eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
877 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
14040920_47332_64k.mp3
زمان: حجم: 17.9M
⭐️ صوت کامل بیانات امروز رهبر انقلاب در مراسم جشن میلاد حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها. ۱۴۰۴/۹/۲۰ 🎥 فیلم کامل بیانات | تصاویر مراسم 🎙از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇 📥 castbox | shenoto | سایت
52.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️ فیلم کامل بیانات امروز رهبر انقلاب در مراسم جشن میلاد حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها. ۱۴۰۴/۹/۲۰ 📥 صوت کامل بیانات | تصاویر مراسم 🖥 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت62🎬 گوشه‌ی صحن نشسته و منتظر بود سینا بیاید. نگاهی به گلدسته‌ها انداخت و اشک گوشه‌ی
🎬 چشمش روی خطوط کتاب می‌چرخید. ابرو بالا انداخت و لبخند روی صورتش نشست. خودکار آبی‌اش را برداشت. همین که نوک خودکار به برگه خورد، صدای جیغ خفه‌ی لعیا از آشپزخانه حواسش را پرت کرد. خودکار را انداخت روی میز تحریرش و به سرعت از جا بلند شد. زانویش خورد به لبه میز. تمام وسایل روی آن ریخت روی زمین. دوید سمت آشپزخانه. - چی شد؟ لعیا گاز را خاموش کرد و به طرفش چرخید. چشمش سرخ شده بود. - هیچی..برنجا چسبیده بودن به کفگیر ، می‌خواستم باهاش سیب‌زمینی در بیارم، برنجه پرید رو صورتم. سینا با نگرانی پیش رفت و بازویش را گرفت. آهسته او را روی صندلی نشاند. دست چپش را گذاشت زیر چانه او سرش را بالا کشید: - ببینم. با دست راست موهای او را کنار زد. نزدیک خط موهایش قرمز شد بود. لبش را گزید. آهسته دست روی سرخی پیشانی او کشید. - چیکار می‌کنی با خودت؟ هزار بار گفتم مراقب باش. سر به هوا... لعیا بغ کرده نگاهش کرد. سینا رفت سمت یخچال و یک خیار برداشت. تکه‌ای از آن کند و گذاشت روی پیشانی لعیا. - خیلی سوختم... سینا لبش را کشید توی دهانش و خنده‌اش را خورد. خم شد و سر او را بوسید. با صدای خنده‌آلود گفت: - خیلی خب. یه برنج کوچولو بوده دیگه. لعیا مشتش را کوبید به بازوی سینا و گفت: - نخند، دردم گرفت. صدای زنگ در آمد. سینا چشم‌وابرو آمد و گفت: - بچه‌هاتن... این‌طوری بغض کردی فکر می‌کنم سه‌تا بچه‌ هفت ساله دارم.. نه دوتا! لعیا دست گرفت به پهلویش و ایستاد. تکه خیار از پیشانی‌اش جدا شد و افتاد. اخمی به شوهرش کرد. - خودت‌و مسخره کن، وگرنه به روت میارم دیشب سر شام قهر کردی چون مورد علاقه‌ت نبود. سینا به طرف آیفون رفت و دکمه‌اش را فشرد. با صدای بلند گفت: - آها الان به روم نیاوردی؟! در چوبی آپارتمان را باز کرد و منتظر ماند. دقیقه‌ای گذشته بود که دخترکی با مقنعه‌ی سفید و ربان زردرنگی که کارت نمایندگی به آن وصل بود از پله‌ها بالا آمد. سینا لبش به خنده باز شد. خم شد و دستش را ازهم باز کرد. دخترک راه باقی مانده را دوید و خودش را انداخت توی آغوش او: - سلام بابایی. - سلام دختر مهربون بابا. بوسه‌ای به سر دخترش زد. از او فاصله گرفت. چشمش افتاد به پسری که به سختی از پله‌ها بالا می‌آمد و دو کیف را با خود بالا می‌کشید. - وروجک باز کیفت رو انداختی گردن داداش؟ دختر شانه بالا انداخت و گفت: - خودش خواست. گفت تو دختری تاج سری اذیت می‌شی کیف سنگین رو بکشی با خودت بالا! کفشش را بیرون کشید و دوید توی خانه. سینا خندید و سر تکان داد. جلو رفت و کیف‌ها را از پسرش گرفت. پسر سلام کرد. - علیک سلام پسرِ قهرمانم. خدا قوت! پسر لبخند مردانه‌ای زد. وارد خانه شدند. سینا کیف‌ها را کناری گذاشت. دست کشید به سر پسرش. - محمدجواد مهربون! این‌قدر این خواهر دردونه‌ت رو لوس نکن! یکم سختی بکشه بد نیستا... محمدجواد با صدای کودکانه‌اش، مردانه گفت: - مگه من مرده باشم آجی سختی بکشه. سرش را به چپ‌وراست تکان داد و او را نگاه کرد که به طرف آشپزخانه می‌رفت. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت63🎬 چشمش روی خطوط کتاب می‌چرخید. ابرو بالا انداخت و لبخند روی صورتش نشست. خودکار آب
🎬 زیر لب خدا را شکر کرد و رفت سمت میز تحریرش. روی زمین زانو زد. میز واژگون شده را سرجایش برگرداند و کتاب و برگه‌های روی زمین را مرتب کرد. فشار نشستنش که به زانو آمد، تازه درد آن را حس کرد. بی‌توجه به آن ازجا برخاست و سمت آشپزخانه رفت. لعیا مقابل اجاق‌گاز ایستاده بود و از قابلمه‌ی استیل توی دیس برنج می‌کشید. نزدیک او رفت و دیس را گرفت: - بشین من درستش می‌کنم. لعیا دست به پهلو گرفت و آهسته روی صندلی پشت سر سینا نشست و مشغول چیدن بشقاب‌ها شد. سینا دیس برنج را وسط میز گذاشت. - بهتری عزیز؟ لعیا سر تکان داد و جای سوختگی را لمس کرد: - چیزی نشد فقط ترسیدم. سینا با لبخند ظرف‌ خورش قیمه را هم روی میز گذاشت و کنار لعیا نشست. سروصدای بچه‌ها نزدیک شد و کمی بعد خودشان هم کنار میز بودند. - دیدی من درست حدس زدم؟ لعیا ابرو بالا انداخت و نگاهش را بین دو نفر چرخاند: - چیو مامان؟ محمدجواد دو صندلی مقابل پدرومادرش را عقب کشید و با چشمی که برق می‌زد گفت: - آبجی نرجس از صبح قبل صبحانه می‌‌گفت امروز ناهار قیمه داریم. لعیا آهسته خندید. مشغول کشید برنج شد. - پس یه دختر باهوش داریم اینجا. نرجس لبخندی دندان‌نما زد و بشقابش را جلو کشید. سینا گردن کج کرد و گفت: - دعا نمی‌کنید؟ نرجس و محمدجواد دستشان را به حالت دعا گرفتند بالا و آهسته زیر لب چیزهایی گفتند. غذا را کنار یکدیگر خوردند. نرجس و محمدجواد با اصرار شستن ظرف‌ها را برعهده گرفتند. لعیا پشت اپن ایستاده بود و تذکر می‌داد: - جواد، قشنگ بگیرش زیر آب بوی کف نمونه بهش! - نرجس... اون اسکاج رو نزن به لیوانا بو می‌گیرن... سینا بازویش را گرفت و او را به سمت مبل‌ها کشید: - بیا بریم بشین دورت بگردم! بذار کارشون کنن! لعیا دستش را مشت کرد و صورت درهم کشید. با کمک سینا روی مبل نشست و غر زد: - آه خب بو می‌مونه به ظرفا... سینا شانه‌اش را فشرد و کمی تو صورتش خم شد: - باشه بو موند، خودم دوباره می‌شورم خوبه؟ لعیا سر تکان داد و سینا کنارش نشست. ابرو بالا انداخت و گفت: - فسقلیِ بهونه‌گیر چطوره؟ چیزی از غر زدناش مونده؟ لعیا کمی لبش را جلو فرستاد و پشت چشم نازک کرد: - خوبه..بعدم بیشتر اذیتش مال منه، غرغراش‌و تو تحمل کن، مثل خودته، شر... سینا همراه خنده آهی کشید. - من شَرَّم؟! لعیا سر تکان داد: - مامانت گفته چقدر اذیتش کردی... اینم مثل تو، این‌قدری که داره اذیت می‌کنه، دوقلوها اذیتم نکردن. سینا دهان باز کرد که چیزی بگوید. صدای محمدجواد زودتر از او آمد: - مامان ظرفا تموم شد. سینا گفت: - باشه باباجان، برید استراحت کنید. محمدجواد کیف خودش و نرجس را از کنار جا کفشی برداشت و پشت سر خواهرش وارد اتاق شد و در را بست. لعیا خمیازه‌ای کشید و گفت: - برو ببین ظرفا بو ندن! سینا قهقهه‌ای زد و خودش را روی مبل رها کرد. لعیا سرش را از پشتی مبل جدا کرد: - عه نخند دیگه... چرا حرفای منو جدی نمی‌گیری جدیداً؟! سینا خنده‌اش را خورد و دستش را بالا گرفت: - ببخشید، ولی باور کن من نمی‌فهمم! لعیا دستش را فشرد به دسته مبل و گفت: - خودم باید برم... اصلاً هیچ‌کدومتون بلد نیستید ظرف بشورید. لعیا رفت و سینا اعتراضی نکرد، او اول و آخر کار خودش را می‌کرد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
3.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️ واکنش رهبر انقلاب به شعر مداح خوزستانی درباره گرد و غبار و هوای ناسالم در این استان. ۱۴۰۴/۹/۲۰
حاج‌محمود کریمیمادر دریا.mp3
زمان: حجم: 4.1M
💖 مادر دریا ...🍃💚 🙏 اللهم عجل لولیک الفرج؛ بقدوم الحوراء 🌟
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
Mohsen Farahmand Azad, Sayed Mustafa Al Musawi, Ali Fani63f0c9c1bb3ce6d2f07ffb09_-7085336328756683485.mp3
زمان: حجم: 28.6M
📝دعای کمیل 🎤علی_فانی 📌هر شب جمعه دعای کمیل به نیت فرج آقا امام_زمان عجل الله اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج شهیدانمون
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا