#نوشتن
فکر کنم لولای چشمم روغنکاری احتیاج دارد.
حالا این روغنکاری چیست و چگونه باید انجام شود، خود من هم نمیدانم.
فقط همین را میدانم که لولای پلکم خراب شده، گیر میکند، برای خودش میپرد و بعضی وقتها که پلک میزنم خسته است و حال ندارد برگردد سر جایش.
دوست دارد تن نحیفش را روی پلک پایینی بیندازد و یک دل سیر بخوابد.
شاید هم از دیدن این همه ناملایمتی خسته است و میل به استعفا دارد.
شاید هم غصه دارد و دردهایش را فریاد میزند.
بعضی از حرفهایش را میفهمم و دلداریاش میدهم که نگران نباش خودم حلش میکنم.
ولی آنهایی که متوجه نمیشوم اعصابش را به هم میریزد و دوباره پرشش بدتر میشود.
سر شب با همسر جان صحبت میکردم که چشمم هم حسودیاش شد و شروع کرد به بلبل زبانی و او هم با چشمان گرد شده به من نگاه میکرد.
لبش را به دندان کشید و گفت:
_مریم، زشته!
خنده امانم نمیداد که برایش بگویم چه شده.
واقعا هم نمیدانم چه شده.
مادرم که میگوید تیک عصبیست. احتمال دارد باشد. وقتی زیاد حرف نزنی و از کنار همه چیز با لبخند بگذری، تک تک اعضای بدنت دوام نمیآورند و جور زبان را میکشند.
دوست دارند داد بزنند و بگویند چرا؟
چرا...
بگذریم.
دستهگل چند شب پیش کم بود، حالا این اطوار چشم هم شده نور علی نور!
فردا چطوری با این چشم بروم دفتر؟ ای داد! ای فریاد! ای فغان!
#000227
#نقیمعمولی
هدایت شده از سرچشمه نور
هنرمند اساسا نمی تواند شعاری کار کند. گاهی برخی از هنرمندهای غیر مذهبی این حرف درست را میزنند: «هنر فرمایشی نمیشود. با دستور و آییننامه نمیشود هنر را تولید کرد.»
اما مطلب این است که آیا تو، گوهری ناب، لذتبخش، و شورآفرین در دین نیافتهای که آن گوهر، اول وجود خودت را به آتش کشیده باشد و بعد بخواهی آن را به عنوان یک حرف نو، به همه عالم بگویی و عالم را متحول کنی؟
تودردفاع مقدس، درانقلاب، حرف تازه ای ندیدی که برای اهل عالم بزنی که جهان با حرف تو تازه شود؟! این دیگر میشود «صم بکم عمی».
#قطره122
#استاد_پناهیان
#تحلیلی_بر_نگاه_امام_ره_به_هنر_و_رسانه
https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت39 _بله؟ _سلام و برگ. اومدیم بِبَریم. _علیک سلام. چی رو بِبَرید؟ _دخترتون رو دیگه. _آه
#باغنار
#پارت40
بانو نسل خاتم پفیلای داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_شوخی کردم بابا؛ یکی بلند بشه صداش رو درست کنه. لایو بدون صدا، مثل املت بدون تخم مرغه.
بانو رجایی گفت:
_مشکل صدا از اینجا نیست بانو جان. از خواستگاریه که آروم حرف میزنن.
بانو نسل خاتم دیگر حرفی نزد که بانو نورا گفت:
_طفلک بانو شبنم. اگه اینجا بود، دیگه به کسی چیپس و پفک و پفیلا نمیرسید.
بانو طَهورا تخمههایی را که شکانده بود، داخل دهان پاندایش گذاشت و گفت:
_نگران بانو شبنم نباشید. اون الان اونجا حسابی کیفش رو پر کرده و داره موز و خیار و سیب اَعلاء میخوره.
کسی حرفی نزد که فکری به سر بانو رجایی خطور کرد. به خاطر همین گوشیاش را برداشت و پیامکی به بانو شبنم فرستاد.
احف و استاد ابراهیمی، با پدر عروس مشغول صحبت بودند. بانو شبنم و بانو سیاهتیری هم، با مادر عروس گرم گرفته بودند. بچههای بانو شبنم هم مخلصانه در حال انجام وظايف بودند که احف گفت:
_ببخشيد عروس خانوم تشریف نمییارند؟
پدر عروس جواب داد:
_میان حالا؛ عجله نکنید.
احف لبخندی زد که پدر عروس ادامه داد:
_شما چه مقدار مهریه در نظر دارید؟
احف خواست پاسخ بدهد که بانو شبنم با صدای بلندی گفت:
_دوستان یه کم بلندتر حرف بزنید دیگه.
همگی با تعجب به يکديگر نگاه کردند که بانو شبنم با دستش اشارهای به گوشش کرد و گفت:
_به خاطر این میگم که شارژ سمعکم تموم شده.
سپس بانو شبنم نگاهی به احف انداخت و به او چشمک زد. سپس به گوشی روی طاقچه اشاره کرد که احف فهمید ماجرا از چه قرار است. به خاطر همین احف گفت:
_ای وای شارژ سمعکتون تموم شد؟! الهی!
سپس به پدر عروس گفت:
_ببخشید اگه میشه بلندتر حرف بزنیم که ایشون هم بشنون.
مادر عروس با تعجب پرسید:
_ایشون با این سن و سال، سمعک استفاده میکنن؟
احف سر خود را تکان داد و گفت:
_بله. البته چیز عجیبی نیست. وقتی چهارتا بچهی شیطون داشته باشی و یه بچهی شیطون دیگه هم توی راه باشه، ایشون که هیچی، هرکی باشه سمعک لازم میشه.
مادر عروس چیزی نگفت که پدر عروس با صدای بلندی پرسيد:
_چه مقدار مهریه در نظر دارید؟
احف با صدای بلندی جواب داد:
_راستش ما دو ربع سکه، به نیت دو طفلان مسلم در نظر داریم. بالاخره شغل چوپانیه دیگه. درآمد زیادی نداره.
با بلند حرف زدن حاضرین در خواستگاری، صدای لایو نیز مثل قبل واضح شد و همگی خوشحال شدند و برای قدردانی از بانو رجایی، یکصدا گفتند:
_رجایی مچکریم، رجایی مچکریم!
پدر عروس با شنیدن اين مقدار مهریه، کمی فکر کرد و گفت:
_راستش ما نوزده سکه در نظر داریم. اونم به نیت پنج تن آل عبا و چهارده معصوم.
احف با چشمانی گرد شده گفت:
_ببخشید ولی درستش چهارده سِکَّست. چون پنج تن آلعبا هم جزئی از چهارده معصومه.
پدر عروس با قاطعیت جواب داد:
_خیر. همون نوزده سکه. چون ما جدا جدا حساب میکنیم.
احف حرفی نزد و لبخندی مصنوعی زد که پدر عروس ادامه داد:
_البته نوزده سکه چیزی نیست. چون الان سکه بدجوری کشیده پایین.
بانو سیاهتیری دَم گوش احف چیزی گفت که احف با صدای بلندی گفت:
_میگن قراره دوباره بکشه بالا.
پدر عروس پرسید:
_چی؟
_همینی که کشیده پایین. میگن به خاطر انتخابات، از قصد کشیدن پایین که مردم رو گول بزنن.
_نمیدونم والا. البته اینا همش شوئه. چون نتیجهی انتخابات، از قبل مشخص شده و قراره یه گاگول دیگه رو به مردم غالب کنن.
دوباره بانو سیاهتیری دَمِ گوش احف زمزمهای کرد که احف گفت:
_البته ما توی باغمون یه نوجوَون انقلابی داریم که آینده رو پیش بینی میکنه. ایشون گفتن قراره یه فرد کاملاً جوان و انقلابی رئیس جمهور بشن و مردم رو از این فلاکت و بدبختی نجات بدن.
پدر عروس چیزی نگفت که مادر عروس با صدای بلندی گفت:
_دخترم چایی رو بیار.
با شنیدن این حرف، احف لبخندی به پهنای صورت زد و کش و قوسی به بدنش داد که عروس خانوم چایی را آورد. احف با دیدن عروس خانوم، لبخندش جمع شد و گفت:
_برای عروس خانوم مشکلی پیش اومده؟ چون رسم ما اینه که عروس چایی رو بیاره؛ نه مادربزرگ عروس.
پدر عروس با لبخندی مرموزانه گفت:
_ایشون دخترم هستن؛ یعنی عروس خانوم!
عروس خانوم یک دختر سبزهرو و حدوداً سیساله بود که صورتی پر جوش داشت و چین و چروکی که دور چشمانش را تصرف کرده بود. همچنین دندانهایش یکی در میان ریخته بود و به جای عروس خانوم، بیشتر شبیه عجوزه خانوم بود. احف با دیدن عروس خانوم، آب دهانش را قورت داد و خطاب به استاد ابراهیمی گفت:
_استاد، این عروسه؟!
استاد ابراهيمی با صدایی لرزان جواب داد:
_با کمال تاسف بله.
احف با صدایی بغضآلود گفت:
_یا مشهد مقدس! استاد این چیه برام پیدا کردید؟
_اولاً مگه تو نبودی میگفتی اخلاق مهمه، نه ظاهر؟ دوماً مگه بهت نگفتم بیا عکسش رو نگاه کن؟ خودت ناز کردی و گفتی نه، همهی موردای شما خوبه!
احف خواست جواب بدهد که عروس خانوم سینی چایی را جلویش گرفت و گفت:
_بفرمایید...
#پایان_پارت40
#اَشَد
#14000229
جای حساس فیلم، اخطار روی صفحهی گوشی ام آمد.
شارژ باطری پانزده درصد.
مشتم را به زمین کوبیدم. دادم به هوا رفت. سعی کردم مشتم را در دهانم کنم که آروم بگیرد.
یه لحظه مشتم را که داشت دهانم را جر میداد بیرون آوردم و نگاهش کردم.
- یعنی چی که آدم هر جاش درد میگیره تو دهنش کنه که آروم بشه؟!
-اصلا شاید انگشت کوچک پام به پایه مبل گیر کرد!
چشمانم گرد شد! احتمالا این هم یک توطئه از طرف آمریکاست که ایرانی ها دهن هاشون گشاد بشه و یا باکتری های پاهاشون وارد معده شون بشه!...
آمریکای پدر سگ!
از اتاقم بیرون آمدم. همه دولپی موز میخوردند و سریال احضار را نگاه میکردند.
به ظرف خالی میوه نگاه کردم. بغض راه گلویم را بست.
با صدایی لرزان گفتم
-پس من چی؟
برادر کوچک ترم با دهان پر جوابم را داد:
-دیر اومدی نخواه زود بری...
و تکه های موز از دهانش روی فرش ریخت.
مادرم کلی قربان صدقه اش رفت:
- خدا رو شکر که یه پسر کوچک دارم که موز تف کنه روی زمین.
دنیا دور سرم چرخید.
-چرا من همیشه آخر همه چیز میرسم؟!
نکنه در آینده از اونایی بشم که همه چیز رو صبح جمعه میفهمند!
فشارم افتاد.
فکر نمیکردم آمریکا تا این حد در ما رخته کند که من مشغول فرو کردن مشتم تو دهنم بشم و از همه چیز جا بمونم.
....
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
آیا کسی صوت های یک دقیقه ای از حاج قاسم دارد یا بتواند گلچین کند یا تولید کند یا سایتی را می شناسد که آماده داشته باشد...؟
برای تولید کلیپهای جذاب...ترجیحا درباره مسائل حساس مانند برجام دو و سه و پشت رهبری بودن و ....؟
بهترین و حرفه ای ترین کلیپهای اینشاتی و کاین مستری که دیده اید بفرستید توی پی ویم.
با سپاسِ اینشاتی
@evaghefi
🔅سلسه جلسات #بصیرتی
💠این جلسه:
🔸 انتخابات و نقش رسانه ها
◽️با حضور باغبان علیرضا محمدلو گرامی
(سر دبیر پایگاه خبری_تحلیلی صدای حوزه)
▫️مکان: باغِ انار محترم
اینجا👇
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
امشب ساعت 9. یادتون نره.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله
🟠 برگزاری سی امین کنفرانس درسرچشمه نور
🔹️تحلیل قالب کتاب لذات فلسفه
🔸️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲
منتظرتان هستیم.
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت40 بانو نسل خاتم پفیلای داخل دهانش را قورت داد و گفت: _شوخی کردم بابا؛ یکی بلند بشه صد
#باغنار
#پارت41
احف در دلش گفت:
_اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.
و سپس چایی را برداشت. بعد از رفتن عروس خانوم، احف نگاهی به استاد ابراهيمی انداخت و گفت:
_اولاً من گفتم اخلاق مهمه، ولی خب ظاهر هم باید در حد استاندارد باشه. اینجوری نباشه که بعد دیدن طرف، یه نماز وحشت بره توی پاچَت. دوماً من گفتم حتماً موردای شما خوبه دیگه. از کجا میدونستم این خونآشام رو میخوایید بهم معرفی کنید؟! تازه پیش خودتون چی فکر کردید که منِ خوشتیپِ نوزده ساله، بیام با این دخترهی بد ریخت سیساله عروسی کنم؟
استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت:
_بابا تو یه جوری غمبرک زده بودی و روزگارت بههم ریخته بود که من گفتم فقط یه زن برات پیدا کنم. دیگه خوب و بدش مهم نیست.
احف سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که استاد ابراهيمی ادامه داد:
_حالا کاریه که شده. مجبوریم تا آخرش ادامه بدیم.
احف با نگرانی گفت:
_استاد نمیشه بهشون بگیم میریم یه دوری میزنیم و برمیگردیم؟ آخه من بدجوری حالت تهوع گرفتم.
استاد ابراهيمی لبش را گاز گرفت و گفت:
_مگه پاساژه که بریم یه دور بزنیم برگردیم؟!
احف حرفی نزد که پدر عروس گفت:
_خب عروس و دوماد برن اتاق که حرفاشون رو بزنن.
پس از این حرف، احف آب دهانش را قورت داد و زیرِ لب گفت:
_الهی العفو!
سپس بلند شد و به همراه عروس خانوم به اتاق رفت.
احف و عروس خانوم در اتاق نشسته بودند که عروس خانوم گفت:
_سلام و جِن. نمیخوایید شروع کنید؟
احف لبخندی ریز زد و عرق شرمش را پاک کرد و گفت:
_سلام و برگ. میخوایید اول شما شروع کنید.
_باشه. من چهارتا بچه میخوام. دوتا پسر، دوتا دختر. اسم پسرام اکبر و اصغر؛ اسم دخترام کبری و صغری. شما که مشکلی ندارید؟
_نه، ولی به نظرتون زدن این حرفا زود نیست؟ اول بذارید تکلیف مهریه و جهیزیه و عروسی مشخص بشه، بعد حرف از بچه بزنید.
_خب مهریه که تکلیفش مشخص شده. کل جهیزیه رو هم که شما میدید. میمونه عروسی که اونم شما میگیرید. در اصل همه چی با شماست، فقط یه بچه با منه که اونم به موقعش تحویلتون میدم.
_خب میخوایید بچه رو هم ما تحویل بدیم. شما زحمت نکشید.
_نه، ممنون. خودم تحویل میدم.
احف پس از مکثی کوتاه گفت:
_ببخشید فقط یه سوال داشتم.
_بفرمایید.
_شما نسبت به سنتون، خیلی شکسته و داغون هستید. میتونم بپرسم علتش چیه؟
_بله، میتونید بپرسید.
_خب علت شکسته و داغون بودنتون در این سن چیه؟
عروس خانوم با انگشتانش، کمی دندانهای تیز و کثیفش را تمیز کرد و گفت:
_راستش من تا الان سهبار شوهر کردم و متاسفانه هر سهتا شوهرم بعد مدتی فوت کردن.
احف با چشمانی گرد شده پرسید:
_واقعاً؟ اونوقت چیشد که فوت کردن؟
_راستش شوهر اولیم قارچ سمی خورد و مُرد. شوهر دومیم هم قارچ سمی خورد و مُرد. ولی شوهر سومیم گلدون خورد توی سرش و به رحمت خدا رفت.
احف پوفی کشید و گفت:
_واقعاً متاسف شدم! حالا علت خوردن گلدون به سر شوهر سومتون چی بود؟
_راستش قارچ سمی نمیخورد.
احف با شنیدن این حرف، فهمید که شوهر این خانوم شدن، مساویست با دار فانی را وداع گفتن. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و در دلش گفت:
_الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب!
سپس به عروس خانوم گفت:
_اگه امر دیگهای ندارید، بریم پیش بقیه.
_صبر کنید؛ من هنوز حرفام تموم نشده. اینم بگم که من خونه و ماشین و حساب بانکی جدا میخوام.
احف لبخندی زد و جواب داد:
_چه جالب! منم همهی اینا رو میخوام.
عروس خانوم با تعجب گفت:
_منظورم اینه که شما باید اینا رو برام تهیه کنید.
احف با ابروهایی بالا رفته گفت:
_خانوم محترم، چه فکری پیش خودتون کردید؟ من اگه پول داشتم، اینا رو واسه خودم میخریدم، نه شما. من کلاً توی دارِ دنیا چندتا گوسفند دارم که اگه همش رو هم بفروشم، پول یه پراید قراضه هم در نمیاد.
عروس خانوم چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس چشمانش را باز کرد و با لبخند دنداننمایی گفت:
_اصلاً مادیات رو بذاریم کنار. من یه شوهری میخوام که بتونم بهش تکیه کنم. یه شوهری که قلبش واسه من باشه و قلب خودم واسه اون.
احف کمی سرش را خاراند و سپس گفت:
_خب این چه کاریه؟ قلب هرکی واسه خودش! اینجوری بهتر نیست؟
عروس خانوم لبانش را گَزید که احف ادامه داد:
_اصلاً وقتی من قلبم رو به شما بدم، میمیرم دیگه. چون تا شما قلبتون رو به من بدید، من بی قلب میمونم. درست نمیگم؟
عروس خانوم چیزی نگفت و از جایش بلند شد. احف نیز بلند شد که عروس خانوم نزدیک احف شد و یقهاش را گرفت. سپس با لحنی ترسناک گفت:
_من رو میگیری یا همینجا بخورمت؟
احف که نفسهای عروس خانوم را حس میکرد، با ترس و لرز گفت:
_خانوم محترم، من، من...
ناگهان ندایی آمد:
_احف، به سوی در بگریز. اگر نگریزی، این عجوزه خانوم به تو هم قارچ سمی میدهد.
احف که دید در تنگنا قرار دارد، "بسم الله الرحمن رحیمی" گفت و به سمت در دَوید...
#پایان_پارت41
#اَشَد
#14000230
داستانهای جشنواره #فاز، که برای برای مطالعه و داوری در کانال زیر گذاشته شده.
مالکیت معنوی این آثار متعلق به باغانار است. و کپی آن با ذکر نام باغانار بدونِ اشکال است.
تلاشی موروار برای پسرِ ارشدِ صدیقه طاهره سلاماللهعلیها...باشد که مقبول حضرتِ بیبی دو عالم افتد.
کارهای نوقلمان همیشه اخلاصی دارد که در کار بزرگان شاید نباشد...بار پروردگارا به ضعفها و کاستی ها و کمبودهای ما نگاه نکن و همه را درهم بخر.
ای خدای مور...ای خدای سلیمان.
آمین.
نشانی نمایشگاهِ مجازی آثار در ایتا👇
@jashnvare_faz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
یا الله
🔵 برگزاری سی و یکمین کنفرانس درسرچشمه نور
🔸️تحلیل قالب کتاب جان شیفته
🔹️زمان شروع: امشب ساعت ۲۱
منتظرتان هستیم.
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
کسی هست که با سازندگان بادصبا صبح ها کله پاچه بخورد؟🙄
لطفا علتش را بپرسید و به بنده خبر دهید...
@evaghefi
#نشر_حداکثری
📽 آیین رونمایی از کتاب «دستور از خمینی» (روایتِ تبلیغی متفاوت)
با حضور حجت الاسلام و المسلمین قمی (رئیس سازمان تبلیغات اسلامی)
⏰ #زمان: یکشنبه(فردا) 1400/03/02؛ ساعت: 16:30
🏡 #مکان: قم، بلوار غدیر، کوچه ۸، مدرسه هدایت
🎥 پخش زنده از طریق صفحه آپارات خانه طلاب:
http://aparat.com/KhaneTolab
📚 لینک خرید کتاب:
https://b2n.ir/d70981
🇮🇷 #ستاد_ملت_امام_حسین (ع) 🇮🇷
🌀🌀 خانه طلاب جوان 🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/2731802626C6597703c2f
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت41 احف در دلش گفت: _اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. و سپس چایی را برداشت. بعد از رفتن عر
#باغنار
#پارت42
احف با یک حرکت، به در رسید و آن را باز کرد. سپس به سمت پذیرایی گام برداشت که عروس خانوم بیکار ننشست و به دنبالش راه افتاد. پس از لحظاتی عروس خانوم یقهی کُتِ احف را گرفت و کشید. آنقدر محکم کشید که کُت از تن احف در آمد. پدر عروس که نظارهگر بود، جلوی احف و عروس خانوم ایستاد و گفت:
_چه خبر شده؟
عروس خانوم با دیدن پدرش، کُت احف را وِل کرد و سرش را پایین انداخت. پدر عروس بار دیگر سوال خود را تکرار کرد که احف گفت:
_ایشون میگن به زور بیا من رو بگیر. در حالی که من اصلاً از ایشون خوشم نمیاد.
عروس خانوم که تا الان لال بود، ناگهان زبان به سخن گشود و گفت:
_دروغ میگه. ایشون میخواست به من دست درازی کنه.
خون جلوی چشمهای پدر عروس را گرفت. وی از فرط عصبانیت دستش را بالا آورد تا کشیدهای به احف بزند که دخترمحی گفت:
_نزنید. ما به احف مثل چشمامون اعتماد داریم.
احف که منتظر کشیدهی پدر عروس بود، با تعجب به دخترمحی نگریست و گفت:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
دخترمحی با لبخند جواب داد:
_وقتی رفتید توی اتاق، دیگه لایو به درد نخور شد. به خاطر همین با سایر بانوان نوجوان اومدیم اینجا تا از نزدیک شاهد ماجرا باشیم.
سپس احف نگاهی به بانوان نوجوان انداخت که بانو کمالالدینی دوربین پلاستیکیاش را روشن کرد و گفت:
_چه عکسی بشه!
سپس دوربين را جلوی صورتش گرفت و گفت:
_مجازات داماد، توسط پدر عروس. پس عروس چهکارَست؟!
احف با لحنی تند گفت:
_الان چه وقت عکس گرفتنه؟!
بانو کمالالدینی با ناراحتی دوربیناش را داخل کیفش گذاشت که بانو شبنم خطاب به دخترمحی گفت:
_راستی چهجوری آدرس اینجا رو پیدا کردید؟
_مکان گوشی احف روشن بود و ما از طریق لایو، به راحتی آدرس رو پیدا کردیم.
دست پدر عروس همچنان بالا بود که عروس خانوم گفت:
_بابا بزن توی گوشِش دیگه.
پدر عروس دستش را به عقب برد که بانو رجایی گفت:
_صبر کنید.
همگی به بانو رجایی خیره شدند که وی با نیشخند ادامه داد:
_اگه جناب احف قصد دست درازی داشته، پس چرا شما دنبالش افتادید و کُتِش رو در آوردید؟
عروس خانوم پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد:
_ایشون وقتی دست درازی کرد، من جا خالی دادم و گوشیم رو برداشتم که به بابام زنگ بزنم و قضیه رو بهش بگم. ولی وقتی گوشیم رو برداشتم، ایشون پا به فرار گذاشتن و من دنبالشون دوییدم که نذارم فرار کنن.
کسی حرفی نزد که پدر عروس گفت:
_دو دقیقه بهت فرصت میدم تا از خودت دفاع کنی و از این قضیه تبرئه بشی؛ وگرنه همینجا با چاقوی میوهخوری، جلوی همه سَرِت رو میبُرَم.
احف پس از این حرف، آب دهانش را قورت داد و به آسمان نگاه کرد. سپس در دلش گفت:
_خدایا چیکار کنم؟ خودت که میدونی من بیگناهم. یه ندایی، پریسایی، نسترنی چیزی بفرست که از این مخمصه خلاص بشم.
ناگهان ندایی آمد و پیام خدا را به احف رساند. احف نیز پس از دریافت ندا، چشمانش برقی زد و گفت:
_من یه شاهد دارم.
همگی با چشمانی گرد شده منتظر ادامه حرفهای احف شدند که پدر عروس گفت:
_کیه شاهدت؟
احف با صدایی بغضآلود گفت:
_من شاهدی یک و نیم ساله دارم که به اذن پرودگار حرف میزنه و هیچکدوم از ما رو نمیشناسه که به نفعمون شهادت بده.
سپس احف نزدیک بانو شبنم شد و سیده زینب را از بغلش گرفت. سپس او را بوسید و گفت:
_زینب خانوم، لطفاً هرچی که میدونی رو بگو.
پدر عروس بعد از دیدن این صحنه، پوزخندی زد و گفت:
_میخوای این طفل صغیر شهادت بده؟ من رو مسخری کردی؟
احف جوابی نداد که سیده زینب گفت:
_من به اذن پرودگار یکتا حرف میزنم. اگر کُت تنِ احف است، احف گناهکار و عروس خانوم بیگناه است؛ اما اگر کُت تنِ احف نیست، احف بیگناه و عروس خانوم گناهکار است.
پس از حرفهای سیده زینب، همگی به کُتی که روی زمین افتاده بود خیره شدند و فهمیدند که احف بیگناه است. عروس خانوم که صورتِ پر جوشش قرمز شده بود و داشت از فرط عصبانیت میترکید، با چشمانی خیس گفت:
_بابا این گوسفند چِران باغ اناری رو بنداز بیرون.
پس از این حرف عروس خانوم، پدر عروس با لحنی مسخره گفت:
_جمع کنید این هندی بازیا رو. همتون برید بیرون.
دخترمحی با اعتماد به نفسی خوب گفت:
_عرضم به خدمتتون که سریال یوسف پیامبر، سریالی بود کاملاً ایرانی که مرحوم فرج الله سلحشور، کارگردانیش رو به عهده داشت.
همگی از اطلاعات عمومی دخترمحی شگفت زده شدند که گوشی استاد ابراهیمی زنگ خورد. پس از لحظاتی استاد ابراهيمی گوشی را قطع کرد و گفت:
_استاد مجاهد بود. گفتن برای شادی روح فرج الله سلحشور و همهی اسیران خاک، صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو شبنم نزدیک احف شد و سیده زینب را بغل کرد و با صدایی بغضآلود گفت:
_تو چطوری حرف زدی عزیزِ مادر؟!
سپس او را محکم در آغوش کشید که پدر عروس گفت:
_لطفاً بفرمایید بیرون. اینجا جای بروز دادن احساسات نیست.
همگی چپ چپ نگاه کردند و از خانه بیرون رفتند...
#پایان_پارت42
#اَشَد
#14000301
اینجا زِبِلنار تربیت میکنیم.
نمایشگاه اصواتِ بصیرتافزا🔻
https://eitaa.com/joinchat/3002728569Cd0bbe746b8
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت42 احف با یک حرکت، به در رسید و آن را باز کرد. سپس به سمت پذیرایی گام برداشت که عروس خ
#باغنار
#پارت43
همگی از در خارج شدند که پدر عروس، دسته گل و جعبه شیرینی را به سمت احف پرتاب کرد و گفت:
_اینم واسه خودتون. من به یه چوپان دختر نمیدم.
سپس پدر عروس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، رفت و در را بست. احف نیز در هوا دسته گل و جعبه شیرینی را گرفت و با لحنی تند گفت:
_به درک که نمیدید. البته از من که چیزی کم نمیشه، خودتون پشیمون میشید. از نظر من چوپانی بهترین شغله. چون اولاً میشه هر چند وقت یه بار، یکی از گوسفندا رو قربونی کرد و صدقه داد. تازه میشه از گوشتشم استفاده کرد. دوماً از شیرش هم میشه ماست و کره و پنیر درست کرد و یه کاسبی راه انداخت. سوماً از پشماش میشه سجاده و لباس و کیف و کفش و پتو درست کرد. چهارماً میشه با سیرابی و جیگر و کلهپاچش یه قصابی راه انداخت. پنجماً دل و روده و آت آشغالش رو هم میشه به سگ و گربههای محل داد تا هم اونا بخورن، هم آدم یه ثوابی ببره. ششماً میشه از پشکل و فضولاتش برای کودهای کشاورزی استفاده کرد. هفتماً میشه صداش رو ضبط کرد و به عنوان زنگ موبایل استفاده کرد. هشتماً...
استاد ابراهيمی حرف احف را قطع کرد و گفت:
_واسه کی داری اینا رو میگی؟ پدر عروس رفت.
_من اینا رو واسه همه گفتم که دیگه کسی شغل مقدس چوپانی رو مسخره نکنه.
سپس احف با عصبانیت رفت و داخل وَنِ بانو سیاهتیری نشست که بانو شبنم جیغ بلندی کشید و گفت:
_الهی لال بشی سیده زینب! ببین چهجوری بدبختم کردی.
بانو سیاهتیری با تعجب گفت:
_چیکار کرده مگه شبنمی؟
_بابا همهی میوههایی که جمع کرده بودم رو جا گذاشتم. اونم به خاطر حرف زدن سیده زینب و احساساتی شدن من. بخشکی این شانس! نه احف زن گرفت، نه من به میوههام رسیدم.
همگی پوفی کشیدند و سوار وَنِ بانو سیاهتیری شدند. فضای سنگینی بر وَن حاکم بود و کسی جیک نمیزد. البته آهنگی از ضبط وَن در حال پخش بود:
_کاش نبودم، کاش همون اول ازت خواسته بودم، پا نذاری رو من و این غرورم، کاشکی از چشم تو افتاده بودم.
احف که صورتش را به شیشه تکیه داده بود، با شنیدن این آهنگ بغضش ترکید و اشکهایش جاری شد. همگی تا مقصد سکوت اختیار کردند و غصهی احف را خوردند.
پس از دقایقی، بانو سیاهتیری وَن را پاک کرد و همگی از آن پیاده و وارد باغ انار شدند. مردان رختخوابها را پهن کرده بودند و بانوان داشتند به ناربانو میرفتند که گوشی بانو شبنم زنگ خورد:
_بله؟
_سلام شبنم جان. خوبی؟
_سلام دایجان. خوبی؟ زندایی خوبه؟
_ممنون شبنم جان. میخواستم یه خبری بهت بدم.
_چه خبری؟
_راستش...یه کم گفتنش برام سخته.
_چیشده دایجان؟ تو رو خدا بهم بگید. من طاقتش رو دارم. مادربزرگ به رحمت خدا رفته؟
_خدا نکنه شبنم جان. راستش خبرم در مورد استادت بود. میخواستم بگم پیکر استاد واقفی و شاگردش، یاد رو پیدا کردیم.
بانو شبنم با اشک گفت:
_واقعاً دایجان؟ از کجا پیداشون کردید؟
_به همراه چند تن از اعضای باغ پرتقال، توی یه بیابون پیداشون کردیم. در ضمن قاتلاشون علاوه بر باغ گیلاس، باغ موز هم بود. البته نگران نباشيد. چون برگِ اعظمِ این دو باغ رو دستگیر کردیم و به زودی مجازاتشون میکنیم.
بانو شبنم اشکهایش را پاک کرد که دایجان ادامه داد:
_لطفاً فردا بیایید برای تحویل و تشییع پیکرها. فعلاً خدانگهدار.
بانو شبنم، تلفن را قطع کرد و قضیه را به بقیه گفت. همگی از این جریان متاثر شدند که استاد مجاهد گفت:
_برای همهی شهدای اسلام، علی الخصوص استاد واقفی و یاد، صلواتی بلند ختم کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند و خود را برای تشییعِ پیکرِ فردا آماده کردند.
صبح شده بود. آسمانِ ابری، رنگ آبیِ خود را از دست داده بود. باغ در سکوت کامل بود و گنجشکها دیگر نمیخواندند. مثل اینکه زمین و زمان هم از غمگین بودن اعضای باغ انار اندوهگین بودند. همهی باغ اناریها لباسهای مشکیشان را پوشیده و آمادهی رفتن بودند؛ اما در این میان احف لباس چوپانیاش را پوشید و گوسفندانش را از باغ خارج کرد که بانو شبنم گفت:
_کجا میری احف؟ مگه تشییع پیکر استادت نمیای؟
احف با ناراحتی جواب داد:
_نه. سلام من رو بهش برسونید و بگید من رو حلال کنه.
بانو شبنم پس از مکثی کوتاه گفت:
_از خواستگاری دیشب ناراحت نباش. من قول میدم یه دختر دیگه برات پیدا کنم.
_من دیگه زن نمیخوام و میخوام به چوپانیم برسم. در ضمن من تنها به دنیا اومدم و تنها هم از دنیا میرم. خداحافظ.
سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، از باغ انار رفت.
همهی باغ اناری و باغ پرتقالیها، در تشییع پیکر شهیدان خود حضور داشتند. مراسم تشییع، به با شکوهترین شکل ممکن در حال برگزاری بود. اواسط تشییع، ابرها بههم برخورد کردند و رعد و برق وحشتناکی زد. سپس باران شروع به باریدن کرد و قطعهی شهدا را سیراب! هنگام گذاشتن شهیدان داخل قبر، نزدیکان شهدا جملاتی را میگفتند...
#پایان_پارت43
#اَشَد
#14000303
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت43 همگی از در خارج شدند که پدر عروس، دسته گل و جعبه شیرینی را به سمت احف پرتاب کرد و گ
#باغنار
#پارت44
مثلاً هنگام گذاشتن استاد واقفی داخل قبر، علی پارسائیان داخل دستمالش فین کرد و گفت:
_یادمه یه روز که استاد واقفی واسه سحری اومده بود مسجد ما، به جای پراید صد و چهل و یک، سوار بیاِموِ شده بود. ازش پرسیدم این رو از کجا آوردی؟ با لهجهی قشنگش جواب داد با وجه ضمان باغ اناریا خریدم. گفتم مگه وجه ضمان توی حساب احد و استاد موسوی نمیرفت؟ گفت چرا؛ ولی یه شاگرد توی کلاس فتوشاپ داشتم که هکر بود. به اون گفتم که حساب استاد موسوی و احد رو هک کنه. خدا بیامرز، خیلی پولدوست بود. البته خوبیای زیادی هم داشت. مثلاً تقواش خیلی خوب بود. یادمه یه بار بهش گفتم بیا بشینیم فیلم ترکیهای نگاه کنیم؛ ولی اون لباش رو گاز گرفت و گفت خجالت بکش علی جان. فیلم، فقط آمریکایی. استاد! روحت شاد که ناکام از دنیا رفتی.
بانو رایا نیز قاب عکس استاد واقفی و یاد را بالای سر گرفت و گفت:
_بسم رب الشهدا و الصدیقین. تا انتقام نگیریم، آروم نمیگِگیریم!
همگی برای عزیزان خود گریه کردند و مراسم تدفین شهدا به پایان رسید. سنگ قبر استاد واقفی و یاد نیز، از قبر قبلی کَنده و در قبر جدید نصب شد. پس از پایان مراسم، همهی حضار میخواستند متفرق بشوند که استاد جعفری ندوشن گفت:
_دوستان صبر کنید. الان که هممون دورِ هم جمعیم، میخواستم یه موضوعی رو به اطلاعتون برسونم. بنده فردای عید فطر، هم عقدمه، هم عروسیم. خوشحال میشم همتون تشریف بیارید؛ حتی باغ پرتقالیا.
سپس پلاستیک مشکیِ در دستش را باز کرد و از داخلش یک عالمه کارت در آورد و گفت:
_این کارت عروسیمه. الان خدمتتون پخش میکنم که ببینید و نظرتون رو بگید. در ضمن یادتون نره که توی عروسیم شرکت کنید.
سپس استاد جعفری ندوشن نصف کارتها را علی پارسائیان و نصف کارتها را به دخترمحی داد تا بین مردان و زنان پخش کنند. بانو هیام که چشمانش را خون گرفته بود، با عصبانیت گفت:
_استادِ ما رو نگاه. وسط تدفین استادش، داره کارت عروسیش رو پخش میکنه. حیف که الان گوشیم دمِ دست نیست؛ وگرنه یه گیفِ شهاب حسینی میفرستادم بهش که با بیل بزنه توی سرش.
بانو آرمین کمی بانو هیام را آرام کرد و پس از دیدن کارت عروسی استاد ندوشن گفت:
_علائم نگارشی رعایت نشده. گرچه قلم نویسنده محترمه.
سپس بانو رحیمی(زینتا) کارت را گرفت و گفت:
_زبان متن بین محاوره و معیار در رفت و آمده.
تقریباً همگی نظراتشان را گفتند و پس از دقایقی به باغهایشان برگشتند. سپس خود را برای عروسی استاد جعفری ندوشن که قرار است فردای عید فطر برگزار شود، آماده کردند.
استاد جعفری ندوشن و عروس خانوم کنار هم نشسته بودند. بانوان بزرگسال پارچهای را روی سر آنها گرفته بودند و بانو شبنم نیز در حال قند سابیدن بود. بانوان نوجوان نیز، هم از طرف عروس و هم از طرف داماد، شعرهایی را میخواندند:
_نون و پنیر آوردیم، دخترتون رو بُردیم.
_نون و پنیر ارزونیتون، ترشی چپوندیم بهتون.
همگی شاد و خوشحال بودند که بانو سُها گفت:
_پس چرا صیغه رو نمیخونید؟
بانو رجایی با خونسردی جواب داد:
_عزيزم صیغه رو باید عاقد بخونه که هنوز نیومده.
بانو سُها جوابی نداد که استاد ندوشن اشارهای به استاد ابراهيمی کرد و گفت:
_راستی استاد، چرا احف نیومده؟ قول داده بود توی عروسیم شرکت کنه.
استاد ابراهيمی سرش را نزدیک استاد جعفری ندوشن کرد و گفت:
_دقیق نمیدونم؛ ولی فکر کنم به خاطر حالِ بدش نیومده. چون افسردگی شدیدی گرفته.
استاد ندوشن آهی کشید و سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که استاد مجاهد داخل سالن شد و نفسزَنان گفت:
_سلام و صیغه. یه مراسم عقد داشتم، به خاطر همین دیر شد. امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید.
همگی لبخندی زدند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب تا من نفسم بالا بیاد، یه صلوات محمدی پسند بفرستید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دفترش را باز کرد و گفت:
_بسم الله الرحمن الرحیم. عروس خانوم، بنده وکیلم شما را با مهریهی چهارده عدد برگ سبز، پنج عدد فلفل قرمز و یک عدد انار، به عقد آقای مرتضی جعفری ندوشن در بیاورم؟
دخترمحی گفت:
_عروس رفته برگ بچینه.
_برای بار دوم میپرسم. بنده وکیلم؟
بانو کمالالدینی گفت:
_عروس رفته دوماد رو از سر کلاس آنلاين بیاره.
_برای بار سوم میپرسم. بنده وکیلم؟
بانو سُها زیرِ لب گفت:
_اَه! انگار اینجا دادگاهه که هی میگه وکیلم، وکیلم! خب ما از کجا بدونیم وکیلی؟!
سپس عروس خانوم جواب داد:
_با اجازهی همهی درختان باغ انار و پرتقال، بله.
همگی دست و جیغ و هورا کشیدند که ناگهان احف با یک دختر خانوم وارد سالن شد و گفت:
_تبریک میگم آقا معلم. انشاءالله به پای هم پیر شید.
همگی به احف و دختر خانوم زُل زده بودند که احف لبخندی زد و گفت:
_ایشون همسرم، صدف خانوم هستن.
بانو ایرجی با دهانی باز گفت:
_ایشون رو از کجا پیدا کردید...؟
#پایان_پارت44
#اَشَد
#14000303
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت44 مثلاً هنگام گذاشتن استاد واقفی داخل قبر، علی پارسائیان داخل دستمالش فین کرد و گفت:
#باغنار
#پارت45
#پارت_پایانی
احف لبخند دنداننمایی زد و جواب داد:
_من با چوپان کوه بغلی دوست شدم و از شانس خوبم، ایشون یه دختری داشتن که با کمال افتخار دخترشون رو بهم دادن. اصلاً از قدیم گفتن، کبوتر با کبوتر، چوپان با چوپان!
سپس دخترمحی پرسید:
_کِی عروسی کردید؟
احف جواب داد:
_هنوز عروسی نکردیم. چون همین یه ساعت پیش عقد کردیم. صیغهمون رو هم همین استاد مجاهد خوند. نمیبینید نفس نفس میزنن؟! طفلک پای پیاده از کوه بالا رفتن و اومدن. اونم فقط به خاطر من و همسرم. من واقعاً از همینجا ازشون تشکر میکنم.
