💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
|🌐💡📨| ✍ آمادگی ما برای پذیرفتن مفروضات قصه نشان میدهد که ما حقیقت روایت را نه بر اساس مطابقت دقی
|🌐💡📨|
✍ کارکرد شناختی فرم روایی فقط بازگو کردن توالی رخدادها نیست، بلکه تجسم مجموعهی روابط بسیار گوناگون یک کل واحد است. بنابراین وقتی میگوییم فلان چیز را میفهمم خیلی شبیه این است که بگوییم میتوانم قصهای بگویم که فلان چیز در آن معقول باشد. فهمیدن تا حدی به تشخیص و دستهبندی مربوط میشود، به گنجاندن چیزی نو درون چیزی آشنا. بنابراین، دانستن خیلی وقتها چیزی بیشتر از دستهبندی و ارتباطدهیست و میتواند به معنای توضیح باشد. وقتی اتفاقی میافتد، فقط اینکه چه اتفاقی افتاده برایمان مهم نیست، چرایش هم مهم است.
#آموزش #روایت ۱۷
📘روایتوکنشجمعی
انجمن نویسندگان انقلابی رمان| انار
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
|🌐💡📨| ✍ کارکرد شناختی فرم روایی فقط بازگو کردن توالی رخدادها نیست، بلکه تجسم مجموعهی روابط بسیار
|🌐💡📨|
✍ قراردادهای روایت به ما امکان میدهند از چیزهای نسبتا اندک، چیزهای زیادی استنباط کنیم. قصهها کاری میکنند که نقطهها را به هم وصل کنیم. وقتی قصهای را میخوانیم یا میشنویم، با نوشتن یک «فصل سایه»ی آزمایشی که جاهای خالی قصه را پر میکند و مسیر آیندهی رخدادها را پیشبینی میکند فعالانه در قصه مشارکت میکنیم: «فرض کنیم مجموعهای از رخدادهای الف تا ث داریم که پیوند علّی و خطی باهم دارند... متن دربارهی رخداد الف و مدتی بعد درباره رخداد ث چیزی به خواننده میگوید و مسلّم میداند که خواننده خودش رخدادهای ب، پ و ت را پیشبینی کرده است.»
#آموزش #روایت ۱۸
📘روایتوکنشجمعی
انجمن نویسندگان انقلابی رمان| انار
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
|🌐💡📨| ✍ قراردادهای روایت به ما امکان میدهند از چیزهای نسبتا اندک، چیزهای زیادی استنباط کنیم. قصه
|🌐💡📨|
✍ معنای قصه لاکپشت و خرگوش این نیست که «فلان لاکپشت بهمان خرگوش را شکست داد»، بلکه این است که «رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود». بنابراین، وقتی برای تفسیر تجربه قصه میسازیم، معنایی به تجربه تزریق میکنیم: «ما با استفاده از فرم روایی، به رخدادها معنا میبخشیم و به آنها انسجام، استحکام، غِنا و غایت میدهیم.»
#آموزش #روایت ۱۹
📘روایتوکنشجمعی
انجمن نویسندگان انقلابی رمان | انار
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
|🌐💡📨| ✍ معنای قصه لاکپشت و خرگوش این نیست که «فلان لاکپشت بهمان خرگوش را شکست داد»، بلکه این اس
|🌐💡📨|
✍ روایت ابزار اصلی تثبیت هویت است. ما همان روایتهای خودزندگینگارانهای میشویم که با آنها زندگیهایمان را وصف میکنیم. مجموع این قصهها به واسطهی نقشهایی که تا به حال در درام زندگی بازی کردهایم شخصیتمان را تعریف میکند و تعیین میکند در آینده ممکن است به اقتضای شرایط چه نقشهایی بازی کنیم.
#آموزش #روایت ۲۰
📘روایتوکنشجمعی
انجمن نویسندگان انقلابی رمان | انار
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
|🌐💡📨| ✍ روایت ابزار اصلی تثبیت هویت است. ما همان روایتهای خودزندگینگارانهای میشویم که با آنه
|🌐💡📨|
✍ قصه، یا دست کم قصهی خوب، پذیرش حتی عجیبترین پیشفرضها را برای ما ممکن میکند، البته تا وقتی که قراردادهای روایت نقض نشوند. ممکن است با شخصیتهای داستان همذاتپنداری کنیم و خودمان را جای آنها بگذاریم. قصه قادرمان میکند از دیوار نامرئی میان تماشاگر و بازیگر بگذریم و حتی اگر شده برای یک لحظه همان کسی بشویم که روی صحنه است و هر مخمصهای را که گرفتارش میشود تجربه کنیم. جالب است که آگاهی از خیالی بودن قصه تاثیر چندانی بر پاسخهای احساسی ما نمیگذارد.
#آموزش #روایت ۲۱
📘روایتوکنشجمعی
انجمن نویسندگان انقلابی رمان | انار
به دعبل گفت: شما هرچه زودتر باید از این شهر بروید! شعرهایت به گوش هارون رسیده است. عصبانی است.
_ میدانستم که دیر یا زود باید بغداد را ترک کنم.
_ ارزشش را داشت. حقگوییات با زبان نافذ شعر، فرعون زمان را عصبانی کرده است. این توفیق کمی نیست که با کلام حق، کام ستمگری جنایتپیشه را تلخ کنی! فرمانروایانی که به مدح و تملق اطرافیانشان عادت کردهاند، تلخی سخن حق را برنمیتابند. از تو جز این انتظار نمیرود.
📚دعبل و زلفا؛ مظفر سالاری
#روایت
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین186 نور دختر هستید. آرزو دارید قاضی بشوید. هجده ساله هستید. در پارک نشستهاید و منتظر چیزی هم
#تمرین187
متن زیر را ادامه دهیم تا تبدیل به یک موضوع مهیج شود. به جای ابراهیم حاتمی کیا می توانید یک شخصیت دیگر بگذارید.
درخواست یک جوان از حاتمی کیا
بغض سنگینی دارم چهار ساعت همراه و ملازم #ابراهیم_حاتمی_کیا بودم که دو ساعتش به بحث و تحلیل گذشت. طبیعتا برای من که از نوجوانی #عاشق #آقاابراهیم و علاقمند #فیلم هایش بودم این همنشینی رودررو فرصت مغتنمی بود.
اما یک اتفاق به شدت من را متاثر کرد. از #سینما تربیت بیرون آمدیم. تعداد زیادی از مردم که اکثرا هم جوان بودند دور آقا ابراهیم جمع شده بودند. عمدتا قصد گرفتن #عکس یادگاری داشتند. جوانی با سختی خودش را به #حاتمی_کیا رساند و مدعی بود #فیلمساز قابلی است. از ایشان میخواست فیلمهایش را ببیند و نظر دهد. حاتمیکیا به #جوان آدرس و قول داد.
به زور سوار ماشین شد. دو جوان دیگر دست بردار نبودند. از ظاهر و چهرهشان نمیشد تشخیص داد که مذهبیاند. از جوانهای عادی همین شهر بودند. #حاتمیکیا به اصرارشان شیشه ماشین را پایین داد. یکیشان سرش را از پنجره داخل آورد و آرام در گوش آقا ابراهیم چیزی گفت. صندلی عقب ماشین بودم و چیزی از حرفهای جوان نشنیدم.
حاتمیکیا فوری سرش را عقب کشید و گفت: نه آقاجان من نمیتوانم پسر: به خدا من هیچ کس دیگری را نمیشناسم. حاتمیکیا: آقا کار من این نیست! از من نخواه قطرهی اشک را روی صورت پسر دیدم. فکر کردم او هم در مورد #هنر و #فیلمسازی کاری دارد لذا به آقا ابراهیم گفتم: بهش بگید بیاد #حوزه_هنری. من کمکش میکنم آقا ابراهیم برگشت طرف من و گفت: نه بابا! این یه چیز دیگه میخواد؛ و دوباره رو به پسر که به پهنهی صورت گریه میکرد و گفت: از من نخواه؛ کار من اصلا این نیست. ارتباطی ندارم.
پسر: لااقل به بچههای #اوج بگید؟ تو رو خدا سفارش من را بکنید حاتمیکیا: پسرم کار اونها هم نیست. اونها اصلا کارشان چیز دیگه است. راهش این نیست. پسر: آقا تو رو خدا… پسر عقب رفت و دیدم که مثل #باران_بهاری #اشک میریزد. با حسرت به ما نگاه میکرد. دلم برای خودم سوخت. افق آرزوهایشان و پاکی طینتشان حسرتی بزرگ روی دلم گذاشت. از حاتمیکیا میخواستند وساطتشان کند تا
پ.ن
این تمرین به شما کمک می کند شرح و بسط را یاد بگیرید. می توانید یک اتفاق ساده را تبدیل به اتفاق پیچیده کنید. گسترش طرح و خلق ماجرا همیشه جز سخت ترین بخش های داستان نویسی است. سعی کنید ماجرا خلق کنید. لازم نیست توی اینترنت بگردید تا بفهمید موضوع اصلی چه بوده.
#تمرین
#روایت
فرزانهی ۱۸ ساله روبروی بچههای انقلابی ایستاد!
۱۰ مهر ۱۴۰۲، ۱۰ دوربین ثابت و متحرک در سالن بود برای روایت هنرش؛ روایت ایستادگیاش. در سکوت و سکون هنرمندان حاضر، صدایش تنها صدای غالب سالن بود. میگفت:«اول هر چیزی از یک پاییز سخت شروع میشه...» کلیپ تمام شد و در تاریکی سالن، با نور پروژکتور، تحسین و حسرت چشمها و خیسی اشک روی گونهها را دیدم که برق میزد.
فرزانه از پاییز شروع شد، تندباد فتنهی ۱۳۷۸ پاییز سخت فرزانه بود. باد پاییز هم که رحم ندارد! سوز دارد. خشک میکند. برگها را میریزاند!
اما خاک شلمچه در پاییز هم حاصلخیز است. فرزانه تمام بارش در پاییز ۱۳۷۸ ریخته بود. سال ۱۳۸۵ در خاک شلمچه ریشه دواند. شکوفه زد. در برگ ریزان فتنهی ۱۳۸۸ به بار نشست. میوه داد. حرفهایش بوی خاک شلمچه گرفته بود. حاصلخیز شده بود برای دلهای رنجیده. خاک شلمچه در پاییز هم حاصلخیز است!
تا ۴۰ سالگیاش از خاک شلمچه میوه داد. به چله که رسید، پر کشید.
حضرت آقا خاک سجادهی نمازش را به کفن فرزانه پزشکی رساند. خاک فرزانه حاصلخیز شد!
۱۰ مهر ۱۴۰۲، ۱۰ دوربین ثابت و متحرک در سالن بود برای روایت هنرش؛ روایت ایستادگیاش...
#روایت
#فرزانه_پزشکی
#روایت_فرزانه_ها
#محفل_روایت_هنر_فرزانه
#زن_باشرف_بااستعداد_ایرانی
✍حُرّه.عین
#روایت
عصر پنجشنبه را قرار گذاشتند مقلوبه ببرند حسینیه نور؛ جلوی چشم دوربینهای صدا و سیما و خبرنگارها. تا دوربینها سفیر شوند و برسانند به زنان فلسطینی که زنان ایرانی هم مثل شما خودشان را وقف مسجد الاقصی کردهاند. خودم را رساندم. به سالن که رسیدم کفشهایم را گرفتند و روی کفیاش برچسب زدند. نگاهم بی اختیار تحسینشان کرد. زنانگی خرج کردن برای همین جاها خوب است...
کفشهایم را پوشیدم. با پای راستم پرچم رژیم کودککش را له کردم، پای چپم هم پرچم عقابِ خرفتِ ترسو را له کرد. دوباره درآوردم. وارد حسینیه شدم...
✍حُرّه.عین
#پویش_مقلوبه
#مادَرانـہ_تـَر
#روایت
ایستاده بود که بگوید هم میتواند از مجروحان پرستاری کند، هم برای بچههای فلسطین مادری کند، هم مثل مرابطات وقف مسجدالاقصی شود، هم اگر اذن میدان دهند سلاح دست بگیرد...
✍حُرّه.عین
#پویش_مقلوبه
#مادَرانـہ_تـَر
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نور همین نزدیکی ها. همین روبروی من. همینجا. همین مثلا فضای مجازی. توی آسمان مثلا. آسمان تلآویو. آس
نور
آسمان. تنفس. جریان. زوزه بوسترها، بوسه بر ابرها میزند و دود سفیدش پای در ابر...میرود محله به محله.
موشکها حامل هزاران پیام هستند. موشکها راه تنفس باز میکنند. نفس میلیونها انسان با غرش موشکها باز میشود.
پیام اول
موشکها میگویند، ما آمدهایم. برای نقطهها. نقطه هایی که محل گرفتن پیام ها هستند. مردمی که همه در یک نقطهاند. اسراییل. طرف اشتباه و تباه تاریخ.
پیام دوم
موشکها پیامبر هستند. پیامی از ایران، رهبر ایران، مردم ایران، طرف درست تاریخ. به سمت اشتباه تاریخ.
پیام سوم
ما کوخ نشینان، کلوخ میاندازیم به کاخ، ملوخها. جغد نشینان بوهمین گروپ. سردمداران گونیا و پرگار پلاستیکی.
پیام سوم
خون حاجی زاده آسمان را خواهد شکافت. حتی کبوترهای سایت فردو هم این معنا را میدانند.
پیام چهارم
شب جمعه خدمت اباعبدالله که رسیدید سلام من را هم برسانید. پیام من این است. «پدرم و مادرم به فدای تو ای آقای اباعبدالله. جانم، مالم، فرزندانم هم و بیش ندارم چیزی. بپذیر. مرا هم پاکیزه بپذیر همچون آقای حاج قاسم»
پیام پنجم
متوسلیان نبودی ببینی حیفا و تلاویو آزاده گشته. از خون جوانان فاطمیون و حیدریون و زینبیون و مدافعان حرم، اورشلیم آزاد گشته. اینجا دیگه شهر نیست یه دشته.
جمعه سیام خرداد ۱۴۰۴
#واقفی #پیروزی_حق
#روایت #پیام
#موشک #اسراییل #جنگ #تبیین
@anarstory