eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت40🎬 - نه.. بابا بهم گفته بود، گفته بود خوب فکر کنم.. الان که دیگه پشیمونی فایده ندا
🎬 افکارش شده بودند مثل یک باتلاق. او را درون خود می‌کشیدند. داشت بینشان دست‌وپا می‌زد و چیزی نمانده بود که خفه شود. سینی چای که مقابلش قرار گرفت انگار که دستی قدرتمند او را از درون دریا بیرون کشیده باشد به عقب پرت شد و کتف و کمرش به پشتی مبل خورد. به نفس افتاد. نگاهش چرخید سمت لعیا. دقیق شد توی صورتش. نه استرسی توی صورتش بود، نه نگاه می‌دزدید تا حرف چشمش پنهان شود، در عوض لبخند داشت و نگاهش مهربان بود. - منم بعضی وقتا که از خواب بیدار می‌شم فکر می‌کنم گمت کردم. مخصوصاً صبحایی که بدون خداحافظی می‌ری. دستش را گذاشت پشت دست سینا و انگشت را فرو برد بین انگشتان او. - من همین‌جام... پیشت، با کلی پروانه که وقتی می‌بینمت دورم پرواز می‌کنن.. با کلی ستاره توی چشمم. سینا خندید. گوشه چشمش چین خورد. دست چپش را گذاشت روی دست لعیا و نوازش کرد. - چرا زود بیدارم نکردی؟.. گفتی نخوابم که بریم خرید؟ لعیا سرش را تکیه داد به شانه همسرش. صدایش را صاف کرد و گفت: - امم..خرید نداشتم، دوست نداشتم بخوابی. گفتی می‌خوای من پیشت باشم ولی خوابیدی.. سینا؟.. چرا نذاشتی برم پیش خاله‌ام؟ دستش را از دست لعیا درآورد و خودش را جلو کشید. سر لعیا از شانه‌اش جدا شد. لیوان چایش را برداشت. لعیا مات نگاهش کرد. بین ابروهای سینا چین افتاده بود. نگاهش را داد به برگ‌های پاییزی روی لیوان دست سینا. صدای سینا که درآمد نگاهش را از لیوان چای داد به لب‌های سینا: - دوست ندارم تنها بری جایی که پسر مجردی هست که خواستگارتم بوده. لعیا لیوان خودش را برداشت. برعکس لیوان سینا مال او پر بود از شکوفه‌های سفید بهاری. سکوت کرد و حرفی نزد. فکر کرد هرچه بگوید، بیشتر سینا را سر لج می‌آورد. کمی از چایش نوشید. لیوان را روی میز گذاشت و پای چپش را جمع کرد روی مبل و آرنجش را گذاشت روی پشتی مبل. سرش را به کف دستش تکیه داد: - میگم سینا.. با آقاسیدهادی صحبت کردی درباره کاری که قرار بود انجام بدیم؟ سینا هم لیوانش را کنار لیوان لعیا گذاشت. از گوشه چشم نگاهی به لعیا انداخت و گفت: - حوصله ندارم درباره‌ش صحبت کنم. - سینا؟.. چرا؟!..آقا هادی پیشنهاد خوبی دادن که.. سینا چنگی به گردنش زد. نگاهی از گوشه چشم به او انداخت و گفت: - دوست ندارم با کسی شریکی کاری کنم. معلوم نیست ته شراکت چی می‌شه. رابطه منو سیدهادی همین‌طوری خوبه. صدای خواندن قرآن از پنجره‌ی رو به خیابان توی خانه پیچید. سینا ایستاد و گفت: - اگه دخترخاله‌ت هم حرفش رو پیش کشید، چیزی نگو. بعداً خودم به سیدهادی یه طوری می‌گم. آستین تیشرتش را بالا کشید و پشت کرد به لعیا. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
شفق صوفی ای کاش کنیزش بودم.mp3
زمان: حجم: 7.5M
|ای کاش کنیزش بودم🖤| در رختخواب از این پهلو به آن پهلو می‌شوم. مدت‌هاست که با بی‌خوابی اُنس گرفته‌ام؛ از همان روز حسرت‌بار… از همان شبی که دیگر خواب آرام از سرم گریخت. اما امشب حالم بدتر از همیشه است.دلشوره، غم، اضطراب... انگار تمام احساسات تلخ دنیا هم‌زمان به سراغم آمده‌اند. از خستگی رمقی ندارم و خواب هم از چشم هایم کوچ کرده. دل از بالین می‌کنم و به حیاط می‌روم. روی سکوی جلوی اتاق‌ها می‌نشینم. پاهایم را در شن‌های نرم حیاط فرو می‌برم و چشم به آسمان می‌دوزم. آسمان… تاریک است.تاریکِ تاریک. انگار ماه از تسمان کوچ کرده است. نمی‌دانم امشب چه شده که هوا این‌قدر سنگین است؛ درست مثل شب رحلت پیامبر. انگار از زمین و آسمان غم می‌بارد.. @anarstory
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
montazer.irصلوات_بر_حضرت_فاطمه_سلام‌الله‌علیها.mp3
زمان: حجم: 7.5M
🎧 صوت استدیویی صلوات خاصه حضرت زهرا (سلام الله علیها) @ostad_shojae
🔖 ✍🏻 ویدئویی را آماده می‌کردم که باید همین الآن منتشر شود. آنقدر مفهوم، آنقدر کُد، آنقدر فرمول در این دو دقیقه و پنجاه ثانیه ریخته بودند اساتید، که من بیش از ده بار آنرا دیدم و دوباره برگشتم از اول! • برای آنان که نگران ریزش خودشان در آخرالزمانند، • برای آنان که واقعاً دلشان می‌خواهد در ظهور امام‌شان موثر باشند، نه فقط موثر باشند که قلبشان بی‌ نفس کشیدن در هوای امام طاقت زنده بودن ندارد، • برای آنان که می‌ترسند آنگاه که عشّاق دور امام را می‌گیرند، قلبشان آنقدر دور باشد از این فضا، که توان کشاندن و بردنِ‌شان را نداشته باشد، • برای آنان که دنبال کلیدی برای بیمه کردن فعالیت مهدوی‌شان می‌گردند، • و در یک جمله برای کسانی که ..... می‌خواهند بمانند ؛ این ویدئو یک حجتِ کامل و تمام است! البته اگر قلب باز باشد و بفهمد...👇🏻
AUD-20221204-WA0000.