استاد مجاهد عینکش را صاف کرد و گفت:
_خواهش میکنم احف جان. منم خیلی خوشحالم که بالاخره تو عاقبت بخیر شدی و زن گرفتی.
احف لبخندی زد که همگی به احف و صدف تبریک گفتند. همگی خوشحال بودند که بانو نوجوان انقلابی، تلويزيون سالن را روشن کرد و گفت:
_همگی اینجا رو نگاه کنید. قراره تیزر تبلیغاتی احد پخش بشه.
همگی با تعجب به بانو احد خیره شدند و گفتند:
_قضیه چیه احد؟
بانو احد نیشخندی زد و گفت:
_بهتره خودتون ببینید.
همگی چشمهایشان را به تلويزيون دوختند که تیزر تبلیغاتی شروع شد. بانو احد یک لباس سفید پوشیده بود و نقشش کرونا بود. مثلاً در تیزر یک زن گفت:
_اگه ماسک نزنیم، چی میگیریم؟
ناگهان بانو احد ظاهر میشد و چند کودک او را نشان میدادند و یکصدا میگفتند:
_کرونا.
_اگه دستامون رو نشوریم، چی میگیریم؟
_کرونا.
همگی از بازیِ خوب بانو احد و تیزر جالبش به وجد آمدند که ناگهان سید مرتضی گفت:
_ای وای! زنم از دست رفت.
بانو شبنم به زمین افتاده بود که بانو ایرجی گفت:
_مگه وقتش شده؟
سید مرتضی در حالی که خیس عرق شده بود، جواب داد:
_آره. نُه ماهِش پر شده.
بانو ایرجی سرِ بانو شبنم را روی دستش گذاشت و گفت:
_خب چرا معطلید؟ یکی زنگ بزنه به اورژانس دیگه.
استاد ابراهيمی گفت:
_اورژانس واسه چی؟ خودم با اسنپ میبرمش. فقط کدوم بيمارستان برم؟
بانو ایرجی خواست جواب بدهد که احف گفت:
_همین بيمارستان سرِ خیابون ببرید. چون عروسم پاندا هم اونجا بستریه و بانو طَهورا بالا سرشه.
بانو کمالالدینی گفت:
_مگه عروستون وقت زایمانش شد؟
احف با ذوق جواب داد:
_نه، ولی مثل اینکه نوهام خیلی عجله داره و میخواد زود به دنیا بیاد.
صدف، همسر احف نیز گفت:
_چه حس خوبیه بعدِ عروس شدنت، مادربزرگ بشی.
استاد ابراهيمی، به همراه بانو شبنم و سید مرتضی و بانو ایرجی، به سمت بيمارستان راه افتادند و بقیه هم، از سالن عقد خارج و به سالن عروسی رفتند تا در عروسی استاد جعفری ندوشن نیز شرکت کنند.
#پایان
#اَشَد
#14000303
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت45 #پارت_پایانی احف لبخند دنداننمایی زد و جواب داد: _من با چوپان کوه بغلی دوست شدم و
لطفاً در نظرسنجی زیر که مربوط به داستان طنز "باغنار" است، شرکت کنید. چون این نظرسنجی برای نویسندگان این داستان بسیار مهم است🌹🍃🌹🍃
https://EitaaBot.ir/poll/6hatb?eitaafly
به نام حضرت دوست
تشویش امانش را بریده بود. نمیدانست چهکار کند. نگاهی گذرا به ساعت انداخت و با خود زمزمه کرد:
_چرا این عقربههای لعنتی برای قدم برداشتن باج میخواهند؟
دور اتاق راه میرفت. دستی به داخل موهای ژولیده شدهاش فرو برد و چند بار به سرعت تکان داد و پریشانترشان کرد.
دندانهایش به جان لبها افتادهبودند، گویی ارث پدرشان را طلب داشتند.
مضطرب بود، لبهی تخت نشست و پاهایش تند تند تکان میخوردند. بالش روی تخت را برداشت و به گوشهی اتاق پرتاب کرد و همزمان پول لندن کشید، بلکم حرارت درونش کمتر شود.
برای فکر نکردن به آن موضوع و رهایی از این پریشانی کتابی از کتابخانهی کنار اتاقش برداشت و سر راه بالشش را هم.
روی تخت دراز کشید. حدود نیم ساعت گذشت، حتی یک بار هم کتاب را ورق نزد.
با کلافگی کتاب ر بست و روی میز تحریرش پرت کرد. لیوان آب روی میز عسلی را لاجرعه سرکشید و هوای اتاق را بلعید.
سری به پیامهای نخواندهی ایتا زد و با دیدن هر کدام آتش درونش شعلهورتر میشد.
با کلافگی گوشی را خاموش کرد و کنارش گذاشت.
دوباره چشمانش ناز و غمزهی عقربههای ساعت را تعقیب کردند.
همه چیز دست به دست هم دادهبودند تا از پا در بیاورندش. هیچ چیز آرامش را به او هدیه نمیداد.
سرش را بالا برد و با خدا درد و دل کرد:
_ خدایا، خدا جونم قول میدم دیگه دروغ نگم، غیبت نکنم، دور تهمت زدن رو خط بکشم، نمازهامو سر وقت بخونم، بی اجازه هم پول از جیب بابام بر نمیدارم!
خب میدونم خیلی کارای بدی میکنم ولی ... اصلا هرچی تو گفتی من همون کارو می کنم!
خودت میدونی چی میخوام که...
کمکم کن تا دوشنبه بتونم دووم بیارم!
نه اینکه فقط طاقتمو زیاد کنیو..
آخه چطوری بگم؟
روم نمیشه!
ولی میگم، میشه یه کاری بکنی گروه ما نفر اول فاز بشه؟
پ.ن: بچه پرووو
#000302
#نصری
#آوینار
جشنواره فاز
داستانهای اعضا، برای مطالعه و داوری
https://eitaa.com/jashnvare_faz