eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادری که خانه‌اش را عدّه‌ای آتش زدند یک پسر دارد، که دنيا را گلستان می‌کند... محسن سلطان
بوى مشهد گرفته این خانه.mp3
زمان: حجم: 756.5K
بوی مشهد گرفته این خانه چمدان با دلِ پر ، آماده است دهن باز کوچه منتظر است انتظاری که تا تهِ جاده است . دم در کاسه و کتاب به دست مادری ایستاده با لبخند تا سر کوچه می رسد انگار آیت الکرسی اش بلند بلند . پدرم با غرور می بوسد گونه های ترِ جوانش را می‌گذارد میان حاجاتم رود بی آب اصفهانش را . دل مادر شبیه کاسه ی آب ریخت در ابتدای این جاده از ته جاده هم که می بینی دل مادر هنوز افتاده . عقربکها چه کند می چرخند وقت پرواز ساعت هشت است خوش به حال خودم که در جیبم یک بلیط بدون برگشت است ابرهایی به اصفهان رفتند ابرهایی سیاه و باران زا بر تن ابرها به جا مانده است ردِّ پرواز یک هواپیما.. @khadempoet @hafez_adabiyat
؛ پُررَنج‌ترین قسمتِ دل، کَندنِ آن است... جابر وفایی
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت47🎬 به محض گرفتن شماره، سریع تماس را قطع کرد. یک شماره تلفن، نمی‌توانست رئیسش را سر
🎬 توی آینه نگاهی به صورتش انداخت. رنگش به زردی می‌زد و زیر چشمش پف داشت. از صبح توی دلش یک دریای طوفانی به پا بود. قلبش می‌سوخت: - چرا این‌طوری شدم؟ خدایا قراره اتفاقی بیفته؟! آهی کشید و نشست روی سه پایه‌ی گِرد میز آرایش. سعی کرد لب‌های ترک‌خورده و سفیدش را رنگ ببخشد و گودرفتگی چشمش را بپوشاند. توی آینه بی‌حال به خودش خندید: - انگاری بهتر شد. سینا اون‌طوری منو می‌دید هول برش می‌داشت. ضربه‌ای به نمایشگر موبایلش زد. نزدیک آمدن سینا بود. قفل موبایلش را باز کرد. رفت توی تماس‌ها. چشمش افتاد به علامت تماس از دست رفته کنار اسم سینا: - کاش یادش نباشه. کاش ناراحت نشده باشه. موبایل را رها کرد روی میزتوالت و از اتاق بیرون زد و همزمان در خانه باز شد و سینا وارد شد. سعی کرد به طوفان توی وجودش بی‌تفاوت باشد و لبخند بزند. - سلام عزیزم! - علیک سلام خانم. دقیق شد توی صورت سینا. دنبال نشانی از ناراحتی توی چشم و صورتش می‌گشت. خیالش کمی راحت شد. - می‌گم بازار کتاب که نبودی؟ کیفت رو بگیرم که کله‌پا نمیشم؟! سینا خندید. به جای کیف، پلاستیک سفیدی که توی دستش بود را سمت لعیا گرفت: - بازار کتاب که نه، بازار خوراکی بودم..نمی‌دونم چرا یه حسی وادارم کرد برات بستنی بخرم! چشم لعیا گرد شد. پلاستیک را از دستش گرفت. نگاهی به داخلش انداخت و چند بار آب دهانش را فرو برد. - وای... نمی‌دونی.. از صبح انگاری آتیش تو تنم روشنه... سینا رفت سمت اتاق و گفت: - چندتایی پاستیل و شکلات هم گرفتم، تنهایی نخوری... بذار عصری باهم بخوریم. صدایش از توی اتاق آمد: - آلوچه‌ها هم مال خودمه فقط. لعیا درحالی‌که خوراکی‌های را زیرورو می‌کرد لب زد: - آخه کی باورش میشه تو طلبه باشی که سر آلوچه با من کل‌کل می‌کنی؟! بستنی نان‌خامه‌ای را از بین خوراکی‌ها برداشت. پلاستیک را روی اپن گذاشت و با بستنی مشغول شد. درحالی‌که بستنی را گاز می‌زد، میز ناهار را هم کامل کرد. نان‌های خوردشده را توی کاسه‌های سفالی آبی‌رنگ ریخت و گذاشت سر میز. ترشی را از توی یخچال بیرون آورد و سر میز گذاشت. آخرین لقمه بستنی را توی دهانش فرو کرد و دیگ سنگی را هم وسط میز گذاشت: - به‌به!.. آب‌گوشت. پشت میز نشست و نگاهی به میز پر از رنگ‌‌ولعاب انداخت: - دستت درد نکنه عزیزم. لعیا روبه‌رویش نشست و لب زد: - نوش جونت. چشم سینا افتاد به سبزی‌های تازه‌ روی میز. نگاهی به لعیا انداخت: - لعیا!.. مامانت اومده بودن؟ لعیا قاشق برداشت و نان‌ها را فرو برد توی آب‌گوشت. - نه..رفتم خریدم، از وانتی. صورت سینا رفت تو هم. چیزی توی سینه‌اش فرو ریخت. چشمش را محکم بهم فشرد. لعیا متوجه دگرگونی حالش شد،ولی به رویش نیاورد. تا آخر ناهار هیچ‌کدام صحبت نکردند. لعیا میز ناهار را جمع کرد و خواست به سمت سینک برود که سینا دستش را گرفت. - بشین حرف دارم. لعیا روی صندلی نزدیک او نشست. سینا چند بار نفس عمیق گرفت. اجزای صورتش همه به سمت پایین متمایل شده بودند. - لعیا!..من واقعا ناراحت میشم وقتی بهم نمیگی کجا می‌خوای بری! لعیا نفسش را توی سینه حبس کرد و گفت: - من جایی نرفته بودم.. فقط..رفتم تا جلوی در، وانتش جلوی در پارک بود! سینا آهسته به میز ضربه زد. سرش را تکان داد و گفت: - هرچی.. من بهم می‌ریزم وقتی می‌فهمم بدون اینکه بهم بگی رفتی بیرون! لعیا دست راستش را مشت کرد و گفت: - منم بهم می‌ریزم از این رفتارت، یکم فکر کن ببین درسته؟! نه تنها من... تموم اطرافیانت بهم می‌ریزن! دنیا دو روز اومد اینجا، انقدر به رفت‌وآمد و تلفنی حرف زدنش گیر دادی که فرار کرد! - دنیا امانت بود، شرایطش خاص بود! بعدم اصلاً خوشم نمیاد یکی آمار منو زندگی و اطرافیانم رو به این‌واون بده! حتی اگه خواهرم باشه. - دست بردار سینا. بشین با خودت فکر کن، ببین رفتارت درسته؟ معنی رفتار و حرکاتت رو درک می‌کنی؟ می‌فهمی چه به روز من یا بقیه میاری؟..باشه.. من حرفی ندارم، چون دوستت دارم، ولی تو داری همه رو از خودت می‌رنجورنی... دلم نمی‌خواد فکر کنم که بهم... حرفش را قطع کرد و لبش را گزید. از روی صندلی بلند شد. - خودم میام ظرف‌ها رو می‌شورم. از آشپزخانه بیرون زد. سینا موهایش را به چنگ کشید و سرش را خم کرد روی میز. زیر لب گفت: - رفتارهای من طبیعیه، من باید خیلی مواظب اطرافیانم باشم... نباید بذارم دوباره گذشته تکرار بشه... ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv