eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت49🎬 زمستان کم‌کم داشت عزم سفر می‌کرد. ماه آخر آخرین فصل سال، کنار حس تازگی که به او
🎬 سینا کتاب را محکم بست. اخم نشست روی صورتش. لعیا نیم‌خیز شد: - پایین چه خبره؟ داری چیکار می‌کنی لعیا؟ چشم لعیا از تعجب گرد ماند. نمی‌دانست چه بگوید: - یه... یه چیزی آوردن... دم در برم بگیرم. سینا بلند شد. کتاب را گذاشت روی مبل و گفت: - می‌رم می‌گیرم خودم. لعیا پشت سرش رفت و گفت: - نه، من باید برم.. لطفاً... می‌رم زود میام. نگاه سینا تیز شد توی صورتش: - چه فرقی داره الان کی بره!.. چرا اصرار داری خودت بری؟! چشم لعیا پر اشک شد. دستش می‌لرزید و نمی‌دانست چطور سینا را منصرف کند. - فرق داره، سینا... باید خودم برم بگیرم. صدای زنگ آیفون بلند شد. - برو بشین لعیا... من برم قلب خودم آروم می‌گیره. سینا رفت. لعیا همان‌جا روی زمین نشست و زانوهایش را به آغوش کشید. دو دقیقه بسته شدن در آمد. این‌بار صدای هق‌هقش بلند شد. سینا کنارش زانو زد. لبش را گزید. تنش به عرق نشسته بود. دستش را چند بار بالا آورد تا او را در بر بگیرد؛ اما باز عقب می‌کشید. موهایش ریخته بود دوروبرش و صدای گریه‌اش آن‌قدر غم داشت که سینا بسوزد: - گریه نکن... من... - نمی‌خوام هیچی بشنوم... نمی‌خوام. سینا دست جلو برد و خیلی سریع، قبل اینکه منصرف شود، لعیا را در برگرفت و چانه‌اش را روی سر او قفل کرد. لعیا نالید: - من... من... از کی هی با خودم فکر کردم چی‌کار کنم... ولی چون تو دوست نداشتی تنها برم بیرون.. پا رو دلم گذاشتم و.. گفتم ولش کن همین‌جوری هم می‌شه... میشه سینا رو خوشحال کرد. مشتش را کوبید به بدن سینا: - دوستم گفت یه کانال می‌شناسه که هرچی بخوام میاره خونه... خیلی خوشحال بودم... خیلی... سینا دست کشید به موهای او: - تو از وقتی من برگشتم خونه ریخته بودی بهم، رنگت پریده بود... هی داشتی تو حرف زدنت تپق می‌زدی، چشمت دودو می‌زد. می‌خواستی بفرستیم بیرون... حس کردم داری یه چیزی‌و مخفی می‌کنی.. حس کردم ترسیدی... بهم حق بده که... لعیا او را به عقب هول داد. چشمانش سرخ شده بود. صدای گرفته‌اش رفت بالا: - نه!... هیچ حقی بهت نمی‌دم... هرچی حق رو به تو دادم بسه... حق نمی‌دم به من شک کنی... حق نمی‌دم... حق نمی‌دم فکر کنی من ازت می‌بُرَم... حق نمی‌دم فکر کنی بهت پشت می‌کنم... حق نمی‌دم فکر کنی قراره دورت بزنم... اشک از چشمش چکید: - حق نمی‌دم فکر کنی ازت شکایت پیش احدی جز خدا می‌برم! خدایی که شاهده توی این مدت چقدر باعث شدی آزار ببینم... سینا سرش را پایین انداخت. لعیا هق زد. سینا دوباره جلو خزید و لعیا عقب رفت: - نمی‌خوام دیگه دلجویی کنی... دیگه چه فایده داره... - وقتی اون کیک و ریسه‌ها رو دیدم خیلی خوشحال شدم. لعیا پلک زد. اشک مثل مروارید از روی گونه‌اش قل خورد: - خوشحالی اون موقعت به درد... زبانش را گزید. رویش را از سینا گرفت و اشکش را پاک کرد. سینا آهسته و با لبخند پر غمی لب زد: - برم بیرون تو به کارت برسی؟ بعدش بیام؟ لعیا چندبار بینی‌اش را بالا کشید و آهسته و گرفته لب زد: - برو... - کارت تموم شد زنگ بزن میام... سینا رفت و لعیا نگاهی به کیک روی اپن و پلاستیک کنار در آشپزخانه انداخت. بی‌حوصله بلند شد و رفت سمت پلاستیک. - دیگه با چه امیدی خونه رو تزئین کنم وقتی زودتر از من شماها رو دیده؟ وسایل را از توی پلاستیک خالی کرد. پوفی کشید و ایستاد. کیک را گذاشت تو یخچال و رفت سمت موبایلش. شماره‌ای گرفت و منتظر ماند. صدای زنانه‌ی مهربانی پیچید توی گوشش: - بفرمایید؟! آهی کشید و گفت: - استاد!.. لعیام... کمک می‌خوام. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═══❉‌্᭄𝓘𝓷𝓪𝓼❉‌্᭄══
@malakeservatScreen_Recordin-1697380432236.mp3
زمان: حجم: 11.7M
صوت دلنشین سوره واقعه 💥امام باقر علیه السلام : هر آنکس در هر شب پیش از خواب سوره واقعه را بخواند خدا را ملاقات می کند در حالی که چهره اش چون ماه شب چهارده تابان باشد. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