#خانوادهای_به_نام_باغ_انار
#پارت1
همهی اعضای باغ انار، به اتاق ملاقات رفته بودند. احف در آنجا بستری شده بود. استاد واقفی اولین نفر به استقبال احف رفت و او را در آغوش گرفت و گفت:
_سلام جیگر. چِت شد یهو؟
احف با زبانی پر مو جواب داد:
_استاد زبونم دیگه مو در آورده.
استاد خیلی بداهه مونولوگی گفت:
_احف را دیدم که زبانش مو در آورده بود، بدنش دست و پا و سرش چشم و گوش.
سپس رو به احف ادامه داد:
_چرا زبونت مو در آورده ناناز؟
احف جواب داد:
_اینقدر به اعضا گفتم که هشتگها رو درست بزنید، مونولوگ بنویسید، فاصله و نیم فاصله رو درست کنید، علائم نگارشی و ویرایشی رو رعایت کنید، زبونم مو در آورد. استاد دیگه خسته شدم.
استاد واقفی با لبخند جواب داد:
_عیبی نداره احف جان. اونموقعی که داشتی بال بال میزدی کلید باغ انار رو بده به من، باید فکر اینجاش رو هم میکردی. حالا برای اینکه زودتر خوب بشی، بچههای باغ انار برات یه شعری رو آماده کردن.
سپس گروه سرود باغ تشکیل شد و با اشارهی استاد، همگی شروع به خواندن کردند:
_نم نمای بارون آروم، توی باغمون میومد، جناب احف نیومد.
آقای احف زود برگرد، آموزش برگی نداریم، جناب احف نیومد.
همگی گروه سرود را تشویق کردند و استاد واقفی از جیبش چند گرم کود در آورد و با نور قاطی کرد. سپس آن را نزدیک دهان احف کرد و گفت:
_بخورش.
_استاد این چیه؟
_محلول کود و نوره. اگه بخوری، زود خوب میشی. چون خیلی خوبه. مخصوصاً برای زبونای پر مو.
احف با کلافگی جواب داد:
_لطفاً یه ذره هم آب قاطیش کنید. چون محلولِ بدون آب، مثل ساقه طلاییِ بدون چاییه.
استاد قانع شد و کمی هم آب قاطی محلول کرد. احف محلول را سر کشید و گفت:
_حالا که همتون اینجا هستین...
یاد حرف احف را قطع کرد و گفت:
_میخوایید وصیت کنید؟
سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، با آه و ناله گفت:
_میرن آدما، از اونا فقط، خاطرههاشون...
بقیه هم زدند زیر گریه که احف چشم غرهای رفت. سپس استاد واقفی گفت:
_بوی چت و آواز و گریه میآید. چت نکنید، آواز نخوانید و گریهتان را هم برای مسجدمان، گروه کائنات بگذارید.
احف از حمایت استاد واقفی به وجد آمد و گفت:
_خواستم بگم که توی قسمت بانوان هم، بانو زینتا هم بستری هستند. لطفاً به ایشون هم سر بزنید.
استاد واقفی دستی به صورتش کشید و گفت:
_اون دیگه چرا؟
_طفلک ایشون هم اینقدر توی گروه گفت که زبان محاوره و معیار رو قاطی نکنید که متاسفانه زبونشون رگ به رگ شد. البته زیاد حاد نیست و با چندتا فیزیوتراپی حل میشه.
سپس همگی چند کمپوت انار به احف دادند و خواستند بروند ملاقات بانو زینتا که احف گفت:
_فقط کمپوت انار دارید؟
استاد واقفی با اخم جواب داد:
_پس انتظار داشتی که برات کمپوت پرتغال بیاریم؟ نکنه از بیگانگان شدی؟ نکنه جاسوس هستی؟ نکنه...
بانو شبنم سخن استاد را قطع کرد و مونولوگی سرود:
_بیگانهای با من است.
احف از این همه تهمت ناراحت شد و گفت:
_عذرخواهم. اصلاً چیزِ برگی خوردم. خوبه؟
استاد و بقیه قانع شدند و در حال رفتن به سمت اتاق ملاقات بانوان بودند که ناگهان دو انارجا سر رسیدند و نفس زنان گفتند:
_جناب برگ، حمله کرد. باغ پرتغال به ما حمله کرد...
#امیرحسین
#991221
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
❤️ @ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار #پارت1 همهی اعضای باغ انار، به اتاق ملاقات رفته بودند. احف در آنجا بست
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار
#پارت2
استاد واقفی کمی دستپاچه شد و سپس گفت:
_الان دقیقاً کجا هستن؟
یکی از انارجاها جواب داد:
_مرزها را شکستن و داخل باغ شدن.
_پس نگهبانای باغ چیکار میکنن؟
_نگهبانا یه توکِ پا رفتن سرچشمهی نور، دارن نور میگیرن.
_ای بابا. الان چه وقت نور گرفتنه؟
_چی بگم والا. استاد تعدادشون خیلی زیاده، ما نمیتونیم جلوشون وایستیم. بهتره که هرچه زودتر باغ رو خالی کنیم و به زیرگروهها پناه ببریم.
استاد یک آفرین برگی گفت و با صدای بلندی گفت:
_من احف رو کول میکنم، شما خانوما هم بانو زینتا رو. الان امن ترین جا، توی ناربانوس.
چشمهای احف برقی زد و بعد لحظاتی، استاد واقفی احف را کول کرد و به راه افتاد. احف در حالی که دستانش را دور گردن استاد حلقه کرده بود، زیر لب زمزمه کرد:
_مرسی پسرم. عمری من تو را کول کردم، حال تو مرا کول میکنی. انشاءالله عاقبت بخیر بشی.
یاد که کنار استاد راه میرفت و مواظب بود که احف نیفتد، دمِ گوش استاد گفت:
_استاد مطمئنید به جای محلول، قرص روانگردان به این ندادید؟
استاد واقفی چشم غرهای رفت و به یاد گفت:
_یاد یه بار دیگه حرف بزنی، یه جوری میزنمت که همه چی رو فراموش کنی و اسمت بشه یادم تو را فراموش.
سپس استاد خطاب به احف گفت:
_احف تو هم یه بار دیگه حرف بزنی، از کولم میندازمت پایین تا همهی موهات، از جمله موهای زبونت بریزه.
احف گرخید و دیگر لام تا کام حرفی نزد. بعد از دقایقی، آقایان و بانوان وارد ناربانو شدند که بانو شبنم فریاد زد:
_وای خدا. بچه کوچیکم موند توی باغ انار.
استاد احف را گذاشت زمین و گفت:
_آخه واسه چی بچههاتون رو آوردید؟ مگه باغ انار جای بَچَس؟
بانو شبنم در حالی که اشک میریخت، گفت:
_بابا مثلاً آوردمشون اردو که براشون خاطره بشه. نمیدونستم که باغ پرتقال حمله میکنه و بدبخت میشیم. اِی خدا، چیکار کنم؟
سپس اشکهایش شدت گرفت که یاد گفت:
_من میرم باغ انار و بچتون رو نجات میدم.
احف که با خوردن کمپوتهای انار، حالش بهتر شده بود، دستش را روی شانهی یاد گذاشت و گفت:
_اَی شیطون! میخوای با نجات دادن بچهی بانو شبنم، بگی حسین فهمیدهی زمانهام؟ یا میخوای یه رُخی بین دخترا نشون بدی کلک؟ ها؟ کدومش؟
استاد واقفی دستش را روی شانهی احف گذاشت و گفت:
_همه مثل تو نیستن که دلبری کنن احفِ جیگر!
سپس استاد مجاهد دستش را روی شانهی استاد واقفی گذاشت و گفت:
_عِمران جان، عفت کلام لطفاً. جیگر دیگه چه صیغهایه؟
استاد واقفی جوابی نداد که استاد موسوی دستش را روی شانهی استاد مجاهد گذاشت و گفت:
_خب قطار باغ انارم جور شد. یاد جان، حرکت کن.
یاد لبخندی زد و گفت:
_بریم.
سپس همگی یک صدا گفتند:
_هو هو، چی چی، هو هو، چی چی!
ناگهان بانو شبنم که صورتش گِریان و خیس بود، با کلافگی گفت:
_بابا بچهی من زیر توپ و تانک و آتیشه. به جای شوخی و خنده، یه فکری به حالش بکنید.
قطار باغ انار ناگهان توقف کرد و همهی باغ اناریها دورِهم نشستند تا فکری به حال حملهی باغ پرتقال و همچنین نجات بچهی بانو شبنم بکنند...
#امیرحسین
#991222
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
❤️ @ANARSTORY
یعنی اگر بخواید یک دکتر رو توصیف کنید اول از خط اش میگید؟
درسته؟
خب همیشه توی فیلم ها شخصیت دکتر وجود داره و توی رمان ها.
معمولا هم همشون شبیه هم هستند. نویسنده باید چه عسلی به سر بگیره؟ یعنی چه کار باید بکنه که دکترِ توی داستانش با دکترِ داستانهای دیگه متفاوت باشه؟
#آشنایی_زدایی
آفرین. باید آشنایی زدایی بکنه...خب سوال پیش میاد چطور؟ آفرین. به یک طور خوب. خب سوال پیش میاد. این طور خوب چطوریه. آفرین. سوال خوبیه.
آشنایی زدایی رو از اونجایی شروع می کنیم که یک صفت مشترک در همه دکتر ها پیدا کنیم و سعی کنیم دکتر داستان خودمون رو از اون صفت بزداییم.
یعنی یک دکتر خلق کنیم که خوشخط باشه.
این میشه آشنایی زدایی...مثلا بعد از ظهرها کلاس آموزش خوشنویسی داره...هم دکتره و هم آموزش خوشنویسی میده.
#آشنایی_زدایی توی شخصیت پردازی اینجوریه. توی بخش های دیگه هم هست...خودتون مثال بزنید..
@ANARSTORY
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
نقل قولی مشهور از شفیعی کدکنی دربارهٔ آشناییزدایی اهالی شهرهای ساحل دریا، دیگر، صدای امواج را نمی
#تمرین65
مثلا رفتگری که داره دکتراشو میگیره
فائزه ڪمال الدینے, [13.03.21 00:05]
[In reply to فائزه ڪمال الدینے]
میشه استاد؟
🧨ویژگی مشترک رفتگرها رو اول پیدا کنید...
به اصطلاح #تیپ رفتگر چه ویژگی داره...تیپ رو مشخص کنید...بعد با آشنایی زدایی شخصیت منحصر به فرد رو بسازید
فائزه ڪمال الدینے, [13.03.21 00:13]
[In reply to عِمران واقفی]
خب، بیشتر به فکر درآوردن نون حلالن که ببرن سر سفرشون
ولی اینجا یکی هست که داره دکتراش رو میگیره به یک هدف دیگه هم فکر میکنه
عِمران واقفی, [13.03.21 00:15]
[In reply to فائزه ڪمال الدینے]
خب اول #تیپ رفتگرها رو مشخص کنید...
مثلا از همگروهی ها بخواهید رفتگرهایی که توی ذهنشون دارن رو توصیف کنن...
بعد اون ویژگی بارز توی همه شون رو عکس کنید.
🔸انتخاب یک شغل
🔸پیدا کردن ویژگی مشترکشان #تیپ_سازی
🔸وارونه کردن آن ویژگی #آشنایی_زدایی
🔸ایجاد یک فرد خاص. یک آدم منحصر به فرد. ایجاد #شخصیت
مراحل بالا را برای شغل های زیر انجام دهید
▫️رانندگان محترم تاکسی
▫️مهندس ها
▫️نانواها
▫️غنی کنندگان اورانیوم
▫️مش رجب هایی که تا حالا دیده ایم
▫️بی بی ها و مادربزرگهایی که توی #ذهن مان داریم
همه این اشخاص را از ذهنتان بنویسید....در دنیای واقعی نمونه نیاورید.
وقتی از دنیای #واقعی مصداق بیاورید از #تیپ به #شخصیت رفته اید.
@ANARSTORY
#آشنایی_زدایی
#تیپ
#شخصیت
#تمرین65
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین65 مثلا رفتگری که داره دکتراشو میگیره فائزه ڪمال الدینے, [13.03.21 00:05] [In reply to فائزه
Noor, [13.03.21 00:21]
[In reply to عِمران واقفی]
آدمهای ساده و قانعی هستن. زحمتکش و صبورن
از قشر محروم یا کم درآمد جامعه ان
#تیپ
#آشنایی_زدایی
عِمران واقفی, [13.03.21 00:27]
[In reply to Noor]
توی ذهن من بیشتر اینجوری اند...و معمولا لاغر
☘️لطافت☘️, [13.03.21 00:27]
[In reply to عِمران واقفی]
مردی خمیده با لباسهای نارنجی رنگ با قدم های آهسته و چشمانی که در پی یافتن زباله روی زمین می چرخد کفش های کهنه وصله دارش لنگ لنگان روی زمین کشیده می شود
دستانی با پوست خشکیده از سرما خود را درون دستکش های کلفت پنهان کرده است وهراز گاهی بیرون سرک می کشند .
توصیف رفتگر
استاد اشکالات لطفأ
عِمران واقفی, [13.03.21 00:28]
[In reply to ☘️لطافت☘️]
یک نفر رو توصیف نکنید...
توی ذهنتون بگردید و فقط مشترکاتشون رو بگید...
با این جمله شروع کنید
همه رفتگرها ....
من تا امروز هرچی رفتگر دیدم .........بودند.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین65 مثلا رفتگری که داره دکتراشو میگیره فائزه ڪمال الدینے, [13.03.21 00:05] [In reply to فائزه
🔸ویژگی های مشترک همه #پاکبانان چیست؟
💠آدمهای ساده و قانعی هستن. زحمتکش و صبورن
از قشر محروم یا کم درآمد جامعه ان
❇️آفرین
این درسته
حالاوارونه اش کنید تا یک شخصیت جذاب برای رمان بسازید
💠مثلا مردی تنوع طلب که شغل دوم یه کار آزاد داره مثلا اپراتور یا کارمند شرکته و توقع افزایش حقوق و مزایا داره و شاکی و طلبکاره . از قشر معمولی و متوسط
درسته استاد؟؛
Ⓜ️سلام
به نظر من (البته اگر هدف اینجا فقط آشنایی زدایی باشه. یعنی ما یه رفتگر داشته باشیم که می خوایم ازش آشنایی زدایی کنیم و بعد بهش شخصیت و پر و بال بدیم) می تونه اینجور باشه که پاکبان داستان ما یه خانوم باشه.
و اینجوری فکر می کنم بزرگترین ضربه به تصورات ذهنی مخاطب وارد می شه.
چون به راحتی می تونیم بگیم تا به حال هرچی رفتگر دیدیم آقا بوده.
اگرم داستان طنز باشه که این بنده خدا می تونه با کت و شلوار و جارو برقی بیاد سر کار😁😁😁
ولی در کل فکر کنم اگه این جور بخوایم این بندگان خدا رو ببینیم که تکیده و شکسته و فقیر و بالباس های مندرس و کهنه هستند خیلی درست نباشه.
❇️آفرین به شما.
ویژگی مشترکی که همه دارند...
#مرد_بودن
همچنین از لفظ درست #پاکبان استفاده کردید...
سپاس از شما زِ میم گرامی
🌀
تخیلی نمیشه؟ زن بودن و باقی ماجرا؟ عذر میخوام من نابلد گروهم اگه زیادی ریپ میزنم ببخشید
💠استاد برعکس سازی تیپ رو درست انجام دادم؟
❇️شما تا حالا راننده زن ندیده اید؟
یا مثلا تانکر ساز زن؟
حالا هم پاکبان زن
🌀اولی چرا..ولی پاکبان خیلی قبولش سخته..در حد خدمات منزل، ینی مکان محدود نه جایی مثل خیابان که معمولا امنیتش برای جنس زن کمه
❇️با توجه به تیپی که معرفی کردید بله...
ولی ایده ز میم جالب تر بود.
توی داستان نویسی هم همینجوری است
یعنی ما می خوایم شخصیت خیلی متفاوت خلق کنیم...ولی توی تیپ ها گیر می کنیم...نمی دونیم ویژگی مشترکشون دقیقا چیه؟
#تیپ
#شخصیت
#آشنایی_زدایی
#تمرین64
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
ساعت هشت صبح بود از تخت بلند شدم و کش و غوسی به بدنم دادم و به سمت آینه ی اتاق رفتمو روبروی آن ایستادم
نگاهی به پشم های فرفری ام انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم و بهدسمت در روانه شدم در را که باز گردم منگول را دیدم که پای پلی استیشن نشسته و در حال بزن بزن است
به سمت تلوزیون رفتم و آن را خاموش کردم منگول با چشمانی قرمز و پف کرده اهم کرد و گفت
_بع بع ننه بزی چرا خاموش کردی ؟
_این چه سرو وضعیه منگول بعع؟
پاشو بند و بساطتو جمع کن امروز میخوام برم مهمونی وقت ندارم اینجارو سرو سامون بدم .
_ننه بزی من کار دارم به شنگول بگو همش داره بازی میکنه یا حبه انگور بعع.
_پاشو اینقدر بع بع نکن واسه من کار دارم .
بعد از سرو کله زدن با منگول رفتم حمام و ساعتی رو توی وان گل سرخ خوابیدم تا پشمام تر و تازه شن و بوی عطر گل سرخ و بگیرن .
نیم ساعت نگذشته بود که صدای دعوای حبه انگور و شنگول آرامش من و بهم ریخت و من و با پشمای خیس و آب کشیده به بیرون کشید.
_بعععععععععع!!بسه
چتونه !!خونه رو ،رو سرتون گذاشتین
حبه انگور که مقصر اصلی را شنگول میدانست با چشمانی گریان مرا تماشا کردو گفت:
ننه بزیییی!!!
شنگول نمیذاره کارتون ببینم همش میزنه شبکه دیگه بععععع
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن زمان اندکی تا مهمانی بی توجه به حرف ها و بع بع هایشان تلوزیون را خاموش کردم
و رو به آنها کردم و گفتم
تا اطلاع ثانوی تلوزیون خاموشه !
حق ندارید روشنش کنید فهمیدید بزا ؟
و بعد به سمت اتاق رفتم و بهترین شنل و کفش هایم را پا کردم و فُکلِ حنایی رنگم را ژل زدم و کیف مجلسی زیبایم را ورداشتم و از اناق بیرون آمدم
هر سه ی آنها گوشه ای نشسته بودند و مشغول کاری
_بععع بع
همه جمع شید !!!
من دارم میرم مهمونی تا دو سه ساعت دیگه بر نمیگردم نبینم سرو صدا کنید و دعوا راه بندازید!!
درو هم به روی کسی وا نکنید !!
هرکی بچه خوبی بود از مهمونی براش علف تازه میارم !!!
بعد سوییچم را از روی میز برداشتم و به سمت در رفتم و سوار پژوی ۲۰۶ آلبالویی خوشگلم شدم و به سمت
باغ خانم گوسفنده حرکت کردم .
**
همه در مهمانی جمع بودند و میگفتند و میخندیدن ، موقع صرف غذا که رسید کلی برگ و علف تر وتازه با سس خزه هزار جزیره سفارش دادم .
هنوز لب به غذایم نزده بودم که گوشیم به لرزش در آمد
آن را برداشتم و شماره ی خانه را که روی آن افتاده بود برداشتم
_بععععععععع
چی شده!!!!!
_ننه ننه بععععععع!!
_شنگول چرا گریه میکنی چی شده!!بعععع
_ننه ......حبه انگور!!!
منگول!!!!
_بعععع چی شده
درست حرف بزن بفهمم!!!!
_بعع بععع
_گریه نکن الان خودم میام ...بعععع
سریع با ببخشیدی از خانم گوسفند و بقیه به سمت خانه با ماشین حرکت کردم
به خانه که رسیدم در باز بود با عجله وارد شدم ، با دیدن خانه آشفته و بهم ریخته سم هایم لرزید و با صدایی از ته چاه داد زدم
_انگوری!!
منگولی!!
شنگولی!!!!
ناگهان صدایی از درون ماشین لباسشویی آمد
سلانه سلانه به سمت ماشین لباسشویی رفتم و درش را باز کردم .
شنگول با چشمانی بارانی خود را در آغوشم انداخت و گفت:بع بع بع
ننه ننه نیم ساعت بعده اینکه تو رفتی
زنگ درو زدن .
منگول آیفون و برداشت، یکی گفت خرید هایی که سفارش داده بودی از افق کوروش رو اوردن ،اونم در و باز کرد ولی یهو گرگ سیاه پرید تو خونه و منگول و انگور و گرفت منم زود رفتم تو ماشین لباسشویی نتونست پیدام کنه
بعععع بععععع
اشک تمام صورتم را پوشانده بود
بی جان شنگول را از آغوشم خارج کردم و گفتم
_تو همین جا بمون به هیچ وجه درو رو کسی باز نکن حتی رو من !!
و سریع به سمت خانه شکارچی رفتم
و اورا از ماجرا با خبر ساختم .
و باهم با یک اسلحه ی کلاشینکف و یک دست چاقو و جی پی اس به سمت
خانه ی گرگ حرکت کردیم .
وقتی به مقرش رسیدیم شکارچی در خانه را با سیم و تجهیزات باز کرد و
باهم به داخل رفتیم .
طبقه ی اول را گشتم ولی خبری نبود
وقتی به طبقه دوم رسیدیم گرگی بی جان با یک آمپولی که توی دست گرفته بود روی کاناپه افتاده بود
شکارچی رو به من کرد و گفت:
این فعلا حال و اوضاعش رو به راه نیست حالاحالا هم به هوش نمیاد فعلا بریم دنبالشون بگردیم احتمالا زیر زمین مخفیشون کرده .
باهم به زیرزمین رفتیم و آنجا را گشتیم ولی خبری نبود نا امید از پله های
زیرزمین بالا می رفتیم که صدایی از پشت کتابخانه آمد
#حدیث
#نارینا
#قسمت_اول
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
شکارچی به آن سو رفت و کناب هارا بر زمین انداخت و کتابخانه را از جا کند .یک اتاق کوچکی درست پشت کتابخانه قرار داشت با تعجب به آن چشم دوختم که انگور و منگول را دیدم که به سمتم سم برداشتن و خود را در آغوشم قایم کردند و پشم هایم را لیس زدند .
منگول_بعععع بععععع ننه ننه!!!
ببخشید که به حرفت گوش ندادیم
و درو واسه کسی باز کردیم
_اشکال نداره حالا که سالمید همه چی رو فراموش کنید ولی یادتون باشه هیچ وقت نباید درو رو غریبه ها باز کنید
شکارچی رو به من کرد و گفت :بهتره بریم اینجا دیگه امن نیست
سریع از آنجا خارج شدیم ولی شکارچی همراه ما نیامد و گفت اینجا یه کاره نیمه کاره برایش مانده که باید انجام دهد آن هم اینست که باید دندان های گرگی را بکند و دمش را بچیند که دیگر برای ساکنان محله مزاحمت ایجاد نکند
🍃 پایان🍃
#حدیـثـ
#نارینا
#قسمت_دوم
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسم الله الرحمن الرحیم
یا نور
🔳برنامهِ برگی کارگاه های #ناربانو در هفته آخر #اسفند ماه.
🔹🔸یکشنبه
🔻24اسفند99
🖊طرح و پیرنگ
▫️باغبانِ گرامی خانم فرجام پور
ساعت 19:00
🔹🔸 شنبه
🔻30اسفند99
🖊بررسی روایت و دلنوشته و تفاوتش با قالب داستان در داستان نویسی
▫️باغبانِ گرامی آقای حیدر جهان کهن
ساعت20:00
ویژه بانوان باغِ انار
آنهایی که در ناربانو نیستند
لینک محل برگزاری را از @Yamahdy_Adrekny بگیرید.
🇮🇷🌷#ناربانو
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
بسم الله الرحمن الرحیم یا نور 🔳برنامهِ برگی کارگاه های #ناربانو در هفته آخر #اسفند ماه. 🔹🔸یکش
امسال کبیسه اس؟
تقویمم کو؟ چه کسی صدا زد کبیس؟
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
Noor, [13.03.21 00:21] [In reply to عِمران واقفی] آدمهای ساده و قانعی هستن. زحمتکش و صبورن از قشر مح
نمونهای از آشناییزدایی در داستان
نمونهای از داستان کوتاه حقیقت نایافتنی نوشتهٔ سالوادور دِ ماداریاگا ترجمهٔ ناصر پاکدامن .
وقایع این داستان از دید سگی شهری برای سگی دهاتی روایت میشود.
«اگر فقط بلدی بلرزی پس وقتی سروکلۀ گرگ از اینطرفها پیدا شود چه میکنیم؟»
پاردو با شنیدن کلمۀ «گرگ» از جایش بلند شد. گوشهایش مثل برگهای کاکتوس سیخ شده بود. غرغرکنان گفت:
«دورو! معنی پارس دهنت را بفهم و بعد واق بزن. اگر سروکلۀ گرگ پیدا شود میبینی که زود میآیم به معرکه! اما این چوب تقتقیهایی که آدمها دارند، نه واقعاً من که نمیتوانم تحملشان کنم.»
دورو که دماغش لای پاهایش بود جواب داد:
«پیداست چوب تقتقی! ما تو دهات اسمشان را «نی قاتل» گذاشتیم. حتماً نمیدانی که توشان خالیست. بهت بگویم که هر وقت دیدی آدمی یکی از آنها را بهطرف پوزهات گرفته، بدان که دیگر به درد هیچی نمیخوری مگر به درد لاشخورها.»
💠 نمونهای از آشناییزدایی
در آثار بیژن نجدی
از نویسندههایی که در نوشتن داستانهایش، به خصوص به آشناییزدایی نظر داشته است، بیژن نجدی است. در مجموعه داستان یوزپلنگانی که با من دویدهاند آشناییزدایی را در سطح زبانی و روایت در بیشتر داستانهایش به کار گرفته است. نمونههایی از داستان کوتاه سپرده به زمین [۵]
جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنیاش به تمام جمعههای زمستان. یکی از سیمهای برق زیر سیاهی پرندهها، شکم کرده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک میسوخت.
طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد(...با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت:
«گوش کن، انگار بیرون خبری شده»
اتاق آنها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای قطار هفتهای دو بار از آن بالا میآمد، از پنجره میگذشت و روی تکه شکستهای از گچبریهای سقف تمام میشد. روزهایی که طاهر دل و دماغ نداشت که روزنامههای قدیمی را بخواند و بوی کاغذ کهنه حالش را بههم می زد و ملیحه دست و دلش نمیرفت که از لای دندانهای مصنوعی آواز فراموش شدهای از "قمر" را بخواند، آنها به بالکن میرفتند تا به صدای قطاری که هرگز دیده نمیشد گوش کنند.
«با تو هستم طاهر، ببین چه خبره؟ »
طاهر استکان را روی سفره گذاشت و با دهان پر از نان و پنیر خیس به بالکن رفت. عده ای به طرف ته خیابان می دویدند.
ملیحه گفت: چی شده؟
این طرف و آن طرف شصت سالگیش بود. لاغر. لب هایش خمیدگی گریه را داشت. دیگر نمی توانست آخرین بند انداختن صورتش را به یاد آورد.
طاهر گفت : نمی دانم.
ملیحه گفت: نکنه باز هم یه جسد؟.....حتما باز یه جسد پیدا کردن.
حتا اگر ملیحه نمی گفت( باز هم یه جسد...) آنها صبحانه را با به خاطر آوردن یک روز چسبنده تابستان می خوردند و به خاطر انتخاب یک اسم با هم بگو مگو می کردند. روزی که آفتاب از مرز خراسان گذشته، روی گنبد قابوس کمی ایستاده و از آن جا به دهکده آمده بود تا صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن کند...
طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی هر روزهء صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد. کم مانده بود که در چوبی با دست های ملیحه باز شود که شد. پیش از آنکه ملیحه نان را روی سفره پهن کند گفت: پاشو طاهر، پاشو.
طاهر گفت: چی شده؟
ملیحه گفت: توی نانوایی می گن یه جسد افتاده زیر پُل.
طاهر گفت: یه چی؟
ملیحه گفت: یه مرده...همه دارن میرن مرده تماشا، پاشو دیگه.
آنها پیاده به طرف پل رفتند. عده ای روی پل ایستاده بودند و پایین را نگاه می کردند. سر و صدای مردم کمتر از تعداد آنها بود. باد توت پزان به طرف درخت توت می رفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودند و پاهایشان به طرف صدای آب، آویزان بود. ژاندارم ها دور یک جیپ حلقه زده بودند. تا ملیحه و طاهر به پل برسند آنها جسد را توی جیپ گذاشتند و رفتند. [۸]
🌀 نمونهای از آشناییزدایی در شعر
سهراب سپهری فراوان از این شگرد استفاده کرده است. به عنوان مثال می توان به ترکیباتی مثل هندسهٔ دقیق اندوه یا سجود سبز محبت یا این قطعه اشاره کرد:
خانههاشان پر داوودی بود
چشممان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخهٔ هوش
جیبشان را پر عادت کردیم[۹]
#آشنایی_زدایی
#رمان
#شعر
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
✅ در مصلی نماز جمعه اشکذر؛
💢 تقدیر دانش آموزی از نویسنده متعهد یزدی+تصاویر
📌 همزمان با 22 اسفند روز بزرگداشت شهدا در مصلی نماز جمعه به همت دانش آموزان اشکذری از محمدعلی جعفری نویسنده متعهد یزدی تقدیر به عمل آمد.
http://hvasl.ir/news/304023
🆔 @hvasl_ir
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🇮🇷 https://eitaa.com/Farhangyazd
دومين جشنواره ملي داستان كوتاه شهيد محمد شهسواري جنوب كرمان، با موضوع دفاع مقدس، ايثار و شهادت، و شهيدمحمدشهسواري᛫
بخش ويژه سردار شهيد حاج قاسم سليماني
آخرين مهلت ارسال آثار پايان اسفندماه 99
وب سايت: jk᛫farhang᛫gov᛫ir
پست الكترونيك:shahsavarishahid@gmail᛫com
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
7 رمان جذاب
7 مضمون عالی
7 لبیک به مسلم حسین...
کجایند لبیک گویان؟
*
به کائنات سفر کرده بودم و ملائکه مرا با انگشت نشان میدادند و میگفتند: وای اینو.
#مونولوگ
*
نگاهم به باغ انار بود و زلیخا را بریدم.
#مونولوگ
*
فلج مادرزادی را به مصر بردم. همین که یوسف وارد شد روی پاهایش ایستاد و گفت: حاجی ایول عجب فیلمی بازی کردی.
#مونولوگ
*
توی ده شلم رون، یک بلم رون زندگی میکرد و بلم هایش را میروند. تازه قایق موتوری هم میروند.
#مونولوگ
*
ترامپ را کاشتم جو بیرون آمد.
#مونولوگ
*
فقیرترین ذهن جهانم و زکات میخواهم. آهای درختان باغ انار زکات انارهایتان را بدهید.
#مونولوگ
*
در دریاچه های پنجگانه خوابیده بودم که آبشار نیاگارا مرا به پنج تن قسم داد و گفت: این کروناست نَیا گارا. و گارا نام دیگر من است.
#مونولوگ
*
زنی به شوهرش گفت: در گوش شوهرش گفت: خودش بهش گفت....مرسی عههه.
#مونولوگ
*
چطور آب و صابون بیاوریم و روی ریش رنگی را بشوییم. نمیشود. باید اتانول بیاوریم.
#مونولوگ
*
مردها فرشته اند. هر که دروغ بگه دانکی است.
#مونولوگ
*
مادر برایم بهترین آرزو را داشت و من برایش بهترین ترازو را خریدم.
#مونولوگ
*
دخترک کبریت فروش گفت دنبال خضرم و من گفتم عربیام خوب نیست ضادم میزند.
و خرّ موسی صعقا.
#مونولوگ
*
دخترک کبریت فروش را دیدم و گفتم کبریت را بگذار کنار و کتاب بفروش. گفت اینها از دید تو کبریت است و از دید خیلیها کتاب. زیبایی باید در نگاه تو باشد ناتانائیل. و من هم گفتم: چشمم روشن.
#مونولوگ
*
پدرم در قابلمه را گذاشت و من نه گذاشتم و نه برداشتم و گفتم: پدرم مشکل اقتصادی همه جا هست سرت را بالا بگیر عزیزم.
#مونولوگ
*
کویریام و تاول دلم به خاطر همین است.
#مونولوگ
*
مادر را بوسیدم و مادر پشه کش را خواباند روی رانم و گفت صد بار گفتم مسواک بزن.
مادر مرسی هسی.
#مونولوگ
*
هویج هایی را دیشب آب گیری کردم به اندازه خربزه. خدایا ممنونم که ما را هویج خربزه نکردی.
#مونولوگ
*
آب دماغ بزغاله ای را دیدم و گفتم وای یعنی حکومت پیش چشم علی این بود. وناگهان ریش رنگی هایی پیدا شدند و بزغاله را نشسته بلع کردند.
#مونولوگ
*
من و دوستم یک ماه است که قهریم. دوستم امروز پیام داد بیا از فردا یک خورشید قهر باشیم.
#مونولوگ
*
توی خلیج خوکها نشسته بودم و کباب ایرانی میخوردم و تف میکردم به ابرقدرت جهان.
#مونولوگ
*
مادرم نشسته بود و من گفتم: مادر بگذار برات بمیرم. مادر گفت: زود باش ظرفام مونده.
پ .ن
ولی من مادرم را میشناسم منظورش این بود که بروم ظرف بشورم و من نرقتم.
#مونولوگ
*
سگی را تربیت کردم. او رفت درس خواند و حالا مدرکاش را با استخوان میخورد.
#مونولوگ
*
زیتون شور خورده ای. بخور. خیلی حال میدهد.
#مونولوگ
*
گردن درد داشته ای. ان شاالله نگیری. ولی کمر درد رو باید با یکی دیگه هماهنگ کنی. در حد توان من نیست. برو اتاق پونصد و سه.
#مونولوگ
*
آب کم جو تشنگی آور به ترامپ.
#مونولوگ
*
فضول را بردند لاس و گاس گفت: عههههه
#مونولوگ
*
سوراخ سد را پطرس گرفت و سوراخ قلبم را فطرس.
#مونولوگ
*
مادرم زیباست.
#مونولوگ
*
پدرم آقاست.
#مونولوگ
*
پسرم خدایا عقلش دهد. همه چیزش به خودم رفته.
#مونولوگ
*
آوینی نیستی اگر آوند ات را به هسته زمین نرسانی.
#مونولوگ
*
شغالی را دیدم که به معاون اولش میگفت: کلیله.
#مونولوگ
#شاه_لوگ
*
سگ زدی را دیدم که برای مذاکره با شغال دست و پا میزد.
#مونولوگ
*
گرگی خریدم و به مصر بردم. به عقد پوتیفار در آوردم و صبر کردم تا یوسف قد بکشد و چشم شهلایش دل گرگ را ببرد.
#مونولوگ
*
آویزان از عرشام و ملائکه مات من انند.
#مونولوگ
*
روی زمین عرشی نیست. همهاش فرش است. خدایا دلم را با شامپو فرش بهشتی بشوی.
#مونولوگ
*
انار خوردم. انجیر و سیب خوردم. کدو و زیتون و پیاز خوردم. کلا خوراکی باشه رد نمیکنم.
#مونولوگ
*
دزد خانگی را باید زیر کشتی نوح بست.
#مونولوگ
*
عصای موسی را به هالیوود بردم. همه کف کرده بودند. استیون اسپیلبرگ گفت: حاجی یه دقیقه بده یه دقیقه قول میدم خرابش نکنم.
#مونولوگ
*
ملکه انگلستان دهانش را باز کرد تا حرف بزند. گفتم: ضعیفه النگوهات نشکنه...هیچی دیگه الان مواظب النگوهایش است نشکند.
#مونولوگ
*
کلیله و دمنه را بردند برای مذاکره...گرگی آمد و همه شان را خورد. ایشالا به حق پنج تن بخوردشون راحت شیم.
#مونولوگ
*
بعضی به جای مغز فلافل دارند و مدام باد فکری سر میدهند.
#مونولوگ
#مذاکره
*
قصه پر غصه ای است که طاقت گفتناش نیست مرا. البته بیشتر حساش نیست. وقتم ندارم. اصلا هیچی بابا...هیچی.
#مونولوگ
*
برگ درخت توت را پرورش میدهند برای کرم ها. مواظب باش باتیس توتای درونت را گم نکنی.
#مونولوگ
#برگ
*
⭕️ باغات خصوصی نویسندگی⬇️
۱- شانار/خانم آرمین
۲- خوشه انار/ خانم هیام
۳- سید شهیدان اهل انار/ اسماعیل واقفی
۴- جلال آل انار/حسین ابراهیمی
۵- شینار/خانم شین الف
۶- انارهای پرنده/سیدمحمدحسین موسوی
۷- شکوفههای انار / مرتضی جعفری
۸- اشک انار/ علی یاری
۹-یه قاچ انار/ زینب پاشاپور
۱۰- صدانار/ فاطمه صداقت
۱۱- نارینا /فهیمه ایرجی
۱۲- انارهای فضانورد/ سید محمد حسین موسوی
13- انارِ یاقوتی/ زینب رحیمی تالارپشتی
-تالار انتظار باغ
ذخیره لینکها و مدیریت کلاسها خصوصی
🔸شبکهی انار
نیازمندیهای باغ اناریها
https://eitaa.com/joinchat/2132213858C81503833c0
🔸باغ یاقوت
آموزش گرافیکی
https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21
🔸باغ انار
دورهمی نویسندگان آقا
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔸ناربانو@Yamahdy_Adrekny
دورهمی نویسندگان خانم
🔸پادشاه وارونه
آموزش شعر
https://eitaa.com/joinchat/100270145C4e53c7d0f6
🔸باغچهی تحلیل
نقد فیلم
https://eitaa.com/joinchat/495583301C39340e4643
🔸پادشاه پویا
انیمیشن
https://eitaa.com/joinchat/343736400C2afccbacbd
🔸سفر به کائنات
مسجدمون
https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe
🔸باغچهی متننگار
آموزش متن نگار
https://eitaa.com/joinchat/1311899718Ce2f51d2cff
🔸باغچهی فتوشاپ
آموزش فتوشاپ
https://eitaa.com/joinchat/1941635140Cc8b474112f
🔸عرضهی اولیه
کانال اقتصادی
https://eitaa.com/joinchat/3594649656C9840aba84f
🛸 گروه های تخصصی و خصوصی
🔹عشرون ِصابرون/ جمع اساتید، نقد و مباحثه و تصمیمیگیری درباره کلاسها
🔹درختان زبانزد / مدیران تیرستان
🔹هیئت مدیره مرکزی مدیریت باغ /اجتماع تمام اساتید و مرتبطین
🔹انار فیلسوف
باغ تفکر و فلسفه بافی
🔹نجات آمرلی / بازی سازی
🔹انارهای با شخصیت/ آموزش طراحی کاراکتر
🔹ویدئونار / آموزش فیلم و کلیپ سازی
🔹تدوینار / آموزش تدوین و پیریمیر
🔹انار بازیگوش / آموزش بازی سازی
🔹باغچهی اندیشه ورزان
🔹باغچهی فتوشاپ دورهی پیشرفته
🔹 اینفوگرافی/ کارهای هنرمندان حرفهای
🔹سرچشمه نور/ بیانات رهبری
🔹انارهای خوش خط و خال / آموزش خوشنویسی با خودکار
🔹تعلق / گروه بیانات آیت الله حائری
🔹گروه درختان سخنگو(ویژه آقایان)
🔹گروه درختانة سخنگو (ویژه بانوان)
🔹مهارت بچه های آسمان/تولید محتوا
🔹احسن الانار(ویژه بانوان)/حفظ قرآن کریم
🔹تیم محتوایی و زلم زیمبو
🔹انارهای انیمه ای
🔹انار دانی
جمع آوری انارهای تولیدی باغ
🔹ارائه دانی نور
ذخیرهی ارائههای(کنفرانسها) سرچشمه نور
🔹استیکر های باغ انار
🔹گروه طراحی و ساخت لوگوی باغ انار
🔹بازوی باغ
🔹قطرههای نورانی
🔹هیئت اندیشه ورز
🔹مجله رب انار
⭕️ نمایشگاههای باغ⬇️
🔶باغ یاقوت
@HOLLYYAGHUT
🔶پادشاه پویا
@padshah_pouya
🔶درختان سرزمین آمانیتا
@Amanitatrees
🔶درختان سخنگو
@derakhtane_sokhangoo
🔶سرچشمه نور
https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
🔶باغ انار
@ANARSTORY
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
بسم الله النور
🔹دوست دارین بفهمین چه راز هایی تو انیمیشن ها نهفته ست؟🤭
🔹چه حقایقی تو شخصیت های به ظاهر کارتونی شون پنهان شده؟ 😈
🔹میدونید نادانسته چه بلایی سر ناخوآگاهمون میاد ؟😥
🔹دوست دارین یه تحلیلگر فیلم و انیمیشن بشید؟ حتی تیزر و موزیکشون !😎
🔹اینجا یاد میگیریم با یک نگاه به هر فیلم و انیمیشن ، قصد و منظور کارگردان رو بفهمیم 🎥😬
🔎برگزاری دوره تحلیل فیلم و انیمیشن در •{باغچه تحلیل}•
دوره ۳ ماهه
مبلغ>> ۱۵/۰۰۰ تومان
🚨ظرفیت محدود🚨
جهت ثبت نام به آی دی زیر مراجعه کنید⬇️
@Yamahdy_Adrekny
#باغ_انار
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
099- Mojtaba Tehrani- Ekhlas 1 (76.10.21).mp3.mp3
5.36M
سلام خدمت دوستان گرامی انشاالله روز های فرد هفته مبحثی از مباحث ایت الله اقا مجتبی تهرانی را خدمت دوستان ارائه می کنیم و همچنین خلاصه ای از درس و مبحث را فردای ان روز گذاشته می شود (برای دوستانی که حال و حوصله گوش دادن رو ندارند😂)
موضوع : اخلاص
اینجا اتاق اشک است....انارها از اشک یاقوت می سازند.
سفر به کائنات🔻
https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار #پارت2 استاد واقفی کمی دستپاچه شد و سپس گفت: _الان دقیقاً کجا هستن؟ یکی
#خانوادهای_به_نام_باغ_انار
#پارت3
استاد واقفی کمی فکر کرد و سپس گفت:
_احف و یاد، شما با احتیاط وارد باغ انار بشید و بچهی بانو شبنم رو نجات بدید. فقط مواظب باشید دسته گل به آب ندید. حالا اگه شد، دسته گل به دلستر بدید.
احف و یاد، تعظیمی کوتاه کردند و از ناربانو خارج شدند و به طرف باغ انار راه افتادند.
همگی مشغول فکر کردن بودند که بانو ایرجی و بانو فرجام پور، با یک تخته وایت بُرد وارد ناربانو شدند تا کارگاه آموزشی را برپا کنند و به اعضا تدریس بدهند که با دیدن مردان، درجا خشکشان زد و باهم گفتند:
_مگه ورود آقایون توی ناربانو ممنوع نبوده؟
استاد واقفی قضیه را برای بانوان تدریسگَر توضیح داد و گفت:
_به علت وضعیت بحرانی باغ، کارگاه آموزشی امشب لغو و زمان کارگاه جبرانی، متعاقباً اعلام میشود.
بعد از این حرف استاد، همگی غرق فکر شدند که بانو حدیث پوفی کشید و گفت:
_ای بابا. این مردا اومدن توی ناربانو، نمیزارن یه دقیقه راحت باشیم.
استاد واقفی با اخم گفت:
_یه عمر شماها اومدید باغ انار، حالا ما میاییم. توی باغ انار مهمان نوازی کردیم، پیژامهمون رو در آوردیم و شلوار رسمی پوشیدیم. در کل خیلی کار کردیم تا شماها راحت باشید. حالا نوبت شماست. یه شب هم شما مهمون نوازی کنید.
بانو حدیث قانع شد و گفت:
_باشه، اشکالی نداره. فقط لطفاً ظرفای شام رو شما مردا بشورید.
استاد واقفی که دید چارهی دیگری ندارد، پیشنهاد حدیث بانو را قبول کرد. همگی دوباره غرق فکر شدند که بانو دخترمحی گفت:
_خب دوستان، حسی که الان دارید رو توی پنج کلمه توصیف کنید. اگه توی چهارکلمه توصیف کنید، بهتون جایزه میدم.
علی پارسائیان گفت:
_مثلاً چه جایزهای؟
دخترمحی پاسخ داد:
_مثلاً توی شستن ظرفا، بهشون کمک میکنم.
بانو سُها چراغ اول را روشن کرد و گفت:
_حش دخطری رو دارم که طرش ورش داشطه.
دختر محی تعجب کرد و گفت:
_چی؟
بانو زینتا که رگ به رگ زبانش برطرف شده بود، پوزخندی زد و گفت:
_ایشون اینقدر توی عوض کردن کیبوردش تعلل کرد که زبونش هم به اینجور کلمات عادت کرد.
بانو دختر محی گفت:
_حالا چی میگه؟
بانو زینتا جواب داد:
_میگه که حس دختری رو دارم که ترس، وَرِش داشته.
همگی یک به یک حس خود را توصیف کردند و از طرف اعضا، مورد تشویق قرار گرفتند. نوبت به بانو نوجوان انقلابی رسید که ناراحت نشسته بود و چیزی نمیگفت. بانو فائزه کمال الدینی علتش را پرسید که بانو نوجوان انقلابی جواب داد:
_یه عالمه کارت پستال دیجیتال درست کرده بودم و گذاشته بودم توی بایگانیِ باغ انار که الان با این وضعیت جنگ و خونریزی، همشون سوختن و به فنا رفتن.
بانو سلالهی زهرا مثل همیشه لبخندی زد و گفت:
_نگران نباش دوست جونم. شاید کارت پستالات سوخته باشن، ولی استعدادت که نسوخته. پس نا امید نباش و به خدا توکل کن.
بانو ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد، خطاب به بانو سلالهی زهرا گفت:
_احسنتم خواهری. فتبارک الله و احسن الخالقین. قال رسول الله...
بانو فائزه کمال الدینی حرف بانو ای رفته ز نسل خاتم برگرد را قطع کرد و گفت:
_این همه تعریف و تمجید، فقط به خاطر یه جمله؟
_بله.
_خب پس ادامه بدید.
_نه دیگه. همینقدر بسشه.
بعد از پایان تمرین بانو دخترمحی، دوباره همگی غرق فکر شدند که احف و یاد، با صورتهایی سیاه و لباسهایی پاره و موهایی ژولیده، از باغ انار بازگشتند...
#امیرحسین
#991223
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344