هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
شفق صوفی ای کاش کنیزش بودم.mp3
زمان:
حجم:
7.5M
|ای کاش کنیزش بودم🖤|
#فاطمیه
در رختخواب از این پهلو به آن پهلو میشوم. مدتهاست که با بیخوابی اُنس گرفتهام؛
از همان روز حسرتبار…
از همان شبی که دیگر خواب آرام از سرم گریخت.
اما امشب حالم بدتر از همیشه است.دلشوره، غم، اضطراب... انگار تمام احساسات تلخ دنیا همزمان به سراغم آمدهاند.
از خستگی رمقی ندارم و خواب هم از چشم هایم کوچ کرده.
دل از بالین میکنم و به حیاط میروم. روی سکوی جلوی اتاقها مینشینم. پاهایم را در شنهای نرم حیاط فرو میبرم و چشم به آسمان میدوزم.
آسمان… تاریک است.تاریکِ تاریک. انگار ماه از تسمان کوچ کرده است.
نمیدانم امشب چه شده که هوا اینقدر سنگین است؛ درست مثل شب رحلت پیامبر.
انگار از زمین و آسمان غم میبارد..
#محدثه_نبی_حسینی
#شفق_صوفی
@anarstory
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
montazer.irصلوات_بر_حضرت_فاطمه_سلاماللهعلیها.mp3
زمان:
حجم:
7.5M
🎧 صوت استدیویی صلوات خاصه حضرت زهرا (سلام الله علیها)
@ostad_shojae
🔖 #یه_گپ_روز_کوچک
✍🏻 ویدئویی را آماده میکردم
که باید همین الآن منتشر شود.
آنقدر مفهوم، آنقدر کُد، آنقدر فرمول در این دو دقیقه و پنجاه ثانیه ریخته بودند اساتید، که من بیش از ده بار آنرا دیدم و دوباره برگشتم از اول!
• برای آنان که نگران ریزش خودشان در آخرالزمانند،
• برای آنان که واقعاً دلشان میخواهد در ظهور امامشان موثر باشند،
نه فقط موثر باشند که قلبشان بی نفس کشیدن در هوای امام طاقت زنده بودن ندارد،
• برای آنان که میترسند آنگاه که عشّاق دور امام را میگیرند، قلبشان آنقدر دور باشد از این فضا، که توان کشاندن و بردنِشان را نداشته باشد،
• برای آنان که دنبال کلیدی برای بیمه کردن فعالیت مهدویشان میگردند،
• و در یک جمله برای کسانی که ..... میخواهند بمانند ؛
این ویدئو یک حجتِ کامل و تمام است!
البته اگر قلب باز باشد و بفهمد...👇🏻
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ کسانی که در مبارزه «شُل و سفت» میشن؛
منتظر ریزش خودشون در آخرالزمان باشند!
#استاد_شجاعی #استاد_یوسفی
منبع #کلیپ: حضرت زهرا(سلام الله علیها) الگوی «کفر به طاغوت» | استغاثه
@ostad_shojae | montazer.ir
AUD-20221204-WA0000.
زمان:
حجم:
3.6M
🌺صوت حدیث کسا
🎤محسن فرهمند
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
بیت الزهرا خانهای در زمان است نه مکان. الان اینجا که هستم خانه حضرت زهراست.
به وقت روضه فاطمه سلام الله علیها.
#فاطمیه
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت41🎬 افکارش شده بودند مثل یک باتلاق. او را درون خود میکشیدند. داشت بینشان دستوپا م
#انفرادی2⛓
#قسمت42🎬
بند کیف را از گردنش رد کرد و روی شانه انداخت. دست برد توی جیبش و سوئیچ موتور را بیرون کشید. هدبندش را روی گوش بست. به موتور رسیده بود که صدای حسن از پشت سرش آمد:
- سینا... سینا صبر کن.
چرخید سمت صدا. حسن دواندوان به سمتش میآمد. لبخندی به روی او زد و گفت:
- صبر کن منم با خودت ببر. میخوام بیام لعیا رو ببینم.
سینا دست کشید پشت گردنش. ابرو بالا انداخت. زیپ جلوی کیفش را گشود و موبایلش را چک کرد:
- لعیا میدونه؟ چیزی نگفته به من.
حسن دست گذاشت روی شانه او ابرو بالا انداخت و نچی کشید:
- نه نمیدونه.
یکی از همکلاسیها کنار در خروجی ایستاده بود. دستش را بالا برد و حسن را صدا زد. حسن برایش دست تکان داد و گفت:
- اگه صلاح میبینی بهش خبر بده، من ببینم مرتضی چیکار داره.
سینا شماره لعیا را گرفت و زل زد به حسن و مرتضی که باهم صحبت میکردند. از یک طرف حواسش به بوقهایی بود که داشت کش میآمد. از طرف دیگر داشت حسن و مرتضی را میپایید.
بوقهای تماس به انتها رسید و جوابی نگرفت. روی پیشانیاش خط افتاد. گوشه لبش را گزید. چشمش افتاد به مرتضی که به او اشاره زد و همراه حسن خندید. ضربان قلبش بالا رفت و دستش لرزید. نگاهی به تلفن همراهش انداخت و دوباره شماره گرفت. اخمش با دیدن نگاههای حسن و مرتضی غلیظتر شد. کاش میفهمید دارند راجع به او چه میگویند. بوقهای تماس دوباره کش آمد تا بالاخره وقتی داشت ناامید میشد صدای لعیا آمد:
- جانم آقا.
لبش را بهم فشرد. صدایش گرفته بود و میلرزید.با یک حرکت روی موتور نشست.
- حسن داره میاد باهام. گفتم خبر داشته باشی.
صدای لعیا رنگ شوق گرفت. سینا گر گرفته هدبند را از سرش کَند و موتور را از روی جک برداشت.
- ای جانم. بیاین منتظرم.
تماس را قطع کرد و هدبند و تلفن همراهش را انداخت توی کیف. موتور را با زور پا هول داد به جلو. نزدیک مرتضی و حسن، چشم و ابرو آمدن مرتضی و لب زدنش را دید. حسن بلند خندید و گفت:
- آره همینجوریه که میگی!
سرفهای زد و با اخمی که نمیتوانست از چهره بردارد گفت:
- بریم حسن؟
حسن به سمتش آمد و پشت سرش نشست. دستش را بلند کرد و رو به مرتضی گفت:
- بعداً باهات حرف میزنم.
گازی به موتور داد و پایش را از زمین کند. تا خانه هرچه حسن صحبت کرد او خودخوری میکرد. زیر لب گفت:
- معلوم نیست چه فکری راجع به من میکنن.
حسن دست گذاشت روی شانهاش و گفت:
- چیزی گفتی داداش؟!
نه محکمی گفت و بیشتر گاز داد. به خانه که رسیدند حسن گفت:
- تو جلوتر برو، من برم یه خوراکی برای لعیا بخرم از سر کوچه خودم میام.
کلید انداخت و وارد ساختمان شد و موتور را گذاشت گوشه پارکینگ. یک طبقه از پلهها را بالا رفت و در خانه را هم باز کرد. لعیا مثل همیشه جلوی در منتظرش ایستاده بود.
#پایان_قسمت42✅
📆 #14040903
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv