eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
893 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
15.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوال: اتفاق چگونه افتاد؟ جواب:ما به تصویر احتیاج داریم. نه تحشیه و تعلیق و توضیح. یاسین حجازی از نحوه خلق کتاب آه می‌گوید...ترجمه پارسی و پر از از نفس المهموم. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از محبوب
زینب شناسی۲_compressed.pdf
173.4K
📒کارگاه 🔸 خانم فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿) (سلام ‌الله‌علیها) ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
👨‍👦‍👦انجمن نویسندگان باغ انار، تقدیم می کند: 📕رمان امنیتی 🖌اثر فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿) در «انارهای عاشق رمان» : https://eitaa.com/ANARASHEGH ✅ اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» گروه آموزش داستان نویسی: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
دنیای کوچک به معنی دنیایی پیش پا افتاده وبی اهمیت نیست. هنر یعنی انتخاب بخش کوچکی از عالم و نمایش دادن آن به نحوی که مهمترین و جذابترین چیز ممکن در آن لحظه جلوه کند. بنابر این وقتی می گوییم" کوچک" یعنی چیز قابل شناخت. دنیای گسترده و پر ازدحام ، ذهن را آن چنان درگیر اجزاء خود می کند که دانش اجباراً سطحی و ساختگی می شود. اماساختن دنیایی کوچک و جمعیتی اندک امکان رسیدن به دانشی عمیق و گسترده را ممکن می سازد. در رابطه موقعیت وداستان این است که: هرچه دنیای داستان بزرگتر باشد، دانش نویسنده کمتر و رقیقتر است ولذا قدرت خلاقه او کمتر داستانش کلیشه ای تر می شود. رابرت مک کی ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. گلدسته🔻 @ANARSTORY نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
0⃣1⃣ تور یک‌روزه‌ی کتاب‌خوانی! ۱ نقل است حتی سیلوستر استالونه هم با آن بنیه‌ی بدنی، راکی ۱ را طی سه روز نوشته ! اما من زمانی قصد داشتم روزی یک نمایشنامه بنویسم زمانی هم می‌خواستم روزی یک فیلمنامه  بخوانم یا چک لیستی طراحی کرده بودم تا روزی یک کتاب بخوانم بعداً جایی خواندم آنتونی رابینز هم که چنین سودایی در سر داشته، در نهایت طی ۱۰ سال توانسته ۷۰۰ کتاب را بخواند. این  تصمیم‌ها برای زمانی بود که هدف‌های عجیب و غریبی برای خودم تعیین می‌کردم . به مرور با آزمون و خطاهای بسیار فهمیدم چنین اهداف غیر واقع‌بینانه‌ای نتیجه‌ای جز شکست و کاهش عزت نفس ندارد. توفیق در پیگیری مداوم و پیوسته‌ی عادت‌های کوچک روزانه است. و از آن پس شعر هوشنگ ابتهاج (سایه) را زدم روی دیوار اتاقم: گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنرِ گام زمان است بعداً هم مقاله‌ی شوپنهاور در باب مطالعه و کتب* را خواندم و به طور کلی درباره زیاد خواندن و عادت‌های مطالعه‌ام تجدید نظر کردم: “گاه اتفاق می‌افتد که شخصی که فراوان-یعنی تقریباً تمام روز را- مطالعه می‌کند و در فواصل آن هم وقت خود را با اشتغالات خالی از تفکر هدر می‌دهد، به تدریج توان خوداندیشی را از دست می‌دهد، همچون شخصی که سواری همواره سواری می‌کند و عاقبت راه رفتن را از یاد می‌برد.” ۲ حالا چند وقت یکبار -علاوه بر برنامه‌ی مطالعه روزانه‌ام- سعی می‌کنم ، یک روز کامل را تعطیل کنم و تمام روز را فقط به مطالعه کامل یک کتاب اختصاص بدهم. مثل یک تور گردشگری یک روزه طی مطالعه فصل به فصل جایم را عوض می‌کنم: یک فصل در اتاقم، یک فصل روی کاناپه، یک فصل روی مبل، یک فصل در پشت بام و… و در پایان با یک پیاده‌روی نسبتاً بلند به آنچه خوانده‌ام می‌اندیشم. اگر سفر خوب و پرباری بوده باشد قبل از اینکه سر  بر بالش بگذارم، توی وبلاگ کتاب را به دوستانم معرفی می‌کنم. اما  کار من با کتاب طی این تور یکروزه تمام نمی‌شود، در روزهای بعد مثل نوشتن سفرنامه و مرور عکس‌های یک سفر، یادداشت‌هایی که در حین مطالعه برداشته‌ام را چون خاطرات خوش سفر مرور می‌کنم. برای انجام چنین کاری به تندخوانی نیازی نیست، زمانی دوره تندخوانی می‌رفتم، بعداً فهمیدم کندخوانی یا خواندن با سرعت متوسط مزایای بیشتری دارد. من با تامل روی کلمات احساس بهتر دارم و اینگونه احساس می‌کنم عمیقاً از لحظه‌ی حال لذت می‌برم. و هنگام مطالعه به تداعی‌ها و ایده‌هایی که به ذهنم می‌رسد توجه می‌کنم وآنها را روی کارت‌های کوچک یادداشت می‌کنم. خواندن یک روزه‌ی یک کتاب مثل انجام پروژه‌ای کوچک، لذت‌بخش و به یاد ماندنی است. ✍️ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می‌دهیم. 🔸نشانی‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه‌باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 🔸گلدسته🔻 @ANARSTORY 🔸ادمین🔻 @ANARSTORY_ADMIN
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
۰۰:۰۰
عهههه یه دقیقه دیر زدم...به نظرتون امام زمان قبول می‌کنند؟🤔
خستگی از سر و کولم بالا رفت. شانه های افتاده‌ام را چند باری بالا آوردم و با دستانم فشار دادم. پیشانی‌ام ، درست جایی وسط دو ابرو درد می‌کرد. با سر انگشت اشاره آن را فشار دادم . صدای مداحی از تلویزیون آمد. از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. مهتابی سفید رنگ را که روشن کردم، موجی از کارهای آشپزخانه و ظرف های نشسته شده، توی ذوقم زد. بی حال پلاستیک زباله را برداشتم و تفاله های سیب آب گرفته‌شده را درونش خالی کردم. لیوان های ردیف شده روی کابینت را داخل سینک گذاشتم. در قابلمه سوپ را گذاشتم و درون یخچال جایش دادم. قوری خالی و کوچکم که آویشن دم کرده درونش تمام شده بود، را زیر شیر آب گرفتم و شستم. صدای مداحی تلویزیون قطع شد. امیر و محمد با هم به آشپزخانه آمدند و دورم را گرفتند: - مامان .. ما خسته شدیم. بزار بریم هیئت. ابروهایم را بالا دادم و آرام پشت دستم زدم: - کجا؟ نمی بینید وضع مونو؟ امیر پایش را کوبید به زمین .. با اینکه دو قلو بودند اما امیر جوشی‌تر بود و گفت: - مامان خب بسه دیگه! بخدا دارم دق میکنم همه دوستام میرن هیئت ما اینجا اسیر شدیم! ظرف توی دستم را توی سینک میگذارم و هیس می‌گویم. - چخبره مامان .. باباتون خوابه .. میگید چکار کنم؟ خدا رو خوش میاد بری هیئت بقیه رو مریض کنید؟ محمد مظلومانه سرش را پایین انداخته بود و گفت: - مامان ما که مریض نشدیم. ماسک هم داریم . رعایت هم میکنیم. دلم برایشان سوخت. چاره ای نبود. - مامان جان .. ممکنه شما هم ناقل باشی. همه باید رعایت کنند. احمد لباسم را کشید و گفت: - مامان یادته اون سال، بابا صحبت کرد، اخر مجلس میکروفن هیئت رو بمن دادند؟ ذوق چشمانش را براق کرده بود. خندیدم و دست به پشت کمر قلوها زدم و گفتم: -اره یادمه .. کلاس چهارم بودید. چقدر ذوق کرده بودی! برید لباس مشکی هاتون رو بپوشید که فکری به سرم زد. با تعجب نگاهم کردند و از جا تکان نخوردند. به طرف اتاق هول شان دادم. - برید.. زود باشید دیگه .. اماده بشید هر وقت گفتم، از اتاق بیاید بیرون. همانطور که چشمشان بمن بودن، به سمت اتاق رفتند. درون قوری کوچک چایی خشک ریختم. بقیه وسایل و ظرف ها را داخل سینک گذاشتم و رهایشان کردم. به اتاق رفتم. شال مشکی و چادر مشکی و چادر رنگی تیره‌ام را برداشتم. به هال رفتم و یک صندلی از پای میز غذا خوری به هال آوردمدم. روی صندلی چادر مشکی‌ام را انداختم و رو به رویش میز عسلی گذاشتم. مفاتیح و تسبیح هم رویشان گذاشتم و روبه روی میز روی زمین نشستم. شال و چادر روی سر کشیدم و دو قلوها را صدا زدم. - بچه ها .. امیر .. محمد؟ پس مداح های ما کجان؟ بچه ها از اتاقشان بیرون آمدند. محمد داشت دکمه های پیراهن مشکی اش را می بست. امیر تا من را دید، شل و بی حوصله گفت: مامان .. فکر کردم میریم هیئت. نگذاشتم ادامه بدهد. - چقدر دیر کردید. آقا میشه برامون زیارت عاشورا و روضه بخونید.. محمد خندید و گفت: نه فقط سینه زنی! چراغ ها را خاموش کردند. نوبت به نوبت روی صندلی رفتند و هر چی مداحی بلد بودند خواندند. من هم چادر را روی صورتم کشیدم و از همان ابتدا اشک هایم را رها کردم. چقدر دلم برای هیئت رفتن تنگ شده بود. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
به نام خالق حسین (ع) چشم که باز میکنم ،گوشم پر میشود از صدای لخ کشیدن دمپایی روی آسفالت . مریم با علم کوچک گوشه کوله اش درگیر است ، قول داده بودم چسب نواری را از کوله برایش پیدا کنم . بوی دارچین میزند توی بینی ام : « تااونجایی که من خبر داشتم خوابالو نبودی ریحانه ؟! بیا برات صبحونه گرفتم » بخار از پیاله حلیم بلند میشود، پیچ میخورد و غیب میشود ،بوی خوبی داشت اما من دلم مثل آن بخارها پیچ میخورد ،با سرعت بلند شدم . « کجا میری؟! علی آقا گفت دم در منتظرته ...» بر که میگردم هیچ کس نیست . فقط پیاله حلیم مانده و کوله ام ، دلم حلیم میخواهد ، قاشق می اندازم وسط پیاله ، دارچین ها ترک میخورند و توی قاشق پر میشود . کوله را روی دوش میگذارم ، از دیروز و پریروز سنگین تر شده ، باید سریعتر راه می افتادم شاید به مریم برسم ، از بد عهدی فراری ام. علی بیرون ایستاده ،چفیه مشکی اش را روی شانه های پهنش انداخته و باهندزفری چیزی گوش میدهد : «به سلام دلارام من ، چرا دیر اومدی خانم ؟! همه رفتن» دوست ندارم توی چشمانش نگاه کنم ، پیاله را به سمتش میگیرم : «سلام ، میشه حلیم رو بخوری؟ » اخم میکند : «یعنی چی واسه تو گرفته بودم چرا نخوردی؟!» جوابی نمیدهم ، دستش را میگیرم که یعنی بریم . آرام قدم برمیدارم تا حلیم را تمام کند ، چند ریشه گوشت گیر کرده بود بین ریش هایش ، دست بردم تا برش دارم ،دلم به هم خورد ،عوقم گرفت . علی خودش صورتش را پاک کرد : «از کی تا حالا از من بدت میاد ؟!» کجکی نگاهش کردم : « تاحالا انقدر زشت ندیده بودمت» کوله برایم سنگین بود ، سنگین تر از هر وقت دیگر ، ستون ۱۱۱۵بودیم این همه راه آمده بودم ،نباید چیزی جلویم را میگرفت . برای دختری توی کالسکه دست تکان دادم ،نهایتا یکسالش بود، توی دلم یک سال دیگر را تصور کردم باکالسکه ،پایم گرفت به قلوه سنگی و بی تعادل شدم . علی از کوله ام گرفت و یک سانتی زمین نگهم داشت ، یاد حرف بهدار افتادم : « کله خری فایده نداره دخترجون ...شیشه اگه بیفته شکسته ، دلت رو به بند زدن خوش نکن!» پوشیه ام را روی صورتم انداختم و ریز ریز گریه کردم ، از پشت حریر توری پوشیه دیدم که زن جوانی با سرعت به من نزدیک شد و بسته ای را توی دستم رها کرد ، فقط تفضل غلیظش را شنیدم. علی هلم داد ، سرم داد کشید که بسته را بنداز ، روی زمین وامانده بودم ، علی پارچه مشکی را باز کرد ، رویش با خط کوفی سفید چیزی نوشته بود ، درست شبیه پرچم داعش ، سرم مثل کوله ام سنگین شده بود ، سنگین تر از روزهای قبل ... **** علی چیزی از پرستار هلال احمر پرسید و با کیسه پر از قرص به سمتم آمد: «بریم خانم» کوله خودش روی کتف راستش بود و کوله من کتف چپش ، فکر کردم الان میگوید امشب را توی موکب استراحت کنیم اما به سمت جاده رفت ، موتور ماشینی جلویش ایستاد و سوار شدیم ، از همین میترسیدم ، با صدایی که از زیر یک قالب هوا به زور بیرون کشاندمش گفتم: «کجا داریم میریم؟ مگه ما نذر نداریم چرا ماشین گرفتی؟!!» علی جواب نداد ،باد میزد روی چادرم و صورتم را به هم ریخته بود ، مثل دل علی . دوباره خواستم سر حرف را بازکنم که چند بار محکم زد روی آهن قرمز پشت راننده ، راننده ایستاد. جلوی جایی که نوشته بود شای عراقی ،روی صندلی نشاندم ، دو تا لیوان کمر باریک چای را توی خاک انداز گذاشته بود : «سینی رو عشق کردی؟!» خندیدم اما سریع خودم را زدم به دلخوری قبل: « هادی دیروز تماس گرفت که این موکب نیاز به کمک داره ، یه چند روزی اینجا بمونیم کمک کنیم ،بعدم با ماشین بریم کربلا» قاشق کوچک را توی لیوان چرخاند: « فقط ای کاش میزاشتی شیرینی شنیدن این خبر از زبون خودت ،توذهنم بمونه» تیر خلاصی بود ، که یعنی میدانم ،خجالت کشیدم : «ببخش منو ،آخه میترسیدم نزاری ،نذرمو ادا کنم» بسته ای رابه سمتم گرفت : « این