفشی. توی آینه قدی نگاهی به خودش انداخت و موهایش را مرتب کرد. صدای قیژقیژ در توالت آمد و لعیا همان‌طور که می‌رفت سمت آشپزخانه، گفت: - سینا این در روانیم کرده، یه فکری بکن براش، البته بعد غذاها..الان نیفتی به جونش..زود بیا. ناهار را خورده بودند و سینا روی زمين دراز کشیده بود. لعیا کنارش نشست و خیره شد به چشم بسته‌ی او: - میگم سینا... - جانم؟! به صدایش رنگ التماس پاشید: اگه من بخوام برم یه جایی نه که نمیاری؟ سینا با همان چشمان بسته گفت: - کجا مثلاً؟ دست کشید روی درز یقه سینا و لب جنباند: - خونه خاله ناهیدم. چشم سینا باز شد و تکانی خورد. نفسش آهسته از دهانش خارج شد. - نه بیارم نمیری؟ صورت لعیا رفت تو هم. مژه افتاده‌ی زیر چشم سینا را برداشت و محکم جواب داد: - می‌دونی که نمیرم. لب‌های سینا کش آمد. دوباره چشم بست و دست به سینه زد. کمی شانه‌اش را جابه‌جا کرد: - پس نه. لعیا چشمش را توی حدقه چرخاند. پلک بالای چشم چپ سینا را بالا کشید و خم شد توی همان چشمش: - واجبه آخه. ابروی سینا بالا پرید: - حرف من چی؟ همسرش عقب کشید. لب پایینش چرخید و گفت: - سینا بد نشو لطفاً... دلم تنگ شده... خالمم ناخوش‌احواله می‌خوام یه سری بهش بزنم‌. می‌دونی که آدم از یه دیقه بعد خودش خبر نداره دور از جونش. چشمش را باز کرد. اخم محوی افتاده بود بین ابروهایش. لعیا داشت با تمام خواهش نگاهش می‌کرد: - فلسفه نباف لعیا... می‌خوام امروز دربست پیش خودم باشی... فقط خودم... حال منم خوش نیست.‌.. لعیا دلخور نگاهش کرد و سری تکان داد. ایستاد و از همسرش فاصله گرفت. سینا پوفی کشید و پلک برهم بست، اما به جای سیاهی آن‌قدر چهره دلخور لعیا جلوی چشمش آمد که خوابش برد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
. نعل اسبها از همان میخ دری بود که در آتش گداخته شد... 🥀
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #اَبَر_خویشی😌 بیداری؟ مرا می بینی؟ صدایم چه؟ چیزی می شنوی یا باز مثل همیش
💥 📃 😮‍💨 پلک‌هایم انگار با چسب به هم چسبیده‌اند. صدای نق‌نق‌اش باز به گوشم می‌رسد. اصلاً دلم نمی‌خواهد چشمانم را باز کنم. تازه گرم خواب شده‌اند. آرام نشدنش می‌گوید چاره‌ای جز بیداری ندارم. سرم را برای طلب یاری می‌چرخانم. او هم رفته. متوجه رفتنش هم نشده‌ام. آهی کشیدم. چقدر بیهوده طلب کمک داشتم. مگر دیشب یک لحظه برخاست تا جای من بیدار بماند؟ شنبه بود و باید می‌رفت. مثل هر شنبه‌ی دیگر. می‌رفت تا چهار روز دیگر برگردد. خسته باز سرم‌ را روی بالش می‌گذارم. هنوز نق‌نق می‌کند. چه میشد راحت بخوابی؟ بی‌حال به طرفش سر می‌چرخانم. کمی سرم را بلند می‌کنم. دست روی پیشانی‌اش می‌گذارم. کل دیشب را نخوابیده و تلاش کرده بودم خنکش کنم، اما‌ هنوز تنش در کوره بود. بغض کرده و‌ سرم‌ را روی بالش می‌کوبم. هنوز نق‌نق بی‌حالش را می‌شنوم. چشمانم‌ می‌سوزد و سرم‌ درد می‌کند. - تو رو‌ چیکار کنم؟ چرا باز تب کردی؟ به طرف پنجره سر می‌چرخانم. شرشر باران هنوز ادامه دارد. - آخه توی بارون؟ این چهارمین شنبه‌ای بود که شب نخوابیده و باید برمی‌خاستم تا او را پیش دکتر ببرم. این بار سخت‌تر بود. آن بیرون باران می‌آمد. مجبور‌ بودم. تنش در آتش می‌سوخت و خنک هم‌ نمی‌شد. به هر ضرب و زوری بود برخاستم و‌ او را لباس پوشاندم، خودم هم‌ لباس پوشیدم و بغلش کردم. - وای! ماشالله! تو کی این‌قدر سنگین شدی؟ چترم را برداشته و بچه به بغل بیرون زدم. * جمع کردن چادر و همزمان بغل کردن یک بچه سنگین شده، خودش مصیبت عظمی بود و نگه‌داشتن چتر و رسیدن به اتوبوس در زیر باران عزایی دیگر. از بی‌قراری چادرم را چنگ می‌زند و از سر و کولم بالا می‌رود و نمی‌گذارد روی صندلی بنشینم. کمرم درد می‌کند و دستم از سنگینی تنش. * - آقای دکتر! این چهارمین شنبه است که دارم میارمش اینجا، باز تب کرده. دکتر اخم می‌کند و متعجب می‌پرسد: - چهار هفته؟ بذار سابقه‌شو ببینم، شاید یه مشکل جدی داره. دلهره وجودم را چنگ‌ می‌زند. نکند طوری شده؟ حالا من دست‌تنها، بدون پدرش، در این باران کجا بروم؟ بچه هم در آغوشم آرام نمی‌گیرد نق می‌زند، مدام چادرم را چنگ می‌زند و می‌خواهد از من بالا برود، یعنی نشین و بلند شو مرا بگردان. *** باز خوب که دکتر خیالم را راحت کرد. مشکل بزرگی نیست. بچه است و باز سرماخورده. چند قلم‌ دارو نوشت و چند توصیه کرد. در همان باران با یک دست بچه را بغل زده و چادرم را هم با همان جمع کردم و با دست دیگر چتر را گرفته‌ام. بچه کل وجودش را روی شانه‌ام انداخته. شانه‌ام به سِر شدن نزدیک می‌شود با مرثیه‌ی شرشر باران روی چتر، خیابان را رد کرده و‌ وارد داروخانه می‌شوم. بچه را روی صندلی انتظار می‌گذارم تا چتر را جمع کرده و نسخه را به داروخانه‌چی بدهم. لحظه‌ای تحمل نمی‌کند و صدای گریه‌اش بلند می‌شود. دستپاچه نسخه را می‌دهم و به طرفش می‌روم تا بلندش کنم. آرام نمی‌شود و چنان چنگ به چادرم می‌زند که چادر عقب می‌رود، فقط می‌توانم برای جلوگیری از نیفتادنش آن را تا پیشانی‌ام جلو بکشم. بالای ابروهایم قرار می‌گیرد و مثل پیرزن‌ها می‌شوم، اما چه اهمیتی دارد؟ بچه هنوز نق می‌زند و سعی می‌کند با پاهایش از من بالا برود، یعنی نایست و راه برو. دیگر توان پاهایم هم دارد می‌رود. با هزار دردسر دارو را گرفته، کارت کشیده، کیسه‌ی دارو‌ را در کیف می‌گذارم و بیرون می‌زنم. هنوز چتر را باز نکرده‌ام. نگاهم به اتوبوس می‌خورد. وای! باید به آن برسم، وگرنه در زیر این باران کی دیگر ماشین گیرم‌ می‌آید؟ بی‌خیال چتر شده و چادر را روی بچه می‌کشم و می‌دوم، به اتوبوس که رسیده‌ام دیگر خیس آب شده‌ام. چه خوب که بچه زیر چادر بود و‌ خیس نشد! با همان وضع، همین که می‌نشینم تا نفس راحتی بکشم، بچه عطسه می‌کند. زنی سرزنش‌وار می‌گوید: - چقدر بی‌فکری؟ واسه چی توی این هوا بچه رو آوردی بیرون که سرما بخوره؟ دلم می‌شکند. گریه‌ام می‌گیرد. دستم سِر شده و دیگر توانی در پاها و‌ کمرم نمانده، اما قلبم بیشتر از همه‌جایم درد می‌کند. جوابی نمی‌دهم و سعی می‌کنم اشک‌ نریزم؛ مگر میشود؟ دلم بد گرفته و برای خالی کردن حرص درونم برایش پیام می‌نویسم. - تو چرا هیچ‌وقت نیستی؟ کل گلایه‌ام از او، کار شهرستانش، نبودن چهار روز در هفته‌اش و تنها بودنم با یک بچه‌ی مریض در زیر باران می‌شود همین جمله که آن هم مثل بسیاری از پیام‌های دیگر بی‌جواب می‌ماند. ✍ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344