eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
879 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک. خودت را در ابعاد شهید شدن می‌بینی؟ ابعاد...هو البعید....إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَرَاهُ قَرِيباً.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت41🎬 افکارش شده بودند مثل یک باتلاق. او را درون خود می‌کشیدند. داشت بینشان دست‌وپا م
🎬 بند کیف را از گردنش رد کرد و روی شانه انداخت. دست برد توی جیبش و سوئیچ موتور را بیرون کشید. هدبندش را روی گوش بست. به موتور رسیده بود که صدای حسن از پشت سرش آمد: - سینا... سینا صبر کن. چرخید سمت صدا. حسن دوان‌دوان به سمتش می‌آمد. لبخندی به روی او زد و گفت: - صبر کن منم با خودت ببر. می‌خوام بیام لعیا رو ببینم. سینا دست کشید پشت گردنش. ابرو بالا انداخت. زیپ جلوی کیفش را گشود و موبایلش را چک کرد: - لعیا می‌دونه؟ چیزی نگفته به من. حسن دست گذاشت روی شانه او ابرو بالا انداخت و نچی کشید: - نه نمی‌دونه. یکی از همکلاسی‌ها کنار در خروجی ایستاده بود. دستش را بالا برد و حسن را صدا زد. حسن برایش دست تکان داد و گفت: - اگه صلاح می‌بینی بهش خبر بده، من ببینم مرتضی چیکار داره. سینا شماره لعیا را گرفت و زل زد به حسن و مرتضی که باهم صحبت می‌کردند. از یک طرف حواسش به بوق‌هایی بود که داشت کش می‌آمد. از طرف دیگر داشت حسن و مرتضی را می‌پایید. بوق‌های تماس به انتها رسید و جوابی نگرفت. روی پیشانی‌اش خط افتاد. گوشه لبش را گزید. چشمش افتاد به مرتضی که به او اشاره زد و همراه حسن خندید. ضربان قلبش بالا رفت و دستش لرزید. نگاهی به تلفن همراهش انداخت و دوباره شماره گرفت. اخمش با دیدن نگاه‌های حسن و مرتضی غلیظ‌تر شد. کاش می‌فهمید دارند راجع به او چه می‌گویند. بوق‌های تماس دوباره کش آمد تا بالاخره وقتی داشت ناامید می‌شد صدای لعیا آمد: - جانم آقا. لبش را بهم فشرد. صدایش گرفته بود و می‌لرزید.با یک حرکت روی موتور نشست. - حسن داره میاد باهام. گفتم خبر داشته باشی. صدای لعیا رنگ شوق گرفت. سینا گر گرفته هدبند را از سرش کَند و موتور را از روی جک برداشت. - ای جانم. بیاین منتظرم. تماس را قطع کرد و هدبند و تلفن همراهش را انداخت توی کیف. موتور را با زور پا هول داد به جلو. نزدیک مرتضی و حسن، چشم و ابرو آمدن مرتضی و لب زدنش را دید. حسن بلند خندید و گفت: - آره همین‌جوریه که می‌گی! سرفه‌ای زد و با اخمی که نمی‌توانست از چهره بردارد گفت: - بریم حسن؟ حسن به سمتش آمد و پشت سرش نشست. دستش را بلند کرد و رو به مرتضی گفت: - بعداً باهات حرف می‌زنم. گازی به موتور داد و پایش را از زمین کند. تا خانه هرچه حسن صحبت کرد او خودخوری می‌کرد. زیر لب گفت: - معلوم نیست چه فکری راجع به من می‌کنن. حسن دست گذاشت روی شانه‌اش و گفت: - چیزی گفتی داداش؟! نه محکمی گفت و بیشتر گاز داد. به خانه که رسیدند حسن گفت: - تو جلوتر برو، من برم یه خوراکی برای لعیا بخرم از سر کوچه خودم میام. کلید انداخت و وارد ساختمان شد و موتور را گذاشت گوشه پارکینگ. یک طبقه از پله‌ها را بالا رفت و در خانه را هم باز کرد. لعیا مثل همیشه جلوی در منتظرش ایستاده بود. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
خودسازی(نهی از منکر) امام حسین سلام الله علیه: برای چشم مومن، سزاوار نیست که ببیند خدای متعال، معصیت می شود و بر آن، نیاشوبد. کنزالعمال/ج3/ص85/ح5614 نهی از منکر مراحل مختلفی دارد، از نارحتی در دل گرفته تا نگاه خشمگین و...در نهایت کاری که خود امام حسین علیه السلام انجام داد، یعنی دادن جان برای حفظ ارزشهای الهی. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
83420576_5787206524254291706.mp3
زمان: حجم: 9.9M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️
4_5834962299978259373.mp3
زمان: حجم: 12.1M
♦️حضرت زهرا سلام‌الله علیها رمز گشای سِرِّ انسان چرا حضرت زهرا سلام‌الله علیها متحمل رنج‌های بسیار شدند؟ ♦️المحاضرات فی النجف الاشرف @m_h_esfahani
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت42🎬 بند کیف را از گردنش رد کرد و روی شانه انداخت. دست برد توی جیبش و سوئیچ موتور را
🎬 نماز مغرب را خواند و جلوی تلوزیون نشست. حسن ناهار را که خورد، رفت، اما سینا اخمش هنوز ادامه داشت و جواب صحبت‌های لعیا را یا نمی‌داد یا کوتاه و با تکان دادن سر می‌داد. لعیا برایش چای آورد و خودش کنار او نشست. سینا لیوان چایش را برداشت. لعیا موبایل دست گرفته بود و مرتب پیام می‌داد. صدای آمدن پیغام رو اعصاب سینا راه می‌رفت. آهسته صدایش زد و لعیا هومی کشید. سینا لب جوید با حرص لیوان را روی میز گذاشت و صدایش بلند شد: - کیه که جوابش رو انقدر تند و سریع می‌دی، بعد منو یه ساعت پشت خط منتظر نگه‌ می‌داری؟ لعیا آهسته تلفن را از جلوی صورتش پایین آورد و همزمان آب دهانش را فرو برد. سرش را که به سمت او چرخاند، تنش لرزید. تلفنش را قفل کرد. صورت سینا را هیچ‌وقت این همه برافروخته ندیده بود. - ببخشید.. اولین‌بار بود همه دخترای فامیل آنلاین بودیم‌، داشتم باهاشون حرف می‌زدم. نگاهش را داد به میز مقابلش. اطراف لیوان سینا خیس بود. لب بهم فشرد. - کجا بودی امروز؟ نمی‌فهمید چرا صدای سینا این همه زمخت و گوش‌خراش شده. نیم‌خیز شد. سینا دستش را گرفت. - جوابم رو بده بعد برو. دستش را برد بین موهای بلندش و دوباره نشست. چشمش را بهم فشرد و چند نفس عمیق کشید. چشمش را تا جایی که کش می‌آمد باز کرد و ابرو بالا انداخت. صدایش آهسته ولی تخس بود: - وا..چی بگم سینا جان؟ سوالای عجیب می‌پرسی... خب پیش میاد دیگه آدمم نیاز به یه مسائلی پیدا می‌کنم که باید در پی اجابتشون یه کارایی کنم! لعیا که دید صورت سینا ازهم باز شده لبش را غنچه کرد و آهسته و کمی آهنگین گفت: - آها... فکر کنم، تو این مدت فکر کردی داری با یه فرشته یا حوری زندگی می‌کنی که نیاز به اون مسائل نداره. سینا سعی کرد لرزش لبش را با گزیدن کنترل کند. اما گوشه چشمش چین خورد. - امروز چه عنق شدی... بخند راحت، نامحرم نداریم، از بس رفتی تو خودت حسن رو هم فراری دادی. گفت شوهرت از من انگار ناراحته آره؟ یا چون من دیر جواب دادم، دلت شکسته؟! با آمدن نام حسن اثر محو خنده از صورتش رفت. دست لعیا را رها کرد و زل زد به چای ریخته روی میز. - اصلاً خوشم نمیاد کسی درباره زندگیم، درباره خودم، درباره گذشته‌م، درباره هر مسئله‌ای که کوچک‌ترین ربطی بهم داره صحبت کنه، نظر بده یا دخالت کنه، این رو به همه بگو... خودتم حواست باشه، من اگه مشکلی دارم، اگه ضعف دارم، رودررو به خودم بگو... این‌بار لعیا دست سینا را گرفت. لبخندی زد و گفت: - آقا.. کسی جرئت نداره از تو بد بگه! اگه کسی پیدا شد، خواست ازت بدگویی کنه، تو نباشی، من بشنوم، خودم تو صورتش در میام. نسبتشم مهم نیست، چه برادرم باشه، چه برادرت. پس بخاطر این چیزا نرو تو خودت. سینا جوابی نداد، فقط سرش تکان ریزی خورد و صورتش به حالت عادی برگشت. لعیا این‌بار با خیال راحت بلند شد و عسلی مبل را تمیز کرد. چای تازه آورد و مثل همیشه انگشتانش را بین دست‌های سینا قفل کرد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا