💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین166 🍃 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: ✍🏼 انسان باید در کار خیر و نحوه انجام آن فکر کند و فکرش
#تمرین167
نور
یلدا هستید. یک دختر قد بلند، بور، با موهای طلایی به رنگ برگهای پاییزی، که کمکم دارد سفید میشود. چرا شوهر نمیکنید؟! شما که زیبا هستید، با سواد هستید. حیف است واقعا. اصغر را دوست دارید. واقعا مرد کاریای است. مادرتان میگوید مگر یک مکانیک چقدر درآمد دارد؟ شما ولی هروقت از جلوی مغازه اصغر عبور میکنید میبینید که همه از دست و پنجه او تعریف میکنند. دلتان میرود به مهمانی ها که از دست و پنجه شما تعریف میکنند. شما چقدر به هم میآیید. بهبه.
خواهر اصغر آن روز که آمده بود خانه شما خودش را آنقدر باد کرده بود که نگویید. مادرتان اصلا از خواهر اصغر خوشش نمیآید.
اصلا این زخم روی سر برادر شما، کار خواهر اصغر است. راستیاتش خواهر اصغر افتاده است دنبال برادر شما. واقعیت دختر خوبی نیست. یک شلوار نازک و چسبان میپوشد همین ساپورتها هرچه هست و نیست حراج است. مادرتان مذهبی نیست ولی میگوید این دیگر نوبر است.
اصغر اما آقاست. اکرم، خواهر اصغر، خیلی چشم سفید شده و مدام آتش بیار معرکه است. مادرشان، دختر خاله مادرتان است و به همین دلیل خیلی اصرار میکنند که اکرمشان را بگیرید. اصلا این اکرم وصله خیلی ناجوری است. یک آدامس میاندازد در دهانش و موقع حرف زدن کِرِش کِرِش در حال جویدن است.
وقتی هم مادرتان یک بار خواست نصیحتش کند جوری خودش را باد کرد مثل گربهای که آماده چنگ زدن است. بیچاره برادر شما. آخرش هم مادرتان مجبور شد برود بگیردش برای برادرتان. توضیحش در این مقال نمیگنجد. والا. اصلا چکار به حرف مردم داری خواهر بیا از اصغر بگویم برایت.
اصغر دیروز دستش رفت لای پره فن رادیاتور و دو تا عصبش ضرب دید. احتمالا تا مدت ها دست چپش نیمه فلج باشد. دیروز که خانه مادربزرگتان بودید او هم بود و داشت چایی میداد. مادر شما کلا به مجلس روضه مادرش نمیرود. این کارها را انجام کسر شأن میداند. شما اصغر را آنجا دیدید. او هم شما را دید. یک نظر حلال است. والا. البته بعدش آمد نزدیک و چند کلمه حرف زد. شما وقتی دستش را دیدید دلتان به حالش سوخت. مادرتان همان لحظه تماس گرفت و گفت که بیایید خانه. شما مجبور شدید از اصغر خداحافظی کنید. دلتان گرفت. اکرم را بین راه دیدید. اکرم آرایش غلیظ کرده بود و معلوم نبود کجا دارد میرود.
نتیجه کنکور ارشد هم آمد و شما قبول شدید. مادرتان قبول نمیکند که ادامه تحصیل بدهید. میگوید مثل اکرمجان برو سر کار. اکرمجان! شما هم مثل من تعجب کردید؟ بله واقعا. عجب دنیایی شده. آن میمون را رفتهاند گرفتهاند ولی شما هنوز شوهر نکردید. دنیا همین است خواهر.
در همین بین مادر شما بیماریاش عود میکند و باید در خانه بستری شود. شما دلتان پر میزند که از او پرستاری کنید ولی اکرم اجازه نمیدهد.
شما هم میروید در کلاسهای ارشد ثبت نام و شرکت میکنید. بعد از مدتی از این معطلی کلافه میشوید. میخواهید زندگی خودتان را داشته باشید. آیا میخواهید خودتان از اصغر خواستگاری کنید. حیایت کجا رفته دختر. دختر ملکه است. باید غلامش بیاید خواستگاری اش.
به خانه مادربزرگتان میروید. ماجرا را به او میگویید. مادربزرگتان تلفن را برمیدارد و به خانواده اصغر زنگ میزد. یک ساعت بعد اصغر با کت و شلوار و شیرینی در آستانه در ظاهر میشود. مادر بزرگ و پدر بزرگتان اوکی را میدهند. تبریک میگویم، شما هم موافقت کردید و گرفته شدید. بر طبل شادانه بکوبید. شولولولو....شولولولو😐
خب حالا دارید برای ارشد میخوانید. اصغر نان و پنیرش را برداشته و دارد می رود سر کار. شما خودتان را به خواب زدهاید. اصغر به شما خیره شده و اشک از چشمانش میآید. زیر لب میگوید...الحمدلله. و میرود.
اکرم حقوقش زیاد میشود و مادرتان سرکوفت او را به شما میزند.
شب یلدا که میرسد، اصغر دست شما را میگیرد و میبرد شهرستان، خانه مادر بزرگ پدری اش. آنجا به یک واقعیت ترسناک روبرو میشوید...آن واقعیت چیست؟
#شب_یلدا
#تمرین
#داستان #روایت
@ANARSTORY