همونه که زن داعشی بهم داد که» بازش کرد: « نه بابا ،من زیاد شلوغش کردم ،ببین چقدر کوچولوئه» یک لباس مشکی کوچک بود ، رویش را هنوز نمیتوانستم بخوانم ، علی انگشت کشید روی دانه دانه حروفش ،همه اش شد باهم : «یا طفل الرضی» بلند شد ، دستم را گرفت و تا ورودی موکب رساندم : «من تو چای خونه کار میکنم ، تو هم اگه تونستی سبک به خانم ها کمک کن ، انشالله این ۳۳۰ عمود باقی مونده رو سال دیگه با فرشته مون میایم» نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمایی از شهر خشتی یزد و دومین شهر تاریخی جهان ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
با اکرم و زهرا داخل زیرزمین مسجد در حال ظرف شستن بودیم. سه تا از بچه های نوجوان شانزده، هفده ساله ی پر انرژی هم برای کمک داوطلب شده بودند. برای قیمه نذری هیئت، سیب زمینی‌ها را خلال می‌کردند. گاهی صدای شیطنت و خنده هایشان بالا می رفت. - مگه ندیدیش وقتی اومد چایی تعارف کنه؟ تابلو بود دماغشو عمل کرده. - نه بابا مدل دماغ خودشه فقط دندوناشو لمینت کرده. - خیلی زشت شده. حتما از این جاهای ارزون رفته. -اونو ولش کن عسل‌و بگو چه چادری سرش کرده بود امشب. هر کی ندونه فکر می‌کنه چه دختر آفتاب مهتاب ندیده‌ایه. - عسل‌و بیخیال. خانم رضوانی امشب اعصابمو بهم ریخت. همچین به آدم دستور میده که انگار رییس جمهوره. با بالا رفتن صدای گفتگوی دخترها، کلافگی ما هم بیشتر می‌شد تا اینکه زهرا گفت: « بچه ها یه چیزی بگیم به اینا. هرچی گریه کرده بودیم تو روضه که پنبه شد آخه.» اکرم گفت: «آره موافقم. نهی از منکر لازم شدن، اینا.» دست کفی‌ام را آب کشیدم و گفتم: «خب چی می‌خواید بگید؟ اینا تازه جذب مسجد و بسیج شدن. خودشونم داوطلب کمک کردن واسه هیئت شدن. فراری شون ندین یه وقت.» _خودت برو بگو نورا جان. این ریش اینم کفگیر. برو یه درس حسابی بده‌و بیا. - عه نه بابا! نمکدون کی بودی تو اکرم جان؟! همیشه کارهای سخت‌و بندازین گردن من. وقتی دو جفت چشم‌ ملتمس و منتظر را دیدم گفتم: «قیافه‌هاشونو! خب بابا تسلیم. ما رفتیم عملیات یاعلی» - علی یارت با ضربه زدن به پارتیشن بین قسمت خودمان و دخترها، صدایم را صاف کردم و گفتم: -آی دخترا از واحد ظرفشویی مزاحم میشم. مهمون نمیخواید؟ -عه بفرمایید نورا خانوم. خوش اومدین -به به دخترای کدبانو. سیب زمینیارو چه کردن. براوو. کاشکی زودتر پیداتون می‌کردیم. خداروشکر دیگه مفقودالاثر نیستین. شهید شین الهی. - خواهش می‌کنم. ببخشید اگه با سروصدا آرامشتون رو بهم میزنیم. همش تقصیر این دوتا دوست ناباب شیطونه. - عه عه آدم فروشی داشتیم غزل خانوم! به کسی نگیدا. اینجانب نورا صالحی دست شیطونو از پشت می‌بندم. اصلا دختر باید شیطون باشه. والا - وای شما خیلی باحالید. آدم یاد راهیان نور میفته. مگه نه حسنا؟ -آره راست میگی. نورا جون از طرف مدرسه رفته بودیم جبهه. یه راوی بود مثل شما خوشگل و مهربون. کلی چیزای خوب از رزمنده ها و شهدا برامون تعریف می‌کرد. - آخ یادش بخیر. دل منم تنگ شد. من از اونجا متحول شدم نورا جون. اینجانب سیما هستم. یک لاک جیغ تا خدا، در خدمتتون. حرف‌ها، شوخی‌ها و خنده‌ها، صمیمیت و محبتی بین من و دخترها به‌وجود آورد. موقعیت مناسبی بود برای زدن حرف دلم از راه مناسبش. با لبخندی که از شوخی‌هایشان به لب داشتم، گفتم: -خب حالا که فضا رو بردید تو دفاع مقدس، منم واستون یه خاطره از اون دوران میگم. وقتی چهره های مشتاق و تاییدهای آنها را شنیدم، گفتم: «تو مراسم صبحگاهی روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت می‌کرد. با بچه‌ها خیلی صمیمی بود. برای همین هم در کلاس درس یا مراسم، متکلم وحده نبود. مثل معلم کلاس‌های اول و دوم دبستان مطلب را ناتمام میذاشت و بچه‌ها جمله رو خودشون تموم می‌کردن. مثلاً یه‌بار وقتی می‌خواست حدیث «الغیبة اشد من الزنا» را بخونه، گفت: خب دوستان می‌دونن که الغیبة اشد ... ؟ بعد یهو یکی از بچه‌ها با صدای بلند گفت: من الکارهای بد بد. صدای خنده‌ی کل گردان رفت رو هوا.» - وای چه باحال. ما بودیم جشن پتو برامون می‌گرفتن. - نورا جون اون حدیث یعنی چی؟ - الغیبه اشد من الزنا یعنی گناه غیبت کردن و پشت کسی حرف زدن از عمل منافی با عفت که همون زنا هست هم سنگین تر و شدیدتره. - وای چقد وحشتناک. من نمی دونستم. حالا اگه کسی غیبت کرده باشه چی؟ - فدای دل پاک هر سه تاتون. خب راهش توبه ست و اینکه مواظب باشیم دیگه تکرارش نکنیم. البته چون حق الناسه یه حلالیت هم از اون کسی که غیبتش رو کردیم بگیریم به شرطی که باعث ایجاد ناراحتی و دردسر نشه. مثلا میشه به طور کلی بهش بگیم فلانی منو حلال کن. - آهان چه خوب. خیلی ممنون نورا جان. واقعا که حرفاتونم مثل اسمتون می‌مونه. - نورا جون میتونم شمارتونو داشته باشم؟ - اگه قول میدی زنگ بزنی‌ فوت نکنی آره. خب گویا از اتاق فرمان صدام می‌کنن. با اجازتون من برم. فعلا یاعلی - خدانگهدارتون رسیدم قسمت شستشوی ظرف‌ها. نفس عمیقی کشیدم و دستم را شبیه بیسیم جلوی دهانم گرفتم‌و آهسته گفتم: اکرم زهرا اکرم .... از نورا به مرکز ماموریت با موفقیت انجام شد. تمام. یازینب!
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
💎بسم الله الرحمن الرحیم. کارگاه آموزشی مدیریت کار تیمی و تشکیلاتی. آقای معماریان ۹۱/۱/۳۰ کار و تش
🔶کاری که با نشان خدا همراه است؛ 🔸۲- عاشقانه است 🔸اگر درست کار کنید موفق می‌شوید... ▫️از کارهای کوچک شروع کن؛ گاز اگر با یک کبریت روشن می‌شود با دو کبریت روشن نکن ▪️در تشکیلات عشق حاکمیت داشته باشد؛ یعنی آزادی، نه هوس و نه درگیری آفت در تشکل‌ها: وابستگی عاطفی ⏰سر در تشکیلات می‌زنند: برای تهیه( CD) 8-10 سه‌شنبه مراجعه کنید. اما 8:30 یک‌نفر می‌آید و می‌بیند کسی نیست. این یعنی تشکیلات؟!!! 🔴امروز در جامعه ما آدم بزرگ می‌خواهیم نه صندلی بزرگ 🔸کار تشکیلاتی یعنی الگو گرفتن از رحمة للعالمین..یعنی پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم شما لااقل رحمة للاتاق(اتاق) باشید ▫️هرکس به اندازه‌ی نعمتی که در اطرافش دارد مسئول است. 🔸در تشکل ریشه‌ها را قوی کنید و جا بیندازید 📚کتاب‌های استاد صفائی حائری را مطالعه کنید 🌊کسانی بودند که از دریا‌ها گذشتند، اما در یک فنجان آب غرق شدند. چون کارشان عاشقانه نبود. ۳-حکیمانه است 🔸مبنا و حکمت کارتان در تشکل مشخص باشد.چرا برنامه سالنی برگزار می‌کنید؟ چرا فلان استاد را دعوت می‌کنید؟ و ... ▫️طرحتان شناسه داشته باشد: ۱- هدف/۲- موضوع/۳- هزینه/ ۴- زمان/ ۵- اجزاء/ ۶- نیروها/ ۷- روش/ ۸- مستندات/ ۹- ضرورت/ ۱۰- پیشینه/ ۱۱- ضعف برنامه‌های قبلی/ ۱۲- کسری‌ها ▪️فکر شما باید درست کار کند. در برگزاری همایش: محتوا، مخاطب، تدارکات، مالی، اجرائیات شناسه‌ای کار کردن⬅️ الگو دهی 🔶در تشکل، گفتمان سازی کنید. 🔸اگر درست فکر کنید، الگوسازی می‌شود... ▪️نظم در تشکیلات⬅️ هرکس مسئول هرجایی است، باید وظایفش مشخص باشد. به طور مثال: مسئول دعوت از استاد، باید این ده نکته را رعایت کند. ▫️هر کارتان باید با دلیل باشد⬅️ وقتتان تلف نمی‌شود. ۴- عادلانه است ۵- با بخشش همراه است ۶- منظم و با تدبیر است 💧۷- قوی و پر قدرت است؛ قطره دریاست اگر با دریاست... اتصال به منبع هستی؛ یعنی قدرت ⭐️اگر می‌خواهی عزیزترین و قوی‌ترین باشی، به خدا توکل کن 🔸۸- زیبا و لذت بخش است ▪️مراودات و مکالمات‌تان در تشکل زیبا باشد... ▪️از واژگان منفی استفاده نکن... واژه‌ها و عبارت‌ها ▫️باید با واژگان انرژی مثبت همراه باشد. ▫️داغونم! کم آوردم!⬅️ کمی به استراحت نیاز دارم. 🔸۹- امید بخش و آرام بخش 🔸۱۰- با سلامت و امنيت همراه است... ▪️سلام را بلند در تشکل بگویید ▪️در تشکل پشت سر هم حرف نزنید ▫️وقتی به کسی می‌گویی سلام یعنی من مراقب سلامتی تو هستم و برای سلامتی‌ات دعا می‌کنم. ▫️نرم افزار سلام⬅️ دیگر بد گویی در تشکل نباشد. ▫️سلام بین ما حاکم است، و خدا حکم می‌کند نه هوس و انتقام . ▫️سلام محبت ایجاد می‌کند ... محبت نشاط می آورد. ▫️در دانشگاه شما تاثیر گذارید... 🔸۱۱-رابطه سالم در تشکیلات: ▫️یعنی در حوزه‌ی تخیل هم خطا نکنی و در این حوزه هم طهارت داشته باشی؛ در تخیل هم به حریم هم‌دیگر وارد نشوید ▫️حرفی را که اخساس مخاطب را درگیر می‌کند در حوزه‌ی نامحرم نزنید. ▫️در حوزه‌ی هم‌جنس، غیبت، تحقیر، توهین، بدگویی نکنید. 🔸 تشکیلات دینی: ▪️شاداب‌ترین آدم‌ها در آن باشند و هرکس از بیرون نگاه می‌کند غبطه‌ی آن جمع را بخورد. ▪️ نشاط و شادابی منافاتی با دین ندارد. عده‌ای فکر می‌کنند شادابی در بی‌دینی است. 🔸تشکیلات باید شاداب باشد⬅️ به تفریح برسد، به شادابی برسد، به بدن(جسم) برسد. ▫️حتی گریه هم باید با نشاط باشد. 🔸شهید آوینی: اشک بنزین عشق است. 🔸۱۲-با علم و معرفت همراه است: بفهمید دارید چکار میکنید. 🔸۱۳- با اشتیاق است. 🔸۱۴- حق‌مدار است . ▫️هرگاه حق را یافتید تسلیم آن شوید. 🔸۱۵- با تعهد همراه است. ▫️تشکیلات باید تواصی داشته باشد. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344