زمان: حجم: 3.6M
🌺صوت حدیث کسا 🎤محسن فرهمند ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ 🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیت الزهرا خانه‌ای در زمان است نه مکان. الان اینجا که هستم خانه حضرت زهراست. به وقت روضه فاطمه سلام الله علیها.
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک. خودت را در ابعاد شهید شدن می‌بینی؟ ابعاد...هو البعید....إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَرَاهُ قَرِيباً.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت41🎬 افکارش شده بودند مثل یک باتلاق. او را درون خود می‌کشیدند. داشت بینشان دست‌وپا م
🎬 بند کیف را از گردنش رد کرد و روی شانه انداخت. دست برد توی جیبش و سوئیچ موتور را بیرون کشید. هدبندش را روی گوش بست. به موتور رسیده بود که صدای حسن از پشت سرش آمد: - سینا... سینا صبر کن. چرخید سمت صدا. حسن دوان‌دوان به سمتش می‌آمد. لبخندی به روی او زد و گفت: - صبر کن منم با خودت ببر. می‌خوام بیام لعیا رو ببینم. سینا دست کشید پشت گردنش. ابرو بالا انداخت. زیپ جلوی کیفش را گشود و موبایلش را چک کرد: - لعیا می‌دونه؟ چیزی نگفته به من. حسن دست گذاشت روی شانه او ابرو بالا انداخت و نچی کشید: - نه نمی‌دونه. یکی از همکلاسی‌ها کنار در خروجی ایستاده بود. دستش را بالا برد و حسن را صدا زد. حسن برایش دست تکان داد و گفت: - اگه صلاح می‌بینی بهش خبر بده، من ببینم مرتضی چیکار داره. سینا شماره لعیا را گرفت و زل زد به حسن و مرتضی که باهم صحبت می‌کردند. از یک طرف حواسش به بوق‌هایی بود که داشت کش می‌آمد. از طرف دیگر داشت حسن و مرتضی را می‌پایید. بوق‌های تماس به انتها رسید و جوابی نگرفت. روی پیشانی‌اش خط افتاد. گوشه لبش را گزید. چشمش افتاد به مرتضی که به او اشاره زد و همراه حسن خندید. ضربان قلبش بالا رفت و دستش لرزید. نگاهی به تلفن همراهش انداخت و دوباره شماره گرفت. اخمش با دیدن نگاه‌های حسن و مرتضی غلیظ‌تر شد. کاش می‌فهمید دارند راجع به او چه می‌گویند. بوق‌های تماس دوباره کش آمد تا بالاخره وقتی داشت ناامید می‌شد صدای لعیا آمد: - جانم آقا. لبش را بهم فشرد. صدایش گرفته بود و می‌لرزید.با یک حرکت روی موتور نشست. - حسن داره میاد باهام. گفتم خبر داشته باشی. صدای لعیا رنگ شوق گرفت. سینا گر گرفته هدبند را از سرش کَند و موتور را از روی جک برداشت. - ای جانم. بیاین منتظرم. تماس را قطع کرد و هدبند و تلفن همراهش را انداخت توی کیف. موتور را با زور پا هول داد به جلو. نزدیک مرتضی و حسن، چشم و ابرو آمدن مرتضی و لب زدنش را دید. حسن بلند خندید و گفت: - آره همین‌جوریه که می‌گی! سرفه‌ای زد و با اخمی که نمی‌توانست از چهره بردارد گفت: - بریم حسن؟ حسن به سمتش آمد و پشت سرش نشست. دستش را بلند کرد و رو به مرتضی گفت: - بعداً باهات حرف می‌زنم. گازی به موتور داد و پایش را از زمین کند. تا خانه هرچه حسن صحبت کرد او خودخوری می‌کرد. زیر لب گفت: - معلوم نیست چه فکری راجع به من می‌کنن. حسن دست گذاشت روی شانه‌اش و گفت: - چیزی گفتی داداش؟! نه محکمی گفت و بیشتر گاز داد. به خانه که رسیدند حسن گفت: - تو جلوتر برو، من برم یه خوراکی برای لعیا بخرم از سر کوچه خودم میام. کلید انداخت و وارد ساختمان شد و موتور را گذاشت گوشه پارکینگ. یک طبقه از پله‌ها را بالا رفت و در خانه را هم باز کرد. لعیا مثل همیشه جلوی در منتظرش ایستاده بود. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344