هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#معرفی_کتاب📚
#آموزشی👨🏫
نام: داستان🎬
نویسنده: رابرت مک کی✍
ترجمه: محمد گذرآبادی♻️
تعداد صفحه: 324📃
ژانر: نویسندگی✍
خلاصه: نوشتن برای صفحههای نمایش، حقیقتاً کاری شگفت انگیز است. یک نویسنده باید با دقت تمام نثر خود را صیقل بدهد. با این وجود، بخش زیادی از آن نثر توسط بینندگان فیلم، شنیده و دیده نمیشود. به گفتهی "رابرت مک کی"، چند کلمهای که به شکل گفتوگوی شخصیتها به مخاطب میرسد؛ بهترین چیزی است که از فرآیند نوشتن باقی میماند.(همانطور که آلفرد هیچکاک یک بار اظهار داشت: "وقتی فیلمنامه نوشته و دیالوگها اضافه شد، ما آمادهی فیلمبرداری هستیم.") در اثر پیش رو تحت عنوان "داستان"، "رابرت مک کی" آنچه را که سال ها به فیلمنامهنویسان آموزش داده است، در قالب کتاب قرار میدهد و این اثر در واقع سمیناری در مورد ساختار "داستان" است. لیست طولانی پروژه های سینمایی و تلویزیونی که دانشجویان "رابرت مک کی" نوشته، کارگردانی یا تولید کردهاند، شامل تعداد زیادی از آثار موفق سینما و تلویزیون است. خیل پرشمار نویسندگان که در طلب ثروت بادآورده به هالیوود سرازیر شده و دنبال بهترین راه برای سریعتر ثروتمند شدن هستند، مخاطب این کتاب نمیباشند☺️
جلد و تکههایی از کتاب را مشاهده میکنید📸
برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت60🎬 سرش را چسباند به شیشه. سیبک گلویش بالاوپایین رفت. چشمش را که بست قطرهی اشک سر
#انفرادی2⛓
#قسمت61🎬
کنار تخت لعیا ایستاد. تقریبا یک هفته میشد که لعیا تحت مراقبت ویژه بود. دست گذاشت روی صورت او. سرش را پیش برد. آهسته موهای بیرونزده از کلاهش را بوسید و آنها را فرستاد داخل کلاه. پلک لعیا لرزید و چشمش باز شد:
- سینا...
سینا کمی سرش را عقب کشید. سعی کرد لبخند بزند. پشت دستش را کشید به صورت او.
- جانم؟
اشک از چشم لعیا سر خورد. لبش لرزید:
- کلی برنامه... داشتم براش... کلی آرزو...
سینا سرش را بالا انداخت. گوشه چشم لعیا را بوسید. لعیا لب زد:
- خوب شد بالأخره اومدی پیشم... هربار چشم باز کردم، فقط تو رو میخواستم...
سینا لبخند زد.
- لاغر شدی... مگه غذا نمیخوری؟
صدای پرستار از پشت سرش آمد:
- آقا، کافیه.. باید برید بیرون.
سینا دست لعیا را فشرد و گفت:
- سعی کن زود خوب بشی... اگه خوب نشی، من میام میخوابم رو تخت کنارت.
لعیا زیر لب خدا نکندی گفت و باز از حال رفت.
سینا از اتاق خارج شد و لباسهای استریل را بیرون کشید. مادرش به سمتش آمد و گفت:
- دیدیش، خیالت راحت شد؟ چه قشقرقی بود به پا کردی؟!
تکخند بیحوصلهای زد.
- یه هفته نذاشتن برم پیشش. تند نمیشدم امروزم نمیذاشتن برم. هر دوسهروز یهبار فقط یه نفر حق داره بره بالای سرش.
- خب پس حالا، میای بریم خونه؟
سرش را تکان داد. آهی کشید. مادر دستش را گرفت. سینا فشاری به انگشتان او آورد. منصورهخانم سریع دستش را عقب کشید.
- چی شد مامان؟
منصورهخانم چهره از هم باز کرد و گفت:
- هیچی مامانجان!.. گاهی دستم سوزن سوزن میشه.. از مریضی باهام مونده.
سینا دستی به سرش کشید. چشمش را بست و گفت:
- ببخشید. میگم شما دیگه برگرد پیش بابا، چهار روزه اومدی خسته شدی... اونجا دنیا هم بهت نیاز داره.
- چه حرفیه پسرم؟.. تا خیالم از تو و لعیا راحت نشه جایی نمیرم. بیا بریم خونه.
سینا سر تکان داد و رفت پشت پنجره. کنار مادر لعیا ایستاد.
- مواظبش باشید... هر خبری شد بهم بگید. من به مادر قول دادم برم یه سر خونه. وگرنه...
مادر لعیا سر تکان داد و لبخند زد و گفت:
- برو پسرم.
توی تاکسی نشستند و سینا سرش را چسباند به صندلی جلو و چشمش را بست. توی ذهنش باز دعوا بود:
- بخاطر تو مادر سکته کرد، بخاطر تو لعیا به این حال افتاد و تو هنوز به خودت نیومدی. هنوز درست و حسابی از لعیا معذرت نخواستی، هنوز حتی پیش خدا هم نگفتی شرمندهای... این اتفاقات بخاطر تو افتاده، بخاطر ناشکری تو!
داغی اشک را پشت پلکش حس کرد. ماشین که ایستاد مادر صدایش زد.
- سینا رسیدیم.
سر بلند کرد. کلید را سمت مادرش گرفت و گفت:
- شما برو بالا، من باید برم حرم.. زود میام.
مادر بیحرف پیاده شد و سینا با همان تاکسی تا حرم رفت. توی حرم اولین جای خالی که پیدا کرد به نماز ایستاد دو رکعت نماز خواند و رفت به سجده. بغضش را رها کرد:
- خدایا... من غلط کردم... نفهمیدم دارم چیکار میکنم. نفهمیدم دارم عزیزترین شخص زندگیم و با تردید و شک آزار میدم، نفهمیدم آدما دارن دورمو خالی میکنن، فکر کردم مشکل اونان ولی مشکل خودم بودم... مشکل خودم بودم که به هیچکس اعتماد نداشتم... ببخش منو اگه گاهی به مهربونی و حکمت تو هم شک کردم منو ببخش.
سوره یاسین را با گریه خواند و هدیه کرد به حضرت زهرا سلام الله علیها. قرآن را چسباند به سینه و نجوا کرد.
- یا فاطمهی زهرا.. خانممو به تو سپردم... به حق پسرانت یه نظر به حالش بکن... قلبم دیگه طاقت نداره اونطوری از پشت شیشه ببینمش.
قرآن را سر جایش گذاشت و تا خانه پیاده رفت. حالش بهتر شده بود. دیگر نگران هیچ چیز نبود. انگار از اول باید در خانه خدا میرفت.
#پایان_قسمت61✅
📆 #14040919
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت61🎬 کنار تخت لعیا ایستاد. تقریبا یک هفته میشد که لعیا تحت مراقبت ویژه بود. دست گذا
#انفرادی2⛓
#قسمت62🎬
گوشهی صحن نشسته و منتظر بود سینا بیاید. نگاهی به گلدستهها انداخت و اشک گوشهی چشمش جمع شد. هشت ماهی بود که اشک و بغض عضو ثابت زندگیاش شده بودند، درست از روزی که فهمیده بود، فرزند سه ماههاش را از دست داده.
سرش را روی زانوهایش گذاشت و لبش لرزید. باد سرد پیچید توی تنش. زانوهایش را محکمتر بین بازو فشرد و آهسته هق زد:
- یعنی من لیاقت نداشتم بغلش کنم؟ چرا؟
صدای گریهی نوزاد درست از کنار دستش باعث شد سر از روی زانو بردارد. اشک سر خورد روی گونهاش. دست پیش برد و نوزادی که لباس پشمی سبز تن داشت را توی پتوی سفیدش پیچید و به آغوش کشید. نگاهی به زنی انداخت که داشت نماز میخواند.
نوزاد را محکم به سینه فشرد و آرام تکان داد:
- جان... جان دلم؟ هیش...
کلاه نوزاد را روی سرش درست کرد و پستانک آویزان به پتو را توی دهانش گذاشت.
- هیش... عزیز دلم، الان نماز مامانی تموم میشه، بغلت میکنه.
زن کنار دستش چادرش را از روی صورتش کنار زد و چرخید سمت لعیا. دست پیش برد و گفت:
- ممنون، ببخشید صداش شما رو هم اذیت کرد.
نوزاد را به مادرش سپرد و سرش را بالا انداخت:
- نه، حس خوبی داشت بغل کردنش. چند ماهشه؟
مادر لبخندی زد و گفت:
- این آقای اخمو و خواهرش که الان با باباشه، دو ماههان.
لعیا آهسته خندید. اشک توی چشمش برق زد. بغضش را پس زد. اگر فرزند او هم میماند، الان دوماه را گذرانده بود.
- میشه بوسش کنم؟
زن سر تکان داد. لعیا خم شد و پیشانیاش را بوسید. با صدای زن سربلند کرد:
- آبجی خانمشم اومد.
نگاهش را دوخت به مردی که نزدیک میشد و کنار همسرش نشست. نوزادی پیچیده در پتوی سفید، توی آغوش او بود. دخترک را روی زمین گذاشت و پسرش را از آغوش همسرش گرفت. زن دخترک را به آغوش کشید. لعیا زل زد به لبهای کوچک دخترک که گاهی توی خواب بالا میپرید.
- عزیزم...چقدر نازن..خدا حفظشون کنه..
با صدای سینا نگاه از دخترک گرفت:
- بریم خانم؟
به سینا چشم دوخت و سرش را تکان داد. با زن خداحافظی کرد و رفت سمت سینا. با هم همقدم شدند. لعیا دست سینا را گرفت و لب زد:
- سینا، میخوام نذر کنم، اجازه میدی؟ راضی هستی؟
دستش توی دست همسرش فشرده شد:
- چه نذری؟
- اینکه خدا بهم بچه بده، خیلی زود... وقتی دوماهش شد، ببرمش مشهد.
سینا آهسته خندید و گفت:
- نذر کن عزیزم... توی این مورد هر نذری دوست داری انجام بده به شرط اینکه دیگه چشمات رو گریون نبینم.
لعیا ایستاد. ذوق توی چشمانش دل سینا را گرم کرد.
- پس من برمیگردم کنار ضریح زودی میام.
با قدمهای بلند از سینا فاصله گرفت و رفت.
ایستاد روبهروی ضریح. دلش رفت صحن آزادی و ایوان طلا و آن ضریح نورانی. فقط توانست بگوید:
- یا امام رئوف..
و با این حرف اشک پشت پلکش شکست و افتاد در سد چشمانش. دیگر کلامی حرف نزد و فقط گریه کرد. چادرش را که مرتب کرد نگاهش روی انگشتری که سینا برایش خریده بود و خیلی دوستش داشت، ثابت ماند. از دلش گذشت امام رضا جوادش را بسیار دوست میداشت. هق زد: نذر جوادت. محمد جواد. اگه دختر شد نرجس.
#پایان_قسمت62✅
📆 #14040919
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
امیرحسین ساجدی @SAJEDIFR4_5886253323413098637.mp3
زمان:
حجم:
18.7M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست
15.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگن امضای کربلا رو از امام رضا باید بگیری اونوقت من امضای مشهدُ از کی باید بگیرم؟🤕🤒
#شهادت_امام_رضا
#کالیگرافی
#باغ_آبرنگی
@bagh_abrangi313