💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت56🎬 دانههای درشت باران محکم به سقف ماشین برخورد میکرد. کمی پنجره را پایین کشید. ق
#انفرادی2⛓
#قسمت57🎬
صدای پرقدرتِ گاز ماشین، بین شلوغی شهر و آواز خوش گنجشکها، گم میشد و نگاه تند و پرنفرتی او را نظاره میکرد که از همهی شهر بیشتر توی چشم بود.
دنده را با حرص جا زد و پایش را تا ته روی گاز فشرد. ماشین مثل تیرِ رها شده، از جا کنده شد و شتابان به سوی او که رسیده بود وسط خیابان، رفت. شاید فقط سیثانیه طول کشید. از روی ابرها افتاد روی آسفالت خیس خیابان. آن همه شادی و خوشحالی که توی خونش بود، روی زمین جاری شد. صدای ممتد زنگ موبایل در میان جیغ و داد و دور شدن ماشین امیدش را زهر کرد.
درد، عمیق پیچید توی تنش. مثل یک مار. گوشش سوت میکشید. چشمش پاهای آدمها را میدید، همانهایی که احساس میکرد لحظاتی قبل از شادیاش به وجد آمده بودند، حالا برای او پرغصهترین آهنگ را مینواختند.
زمین را چنگ زد. دیگر گوشش سوت نمیزد، صداهای اطرافش را میشنید و ریتم یکنواخت زنگ موبایلش که آنطرفتر افتاده بود.
- یا خدا... زنگ زدی آمبولانس؟
- زنگ بزن پلیس... یارو عمداً زد بهش...
- بلندش کنید ببرید یه گوشه کاروزندگی داریم.. میخوایم بریم.
- دست نزن بهش خونش میافته گردنتا.
چندبار سعی کرد بنشیند. وسط خیابان که جای خواب نبود، اما درد از او قدرتمندتر بود. اشک سُرخورد کنار شقیقهاش. به سختی لبش را تکان داد. صدایش اما بین آن همه شلوغی گم شد.
صدایی مبهم نزدیک گوشش شنید:
- چیزی میخوای؟ صدای منو میشنوی؟
چندبار پلک زد. همهجا را سرخ میدید. چهره نگران زنی پشت پردهای خونینرنگ جلوی چشمش آمد. لبهایش را به سختی از هم باز کرد:
- چادرم..کجاست؟..
ابروهای زن بالا پریدند.
- دختر الان به فکر چادرتی؟!
لعیا دست به زمین فشرد و سعی کرد نیمتنهاش را از زمین فاصله دهد. زن، دست روی شانهاش گذاشت:
- نه، تکون نخور! چادرت، همینجاست. کیف و گوشیت هم دست منه.
دستش را به سختی بالا آورد و چشمش نگران بود. روسریاش را که عقب رفت بود، کشید جلو. اشک از گوشهی چشمش سر خورد و رفت روی زخم کنار شقیقهاش. اخم روی صورتش بود. هق زد.
- لطفاً... کمک کنید بلند بشم. چادرم رو بدید.
زن چادر را روی تنش کشید و سرش را بلند کرد و رو به جمعیت گفت:
- برید عقب جمع نشید تا اورژانس برسه.
رو کرد به لعیا و گفت:
- تکون که نمیتونی بخوری، معلوم نیست کجات آسیب دیده.
صدای زنگ موبایلش دوباره بلند شد. چند بار پلک زد. زن گفت:
- نخوابیا... بیدار باش با من صحبت کن، این موبایلتم تا قطع میشه.. زنگ میخوره.
اشک با سرعت بیشتری راه خودش را باز کرد. دوباره دست گذاشت روی سرش و روسریاش را جلو کشید. هقهقش بلند شد.
- شو... شوهرمه...
چشمش دوباره داشت روی هم میرفت. زن آهسته به صورتش کوبید:
- نخوابیا... اسمت چیه؟ هوم؟ جواب شوهرتو بدم؟
نام و فامیلش را زیر لب گفت. سرمای زمین تنش را آزار میداد؛ اما حتی ذرهای نمیتوانست تکان بخورد. نفس که میکشید حس میکرد میلهای تیز توی پهلویش فرو میرود. دانههای سرد عرق را روی گردن و تنش حس میکرد.
کاش زن میگذاشت بخوابد. درد تنش از یک طرف و درد شرمی که کل وجودش را دربرداشت از طرف دیگر طاقتش را از بین میبرد. کاش بیهوش بود و خودش را اینطور کف خیابان میان این همه چشم نمیدید.
- جوابش رو بدید. بگید چیزیم نیست، نگرانم نباشه. نفهمه که بــا...
صدایش تحلیل رفت و ادامهی حرفش گم شد توی آژیر ماشین اورژانس... زن نفس راحتی کشید و کمی عقب رفت. موبایل لعیا را به گوش چسباند و چشم دوخت به آمبولانس که نزدیک تن لعیا ایستاد.
#پایان_قسمت57✅
📆 #14040916
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت57🎬 صدای پرقدرتِ گاز ماشین، بین شلوغی شهر و آواز خوش گنجشکها، گم میشد و نگاه تند
#انفرادی2⛓
#قسمت58🎬
سینا نفسزنان به ایستگاه پرستاری رسید. بریدهبریده نام لعیا را برد؛ ولی پرستار چیزی از حرفهایش متوجه نشد. نگاهی به چشمهای سینا انداخت.
- متوجه نشدم چی گفتید.
سینا چشمش را بست. دست گذاشت روی سینهاش. سیبک گلویش بالا و پایین رفت:
- خانمم تصادف کرده.. گفتن آوردنش اینجا. لعیا..لعیا لطفی..
پرستار توی سیستم چک کرد و چشم دوخت به سینا.
- اتاق عمله...
پای سینا سست شد. دستش را لبهی ایستگاه پرستاری گرفت و لب زد:
- یا امام حسن مجتبی...
سرش را بلند کرد و گفت:
- چیزیش شده؟
پرستار گفت:
- برید طبقه دوم، اونجا بهتون توضیح میدن.
شب شده بود و او هنوز توی سالن انتظار بیمارستان بود. حالش آنقدر بد بود که جان نداشت با خانوادهی همسرش تماس بگیرد. لعیا را یک نظر ساعت ملاقات دیده بود، رنگ زردش، لبهای خشکیدهاش دلش را خون کرده بود.
- همراه خانم لعیا لطفی به پذیرش...
چندبار از بلندگوها اسم لعیا را شنید. تکانی به بدنش داد و به طرف پذیرش رفت.
سرش را خم کرد سمت نیم دایره پیشخوان:
- من همراه خانم لطفی هستم.
- همراه خانم ندارن؟.. بگید مادری، خواهری بیان کنارشون... الان نیاز به یه همراه دارن.
از پیشخوان فاصله گرفت. دست توی جیب شلوارش برد و موبایلش را بیرون کشید. شماره حسن را گرفت.
- جانم سینا؟!
سعی کرد با سرفهای کوتاه صدای گرفتهاش را صاف کند. سرش تیر کشید و صدایش هم درست نشد:
- حسنجان.. میتونی مامان رو بیاری بیمارستان؟!
صدای حسن وحشتزده شد.
- یا زهرا..بیمارستان؟.. چی شده سینا؟!...
بغض گلویش را چسبید. خودش را انداخت روی صندلیهای فلزی.
- لعیا تصادف کرده... حال جسمیش بماند، میدونم حال روحیش خوب نیست. بگو مامان بیاد توروخدا..
تماس را قطع کرد و سرش را گرفت توی دستش. نیم ساعت طول کشید تا مادر لعیا و حسن برسند. نگاهشان که به حال و روز سینا افتاد تنشان لرزید. آنقدر به موهایش چنگ زده بود که انگار تازه از خواب بیدار شده. دستش میلرزید.کمرش خمیده بود. با چشمهای سرخ چادر مادر را گرفت و به گوشهای کشید. مادر لعیا هراسان پرسید:
- چی شده؟!.. چرا این حالی؟!
سینا لب گزید و گفت:
- لعیا... بچهش و.. از دست داده... تازه فهمیده بود... به منم هنوز نگفته بود... من چه خاکی به سرم بریزم؟ لعیا کلی از مشهد برای بچهی نداشتهش وسیله خریده بود. بهم زنگ زد، کاش خودم میرفتم دنبالش...
چشم مادر هم لرزید و پر اشک شد. سینا دست گذاشت روی صورتش. شانهاش لرزید. حسن نزدیکشان شد و سینا را کشید توی آغوشش. سینا گریهاش را رها کرد. قلبش داشت میترکید...
#پایان_قسمت58✅
📆 #14040916
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
امیرحسین ساجدی @SAJEDIFRsurah luqman - سوره لقمان_5830137501221655830.mp3
زمان:
حجم:
38.8M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت58🎬 سینا نفسزنان به ایستگاه پرستاری رسید. بریدهبریده نام لعیا را برد؛ ولی پرستار
#انفرادی2⛓
#قسمت59🎬
حسن دست گذاشت روی گردنش و او را به خود فشرد. سینا با صدای بلند گریه میکرد و لباس حسن را به چنگ گرفته بود. حسن با چشم و ابرو به مادرش اشاره زد تا برود سراغ لعیا و سینا را کشید سمت صندلیها.
او را نشاند روی صندلی و خودش پایین پایش نشست. اشکهای سینا دلش را آب کرد. سینا را هیچ وقت این همه با احساس ندیده بود.
سینا اشکش را با آستین لباس پاک کرد. حسن لغتی برای تسکین درد او پیدا نمیکرد. آهی کشید و سکوت بینشان با صدای زنگ موبایل سینا شکسته شد.
سینا نگاهی به موبایل انداخت. حسن موبایل را از دستش کشید و گفت:
- من جواب میدم.
سینا سر تکان داد و حسن موبایل را به گوشش چسباند.
- الو؟!
- آقا سینا؟
حسن نگاهی به او انداخت و سرش را تکان داد:
- امری هست بفرمایید، حالشون مساعد نیست.
مرد پشت خط با صدایی که ته خندهای نفرتانگیز توی آن موج میزد گفت:
- باید به خودشون بگم.
حسن اخمی کرد و صورتش را درهم برد. موبایل را با تعلل سمت سینا گرفت. سینا با حالتی درهمشکسته موبایل را کنار گوشش گرفت:
- بله!
صدای خندهی کریه و آشنایی پیچید توی گوشش. سرش باز تیر کشید و دلش پیچید بهم.
- از دست دادن بچه بهت مزه کرد؟!
زبان خشک سینا چسبید به کامش. به سختی لب زد:
- چ... چی...؟ امیر...
- داغ رو دلت خوب نشست؟!..یادته التماست کردم رحم کنی به بچهم؟ دیدی؟ فهمیدی حالم رو؟ آخ که اون قیافه دربوداغونت چقدر دیدن داره!..دیگه بزنی به زمین و آسمون دلت هیچجوره خنک نمیشه. داغش تا ابد داغه... جوابِ گذاشتن داغ رو دل امیر، سوختنه... بچهم رو ازم گرفتی، بچهت رو ازت گرفتم. خیالت راحت کار دارم هنوز باهات.
بوق اشغال پیچید توی گوشش. بهتزده موبایل را از گوشش فاصله داد. دستش سست شد و موبایل افتاد. نگاهش گره خورد توی چشم نگران حسن.
اخمش رفت توی هم. دهانش مثل ماهی بازوبسته شد بدون هیچ صدایی. حسن بازویش را گرفت و تکانی به بدنش داد:
- سینا...
انگار همین تلنگر کافی بود. صدای فریادش بلند شد. دست حسن را پس زد و دوباره فریاد کشید.
- کثافت... نامرد...
لگد محکمی به صندلی های فلزی کوبید. صندلیها به عقب سُر خوردند و سینا دوباره به آنها لگد زد. خوردند تو سر هم. نگهبان دوید سمتشان.
- چه خبره آقااا... اینجا بیمارستانه...
حسن بازوی او را گرفت و به طرف در خروجی هول داد:
- ببخشید.. الان میبرمش...
سینا را با همان فریادها از بیمارستان بیرون برد.
- سینا... آروم باش... آروم باش...
صدای سینا گرفته بود.
- تیکه تیکهش میکنم... خودم میکشمش...
حسن صورت درهم برد و مشتش را محکم کوبید به صورت سینا. سینا پرت شد عقب و کمرش خورد به دیوار. روی زمین سر خورد. اینبار فریادش تبدیل شد به زجههای بلند که دل آسمان را میشکافت.
#پایان_قسمت59✅
📆 #14040917
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
آ سورة يوسف.كريم منصوري.mp3
زمان:
حجم:
2.3M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️