eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
875 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت66🎬 از مادر جدا شد. رفت سمت دنیا. منصوره‌خانم رفت سمت بهرام. صورتش را میان دست گرفت
🎬 این حس حسرت آخر کار دستش می‌داد. باران بهار تازه بند آمده بود و هنوز آب از شاخه درختان تازه شده، می‌چکید. بوی خاک خیس، بوی تازگی بهار هر جانی را تازه می‌کرد. سینا و لعیا از هوای تازه‌ی اول صبح استفاده کرده بودند و کنار هم توی جاده منتهی به امام‌زاده قدم می‌زدند. - سینا!. هربار میایم اینجا.. پر حس خوب میشم. خیلی قشنگه... کاش تا ابد همین‌طوری بمونه. سینا لبخند زد. گونه‌های لعیا سرخ شده بود و صورتش طراوت شکوفه‌های بهاری را داشت. لب‌های سینا تکان خوردند. آهسته گفت: - سردت که نیست لعیا جان؟ لعیا لبخند زد: - سرد؟!.. نه، خوبم، هوا خیلی... حرفش کامل نشده بود که صدای جیغ تایر ماشین غافلگیرش کرد و دردی ناگهانی پیچید توی آرنجش و اورا به جلو پرت کرد. قبل از اینکه سینای وحشت‌زده عکس‌العملی نشان دهد، لعیا روی زمین افتاد و ماشین چندمتر جلو‌تر متوقف شد. صدای بلند برخورد کاپوتش به در امامزاده تا گوش آن‌ها رسید. سینا با زانو افتاد کنار لعیا. همسرش یک دست روی شکم گذاشته بود و دست دیگرش روی زمین خیس و گلی جاده بود. - لعیااا... صدای پای کسی نزدیکشان شد: - آقا حالتون خوبه؟ لعیا نالید: - بگو نزدیک نیاد... سینا دستش را بالا گرفت: - جلو نیا آقا... دندانش را بهم فشرد. به طرف راننده خیز برداشت که لعیا آستینش را کشید ولی نتوانست جلوی غریدنش را بگیرد: - هیچ معلومه حواست کجاست؟ پسر جوان آب دهانش را فرو برد. چندبار زبانش را کشید به لب‌هایش. دستش می‌لرزید: - ببخشید، کنترل ماشین از دستم دررفت...آخه جاده خیلی لیز بود...ببخشید. لعیا آهی از درد کشید. سینا صورتش را پیش برد. چهره لعیا رفته بود توی هم. - خانم، خوبی؟ - حاج‌آقا؟! سینا سر بلند کرد. چشمش سرخ شده بود و فکش می‌لرزید: - رانندگی بلد نیستی نه؟ پسر جوان نگاهش را گرفت و سرش را پایین انداخت. لعیا آه کشید. آستین سینا را توی مشتش فشرد: - کمک کن بلند شم سینا... بهش بگو بره. سینا رو به پسر کرد. دستش را مشت کرد: - برو... ولی زنگ بزن یکی بیاد کمکت، با این وضع کار دست خودت می‌دی! پسر دستپاچه دوید سمت ماشین. سینا دست انداخت دور کمر لعیای لرزان و از جا بلندش کرد. اشک صورت لعیا را پوشانده بود. دو دستش را حلقه کرد دور شکمش. سینا عبا از دوش برداشت و آن را پیچید دور لعیا. چند بار سر تا پای او را رصد کرد. دست کشید به محاسنش. صورتش گِلی شد: - می‌تونی راه بری عزیزم؟.. تا امام‌زاده راهی نیست. بریم بشین من زنگ بزنم ماشین بیاد. لعیا با لرز چادر و عبا را دور خودش محکم گرفت: - آره فک‌کنم..آروم آروم می‌تونم. آهسته جلو رفتند. راهی که قرار بود کمتر از یک دقیقه طی کنند را توی پنج شش دقیقه پیمودند. ماشین پسر جوان هنوز جلوی در امام‌زاده بود. سینا با دیدنش نفس بلندی کشید و گفت: - لا اله الا الله...