💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت75🎬 لحظهی آخر همزمان با صدای فرو رفتن مبل، صدای سینا را شنید: - خدایا خودت به خیر
#انفرادی2⛓
#قسمت76🎬
آسمان با تمام بلندیاش برایش مثل قفسی تنگ مینمود. آفتاب گرچه از او خیلی دور بود؛ اما او احساس میکرد میان جهنم دست و پا میزند. حتی تشرف به حرم هم حال دگرگون قلبش را آرام نکرده بود. بیست روز میشد که آمده بودند قم و از دیشب، هرچه به سینا زنگ میزد، بیپاسخ میماند. تماسهای بیجواب خلاف قول سینا بودند. توی ایستگاه اتوبوس نشست و اشک روی گونهاش روان شد.
- کجایی سینا؟.. چرا جواب نمیدی؟.. یعنی اینقدر با آقا سیدهادی خوشی که منو یادت رفته؟
وارد صفحه مخاطبین شد. چشم گرداند روی اسم سیدهادی. سه روز پیش سیدهادی رفته بود تهران و قرار بود با سینا برگردند. با دستی لرزان شمارهی او را گرفت. توقع نوای پیشواز همیشگی را داشت. نوای دعای فرج. اگر با او زمزمه میکرد حتماً گشایش روبهرویش بود. سیدهادی حتماً از سینا خبر داشت. لب خشکیدهاش را تر کرد. بوقهای کشدار، حال بدش را زیرورو کردند. آنقدر منتظر ماند تا اپراتور گفت سیدهادی هم جواب او را نخواهد داد.
با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و شماره دخترخالهاش را گرفت. بازهم همان بوقهایی که به صدای حدیثه ختم نشد.
دست گذاشت روی سینهاش و کمی خم شد:
- چی میخوای بگی؟ چرا آروم نمیگیری؟
اتوبوس آمد و سوار شد. به خانهی پدری رسید. بی سروصدا وارد حیاط شد و روی صندلیهای سفید وسط حیاط نشست. با این حالش نمیتوانست داخل خانه شود. برای بار صدم شماره گرفت. سینا، سیدهادی حدیثه. باز هم امیدش هیچ شد. شمارهی خانم انصاری را گرفت.
- اگه بهش بگم حتماً میره سراغ سینا.
ولی صدای زنانه خبر از خاموش بودن تلفن او داد.
- چرا امروز همه باهام اینطوری میکنن؟ خدایا...
چشم برهم زد و وارد یکی از پیام رسانها شد. از یک شمارهی ناشناس پیام داشت. پیام را باز کرد. دایرهی وسط ویدئو خیلی سریع چرخید و فیلم پخش شد.
سر انگشتانش سر شد. چشمانش وقزده خیره به تصویر بود. زبانش شد یک چوب خشک. چندبار دهانش بازوبسته شد. گوشی از دستش افتاد. صدای برخوردش با موزائیکهای کف حیاط شبیه انفجار مین عمل کرد. دست گذاشت روی گوشهایش و شروع کرد جیغ کشیدن. مادر پابرهنه بیرون دوید و حسن پشت سرش. مادر شانهاش را گرفت و تکانی به تنش داد. جیغهای لعیا، تمامی نداشت. صدایی نمیشنید جز یاحسین گفتنهای سینا...
#پایان_قسمت76✅
📆 #14040929
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت76🎬 آسمان با تمام بلندیاش برایش مثل قفسی تنگ مینمود. آفتاب گرچه از او خیلی دور بو
#انفرادی2⛓
#قسمت77🎬
سینا زل زد تو صورت مرد روبهرویش. نیشخندی زد و صدایش رفت بالا:
- شما.. کل دنیا رو ضرر کردید... ولی من اگه زندگیمم از دست بدم سود کردم... بسوزم هم خاکسترم شما رو کور میکنه.
صدایی از سر کوچه به گوش رسید. صدا ترسیده بود، از صدای بلند سینا. از جمعی که جلوی در جمع شده بودند. از صدای کوبیده شدن بدنی به در آهنی:
- چه خبره اونجا؟!.. چرا جمع شدید در خونهی حاجآقا.
مرد روبهروی سینا کمی گردنش را عقب داد:
- ساسان!.. نذار کسی بیاد توی کوچه. مرد جوانی از آنها فاصله گرفت و دوید به سمت ابتدای کوچه.
سینا از غفلت او استفاده کرد و کوبید تخت سینهاش. هنوز قدرت بازو داشت. هنوز از پس خودش بر میآمد. مرد پرت شد عقب. مرد دیگری به سمتش هجوم آورد. چاقوی ضامندارش را بیهوا کشید به صورت سینا. صدای دادوفریاد از ابتدای کوچه به گوش میرسید.
- یا میگی پشیمونی و یا با همین چاقو تیکه تیکهت میکنم...
نیشخند سینا رفت روی اعصابش.
- هزار تیکه هم بشم هر تیکهام پیرو حقه.
مرد مشتش را کوبید به صورت سینا. شدت ضربه زیاد بود و سینا نتوانست خودش را کنترل کند و چرخید. دست گرفت به در که زمین نخورد. ضربهای سنگین از پشت سر به او وارد شد.
عمامه از سرش افتاد. پیشانیاش فرو رفت توی برآمدگی عمودی در. خون شره کرد تا پایین. فرصتی برای چرخیدن و دفاع از خود پیدا نکرد. ضربهای محکم خورد به کتفش. سینهاش فرو رفت توی شیارهای در. ریههایش انگار فراموش کردند باید هوا را خارج کنند. سُر خورد روی زمین. چند ضربهای محکم فرو رفت توی پهلویش. خون جلوی چشمانش را گرفته بود. دستی قدرتمند او را از جا کند و کوبید به در. نگاهش تار بود. درد توی تکتک سلولهای تنش پیچیده بود.
- بهت هشدار دادیم سرت به کار خودت باشه. بگیر که حقته..
نفسش لرزید. لبهای خونین را به سختی تکان داد:
- اتفاقاً به حرفتون گوش دادم. صدبار دیگه هم...
شیای سخت خورد به شقیقهاش. سرش به دوران افتاد. سنگ بود یا میله آهنی؟ موهای سرش چنگ دستانی شدند و سرش چندبار کوبیده شد به دیوار. لگدی نشست زیر زانویش. فرود آمد روی زمین. دیگر درک نمیکرد این درد است یا چیزی فراتر. نمیدانست از کجای تنش مراقبت کند که نمیرد. از یکطرف ضربههایی که میخورد توی سرش، از طرف دیگر تیزی چاقو را توی جای جای بدنش حس میکرد. سرفه زد. خون فواره زد بیرون. جوی خون جاری شده بود کف کوچهی یکمتری.
جانی در بدنش نداشت. اما با همان بیجانی فریاد میزد:
- یاحسین... یاحسین...
با هر نفس و هر یاحسین خون از زخمهایش فواره میزد و زخم تازهای میافتاد روی بدنش.
بیجان چشم باز کرد. زنی گفت:
- آخری رو من میزنم.
کفشهای نوک تیز پاشنه بلندی جلوی صورتش قرار گرفت. با آخرین توان لب زد:
- یاحسین.
نوک کفش فرو رفت توی حنجرهاش دیگر صدایی هم نداشت و تهمانده جانش با فشرده شدن گلویش زیر لگدی از بدن خارج شد...
#پایان_قسمت77✅
📆 #14040929
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
خودسازی
امام علی سلام الله علیه: کاهلی کردن انسان در نماز، از سستی ایمان است.
رساله الاثنا عشریه/ص20
یکی از معیارهای خودشناسی در ایمان انسان که نماز پایه و ستون آن است، همین روایت است. اگر نماز را به جماعت نمی خوانیم، اگر در خواندن نماز اول وقت سستی می کنیم... باید نگاهی به اعمالمان بیندازیم.
#احادیث_روزانه
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍😍💐💐
برای او که:
جمع نور حسین بود و حسن
روی منبر شبیه حیدر بود
اولین بانی حدیث و کلام
قلمش ذوالفقار دیگر بود...👌
#یلدا
#شب_یلدا
#ماه_رجب
@bagh_abrangi313
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت77🎬 سینا زل زد تو صورت مرد روبهرویش. نیشخندی زد و صدایش رفت بالا: - شما.. کل دنیا
#انفرادی2⛓
#قسمت78🎬
نگاه وحشت زدهاش مانده بود به سینا که میان پارچهای سفید و مشتی خاک لبخند میزد. پارگی لبهایش کبودی زیر چشمش و حتی آن خراش روی صورتش، هیچکدام از زیبایی خندهی عمیق روی لبش کم نمیکرد. سنگها یکبهیک روی تن سینا را پوشاند و او شروع کرد به عزاداری.
- سینا... سینایمن... پاشو... قول داده بودی تا ابد باهم باشیم. آخ... چرا داری میخندی؟ گریهی من خنده داره سینا؟ پاشو... توروخدا تورو به امامحسین پاشو... نذار اون سنگو.. نذار.. بذار ببینمش...نذار حسن...
مشتش را پر کرد از خاک و ریخت روی سرش. از جیغهای لعیا، منصورهخانم و دنیا هم به شیون افتادند. لعیا دوباره مویه کرد:
- مامان...مامان جون، ترو خدا، بهش بگو پاشه... یادم نیست رو حرفت حرف آورده باشه، مامان بگو پاشه... بازوی منصورهخانم را گرفت و جیغ زد:
- تورو جون خودش... قسمش بده به هرچی میتونی... میدونم بهش بگی جون میگیره...من بدون سینا چیکار کنم..
منصورهخانم سر لعیا را کشید به آغوش...
صدای بیل و خاکی که میریخت روی تن سینا، بدتری آهنگ دنیا بود. عذاب آور. هیچ صدایی بدتر از آن وجود نداشت.
تلی خاک روی تن سینا را پوشاند. همراهان داغدار کم.کم دور مزار را خالی کردند. صدای گریهی لعیا کمی آرام شده بود؛ اما هنوز مثل رگبار باران از چشمش اشک میجوشید:
سرش را گذاشت روی خاکها. شانههایش لرزید. صدایی آشنا شنید:
- تسلیت میگم.
سر بلند کرد. خاک زیر صورتش گل شده بود. چشمش افتاد به عصا. نگاهش را کمی گرداند. سیدهادی نشسته بود کنار مزار.
- تسلیت میگم لعیا خانم...
دستش را گذاشت روی خاک. با بغض تلقین خواند. شانههایش میلرزید و صدایش میشکست. لعیا همراهش اشک میریخت. مادر زانویش را ضرب گرفته بود و دنیا... دنیا خیره مانده بود به خاکها.
صدای سیدهادی بلند شد:
- خیلی نامردی رفیق... قرار نبود وسط راه منو ول کنی خودت بری... از روز اول میدونستم. میدونستم آدم زندگی این دنیا نیستی. معلوم بود برای اینجا نیستی. اون نماز صبحو طور دیگهای خوندی. همون موقع ترسیدم... ترسیدم که بری. آخه رفیق، روت شد زودتر از استاد پر بزنی؟ روت شد دست من که حق داشتم به گردنت رو نگیری و پر ندی همراه خودت؟ قرار نبود ازم جلو بزنیا... پاشو سینا... نه... نباید بهت بگم سینا... تو که دیگه سینا نبودی... خودت بگو... بگو دیگه نخواستی سینا باشی، پاشو مرد... حرمت منو بازم حفظ کن، حرمت استادیم، حرمت همون دوسال بزرگتریم... پاشو خودت تعریف کن چرا خواستی سینا نباشی پاشو...
هادی سرش را بالا گرفت. اشک از گوشهی چشمش روان شد.
- ببخشید که نتونستم نجاتش بدم... صدای یاحسین گفتنش رو میشنیدم؛ ولی کاری ازم بر نیومد... نامرد جوری زد توی دست پام که از هوش رفتم...
دست کوبید روی پایش و زیر لب گفت:
- خدایا شکرت... خدایا شکر که رفیقم عاقبتبهخیر شد... خدایا شکرت...
لعیا دست کشید به صورتش و لبش را تر کرد و او هم لب زد:
- راضیام به رضات خدا... شکرت خدا...
صدای دویدن توجه هر سه نفر را جلب کرد. سرشان چرخید. بهرام بود... میدوید. با لباسهای خاکی و موهای آشفته. آنقدر دوید که پایین پای سینا زمین خورد. با صورت افتاد.
- بازم دیر رسیدم... خیلی دیر رسیدم!
لعیا لب زد:
- خیلی دوست داشت مثل قبل باهاش صمیمی باشید...
بهرام از خاکها کوبید توی سرش.
- خاک بر سرم... داداش...
دستش را کوبید به دهانش...
- دیر نه... برای داداش گفتن دیره؟
چشمش را بست.
- دیره دنیا نه؟
دنیا لرزید. بغضش را فرو برد. دست بهرام را گرفت:
- دیره داداش... دیر اومدی داداش... دیدی داداشیم رفت؟ داداشیم پرپر شد؟ دیدی داداش؟
بهرام اشک ریخت.
- حتی به خاکسپاری هم دیر رسیدم. چرا باید دیر برسم؟
دستی دور بازوی لعیا حلقه شد:
- لعیا، دخترم؟ پاشو مامان...
لعیا نگاهی به مادرش انداخت:
- میخوام بمونم، پیش شوهرم!
مادر بازویش را نرم فشرد:
- پاشو فدات بشم... باید بری پیش بچههات... نجمه الان خیلی به تو نیاز داره.
لعیا دست به خاک کشید:
- میام دوباره پیشت خب؟ منو یادت نره، هوامو داشته باش سینا...سینا؟
رو کرد به سیدهادی:
- گفتید دیگه اسمش سینا نبود... پس...
سیدهادی پلک رویهم گذاشت:
- چند ماه پیش، گفت خواب دیدم که یکی داره صدام میزنه محمد.
مادر با تعجب به سیدهادی چشم دوخت.
محمد؟
سیدهادی سر تکان داد.
- کارای اداری رو هم انجام داده بود و شناسنامه جدید گرفته بود. قرار بود بگه بهتون...
منصورهخانم تکخندی زد. اشک و لبخندش مخلوط شد:
- این اسمی بود که وقتی هنوز دنیا نیومده بود باهاش صداش میزدم، حتی تا دوماه بعد تولدش... با این اسم دنیا اومد، با این اسمم رفت؟
لعیا دوباره دست کشید روی خاک:
- اسم جدیدت مبارک...محمدم..چقدر بهت میاومد... میام دوباره پیشت.. الان باید برم پیش بچههات.. میام دوباره...
#پایان_قسمت78✅
📆 #14040930
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv