چرا تعهد ما اینقدر اینجوری هست؟ یک نفر گفت غیر عقلانی. سلمنا. ما غیر عقلانی...شما عقلانی. کسانی امضا کنند که عاشقند. این راه عاشقانه است نه عاقلانه.
آیا ما ها خودمون هم اینجوری هستیم؟
ماها از اول زندگی مون عادت به گنجیشکی نوک زدن داریم.
ماها خودم رو عرض می کنم.
یعنی توی هر دوره ای که پیش می آید خوش می آید.
در نهایت در آستانه سی یا چهل سالگی می فهمیم که ای داد بی دادِ با دادِ مداد...
هیچی به هیچی
ما میخواهیم اینجوری نشود....
اکثر نوجوانهای گرامی مدام در حال آزمون و خطا هستند...حرجی نیست... بروند آزمودنی ها را انجام بدهند و به نتیجه که رسیدند برگردند...
دوره برای کسانی هست که فهمیده اند در این عالم هیچ خبری نیست و باید همان جایی که هستند را مرکز عالم قرار دهند.
#هیچ
#مرکز_عالم
#وقت
#تعهد
#عمر
#تلف
#پول
#اشک
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین186 نور دختر هستید. آرزو دارید قاضی بشوید. هجده ساله هستید. در پارک نشستهاید و منتظر چیزی هم
#تمرین187
متن زیر را ادامه دهیم تا تبدیل به یک موضوع مهیج شود. به جای ابراهیم حاتمی کیا می توانید یک شخصیت دیگر بگذارید.
درخواست یک جوان از حاتمی کیا
بغض سنگینی دارم چهار ساعت همراه و ملازم #ابراهیم_حاتمی_کیا بودم که دو ساعتش به بحث و تحلیل گذشت. طبیعتا برای من که از نوجوانی #عاشق #آقاابراهیم و علاقمند #فیلم هایش بودم این همنشینی رودررو فرصت مغتنمی بود.
اما یک اتفاق به شدت من را متاثر کرد. از #سینما تربیت بیرون آمدیم. تعداد زیادی از مردم که اکثرا هم جوان بودند دور آقا ابراهیم جمع شده بودند. عمدتا قصد گرفتن #عکس یادگاری داشتند. جوانی با سختی خودش را به #حاتمی_کیا رساند و مدعی بود #فیلمساز قابلی است. از ایشان میخواست فیلمهایش را ببیند و نظر دهد. حاتمیکیا به #جوان آدرس و قول داد.
به زور سوار ماشین شد. دو جوان دیگر دست بردار نبودند. از ظاهر و چهرهشان نمیشد تشخیص داد که مذهبیاند. از جوانهای عادی همین شهر بودند. #حاتمیکیا به اصرارشان شیشه ماشین را پایین داد. یکیشان سرش را از پنجره داخل آورد و آرام در گوش آقا ابراهیم چیزی گفت. صندلی عقب ماشین بودم و چیزی از حرفهای جوان نشنیدم.
حاتمیکیا فوری سرش را عقب کشید و گفت: نه آقاجان من نمیتوانم پسر: به خدا من هیچ کس دیگری را نمیشناسم. حاتمیکیا: آقا کار من این نیست! از من نخواه قطرهی اشک را روی صورت پسر دیدم. فکر کردم او هم در مورد #هنر و #فیلمسازی کاری دارد لذا به آقا ابراهیم گفتم: بهش بگید بیاد #حوزه_هنری. من کمکش میکنم آقا ابراهیم برگشت طرف من و گفت: نه بابا! این یه چیز دیگه میخواد؛ و دوباره رو به پسر که به پهنهی صورت گریه میکرد و گفت: از من نخواه؛ کار من اصلا این نیست. ارتباطی ندارم.
پسر: لااقل به بچههای #اوج بگید؟ تو رو خدا سفارش من را بکنید حاتمیکیا: پسرم کار اونها هم نیست. اونها اصلا کارشان چیز دیگه است. راهش این نیست. پسر: آقا تو رو خدا… پسر عقب رفت و دیدم که مثل #باران_بهاری #اشک میریزد. با حسرت به ما نگاه میکرد. دلم برای خودم سوخت. افق آرزوهایشان و پاکی طینتشان حسرتی بزرگ روی دلم گذاشت. از حاتمیکیا میخواستند وساطتشان کند تا
پ.ن
این تمرین به شما کمک می کند شرح و بسط را یاد بگیرید. می توانید یک اتفاق ساده را تبدیل به اتفاق پیچیده کنید. گسترش طرح و خلق ماجرا همیشه جز سخت ترین بخش های داستان نویسی است. سعی کنید ماجرا خلق کنید. لازم نیست توی اینترنت بگردید تا بفهمید موضوع اصلی چه بوده.
#تمرین
#روایت