شیطونه میگه.. وارد امام‌زاده شدند. لعیا را روی فرش ورودی آقایان نشاند و خودش کنار او روی زمین زانو زد. لب لعیا می‌لرزید. سینا گفت: - بغض نکن.. الان زنگ می‌زنم بهرام بیاد می‌ریم دکتر. طولی نکشید که بهرام آمد. با خودش ویلچر آورده بود و اخم به چهره داشت. لعیا روی ویلچر جا گرفت. بهرام همان‌طور که کنار سینا قدم برمی‌داشت غر زد: - آخه آدم خانمش رو با این وضعیت پیاده می‌کشونه؟ ماشین برای چیته؟ عاقل نشدی هنوز؟ سینا جوابش را نداد. به سرعت قدم‌هایش افزود. ماشین پسر جوان را ندید. جایش را ماشین بهرام گرفته بود. سریع در عقب را باز کرد و لعیا را نشاند. آهسته لب زد: - اگه نمی‌تونی بشینی دراز بکش زن‌داداش. لعیا لب گزید و سر بالا انداخت. سینا در ماشین را بست و کنار بهرام نشست. برادرش استارت زد و با اخم گفت: - دربیار این لباساتو... کثیفه. سینا عمامه از سر برداشت. بهرام درست می‌گفت. پر از رد دست بود. دکتر برای لعیا سرم تجویز کرد و خیالش را از بابت بچه راحت کرد. سینا پشت در اتاق نشسته و موهایش را به چنگ کشیده بود. اشک تا پشت پلکش آمد. مژه‌هایش را خیس کرد، اما نگذاشت فرو بریزد. - سینا جان؟ صدای مادرش بود. بیشتر سر خم کرد. آهسته گفت: - توی اتاقه، برید پیشش. تا سرمش تموم بشه من می‌رم ماشین خودم رو بیارم. مادر از کنارش گذشت او با قدم‌های لرزان از بیمارستان بیرون زد. کاش لعیا جلوی چشمش به زمین نمی‌افتاد... ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎙بسم الله الرحمن الرحیم 📖روزمان را با قرآن آغاز کنیم، هر روز قرائت یک صفحه از قرآن کریم 💌صفحه ۲۴۷ قرآن کریم @BisimchiMedia
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈نزدیک ترین حالت یک زن به خدا چیست؟ 🔻خواهران عزیزی که میگن ظاهر مهم‌نیست لطفا این حدیث رو گوش بدن🌺🩷 مرحوم ایت الله مجتبی تهرانی در چه حالتی است که زن به پروردگارش خیلی نزدیک میشه ؟ 🔻با یه جمله کنایی زهرا سلام الله علیها گفت: اون حالتی را که خودش را از نامحرم می‌پوشاند نزدیک‌ترین حالت است، نه نماز نه سجده نه روزه فهمیدی چی می‌خوام بگم؟ فهمیدی پیغمبر چی گفت؟فقال ان فاطمه‌ بضعة منی
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت67🎬 این حس حسرت آخر کار دستش می‌داد. باران بهار تازه بند آمده بود و هنوز آب از شاخ
🎬 دو ساعتی بود که لعیا را به خانه آورده بود و خودش توی حیاط قدم می‌زد. قلبش توی سینه جا نمی‌گرفت. گلویش پر بود از بغض پر از خشم... - خدایا... لبه‌ی حوض نشست. دست فرو برد توی آب و چند مشت به صورتش پاشید. یقه لباسش را از گلو فاصله داد و باز آب بود که از سروصورتش فرو می‌ریخت. مادر کنارش نشست. دستش را گرفت: - سینا مادر نکن این‌طوری با خودت... نگاهش را داد به مادر. چه خوب صورتش خیس بود و اشک میان آب گم می‌شد. - جلوی چشمم زمین خورد مامان... جلوی من از درد می‌پیچید به خودش... کف دستش زخم شد‌..خیلی ترسیدم.. دست گذاشت روی صورتش. - مامان می‌دونی یه خانم باردار توی خیابون بخوره زمین چادرش خاکی بشه یعنی چی؟ مادر بازویش را فشرد. با دست دیگر سر سینا را کشید سمت خودش و او را به آغوش کشید: - فدای تو بشم مادر... سینا آه کشید. منصوره خانم کمی نوازشش کرد: - برو پیشش پسرم. اگه دردی باشه، فقط به تو می‌تونه بگه. با من غریبی می‌کنه. پاشو. سینا بلند شد. دست کشید به موهایش. مادر دست گذاشت پشت کمرش: - برات لباس گذاشتم رو مبل، اینا رو عوض کن برو پیشش. - چشم ممنون. بچه‌ها کجان؟ - براشون تلویزیون روشن کردم نشستن فیلم می‌بینن. سینا سر تکان داد و وارد خانه شد. لباس‌هایش را توی حمام عوض کرد و با قدم‌های سست رفت سمت اتاق. لعیا به پهلو، پشت به در خوابیده و دستش را دور شکمش حلقه کرده بود. سینا پایین تخت نشست. - خوبی بانو؟ فقط صدای بالا کشیدن بینی‌اش آمد. سینا لب را کشید توی دهان. دست گذاشت روی آرنج او. لعیا هین کشید و دست سینا را پس زد. - آخ‌آخ..درد می‌کنه؟.. باید می‌ذاشتی گردنش‌و می‌شکستم... نذاشتی که.. صدای آهسته‌ی لعیا بلند شد: - چیزیم... نشد... ولی... اونم تقصیر نداشت.. سینا بلند شد و لب تخت نشست. - ولی چی؟!..چی میگی؟!.. بغض و لرزش صدای لعیا بیشتر شد. دل سینا هم زیرورو: - یادم اقتاد به اون سال.. که.. بچه‌م..پرپرشد..سیناااا؟!..چی به روز... اون... راننده مقصر آوردی؟!..هیچ‌وقت درموردش..باهام حرف نزدی.‌. سینا آهسته آستین لباس لعیا را بالا کشید. کبودی دستش هیزم آتش دلش بود. نگذاشته بود تا امروز لعیا چیزی از دادگاه‌ها بفهمد: - پنج سال حبس براش بریدن... تا الان حتمأ آزاد شده دیگه. - گفتی خودش دشمنی نداشته... گفتی دشمنت یکی دیگه بود... - لعیا خانم... - چی شد خب؟ بگو... بگو بهم... آه کشید. سکوت کرد. نفسش را حبس کرد. زل زد به کبودی دست لعیا. باز آه کشید. لعیا هم با آهش سوخت که آستین لباسش را پایین کشید. - خب..امیر که پیداش نشد...اون راننده هم اعتراف به نقش داشتنش نکرد... اون تماسم هیچی به هیچی..مدرک معتبری نبود.. نفس لعیا لرزان شد. دستش را محکم کرد دور شکمش. لبش را کشید به دندان. نمی‌خواست دل سینا را بلرزاند ولی دست خودش نبود: - پس مقصر اصلی... اونی که داغ گذاشت رو دلم.. داره راست‌راست می‌چرخه و سرش هنوز رو تنشه... سینا سر برد توی یقه و جمع شد توی خودش. - همش تقصیر منه لعیاجان! .. پیداش نکردم... شرمنده‌م که نتونستم حقت‌و ازش بگیرم. لعیا به سختی چرخید سمت سینا. نگاه پر شرم سینا را نمی‌خواست. نباید بی‌موقع حرفی می‌زد. دست مشت‌شده او را گرفت و چسباند به صورتش. سعی کرد دل‌جویی کند: - تو چرا شرمنده باشی.. تو تلاش خودت‌و کردی.. حتماً حکمتی داشته دیگه..اینطوری تو خودت نباش... خدا خودش جوابش رو بده...خدا خودش حقم رو بگیره... نباش این‌طوری... تو تقصیر نداری... ببخشید... ببخشید دوباره یادت انداختم.. سینا دستش را از دست لعیا بیرون کشید و ایستاد. پشت کرد به او. لعیا آرام روی تخت نشست. سر زانویش هنوز می‌سوخت. سینا چرخید سمتش: - منم واگذارش کردم به خدا.. پاشو بریم بیرون... زیاد تو اتاق باشی فکر و خیال می‌کنی همش.. لعیا دستش را فشرد به تخت و ایستاد. رفت مقابل آینه و نگاهی به خوش انداخت. دست کشید زیر چشمش. شالش را از جالباسی کنار آینه برداشت و روی سرش انداخت. - بریم عزیزم... سینا زودتر از اتاق بیرون رفت. آن هم با قلبی پر از رنج و درد. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344