eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
891 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
من در عمیق ترین نقطه‌ی جانم معنی"خاک انسان ساز" را نمی‌فهمم. این یک اعتراف است! اعتراف به نقص روح و درک نکردن ... اینکه قدر یک رَحِم قدرتمند مکانی را نمیدانم. جایی که درهای ملکوت تا ابد به روی زائرانش باز است. اما خوب می‌دانم گاهی خاک می‌تواند آدمی را نمک گیر کند. من این را از اعماق وجودم درک کردم. همان شبی که از راهیان نور برگشتیم و متحیرانه اشک‌هایی که بی وقفه از گونه‌هایم سرازیر بود را پاک کردم. نمی‌دانستم چه اتفاقی برایم افتاد. فقط حس کردم چیزی با خود جا گذاشتم. چیزی شبیه یک رایحه یا یک خاطره. خاطره‌ی اروند کنار، قدم زدن با پای برهنه روی خاک شلمچه، نشستن پای روضه‌ی شهدا در منطقه‌ی طلاییِ طلاییه و نماز خواندن در مسجد دوکوهه، و حتی شاید چیزی شبیه به جا گذاشتن یک تکه قلب در گوشه‌ای از سرزمین خاکی ... شب اول، توقفمان در اندیمشک بود. ساعاتی مهمان فرزندان روح‌الله شدیم. بعد از خواندن نماز مغرب و عشا، کنار مقبره‌ی خضرای شهیدان گمنام نشستم. نسیم ملایم گهگداری شاخ گل‌های سرخ را می‌نوازید. غرق در اندیشه و سکوت مبهم فضا که با سیاهی شب آمیخته شده بود؛ به سر می‌بردم که با صدای فاطمه به خود آمدم. دستش را دور گردنم حلقه کرد و انگشت اشاره‌اش را سمت آسمان برد و گفت: ببین ماهو چقدر خوشگل و نقره‌ای تر شده. انگار داره بهمون لبخند می‌زنه! نگاهی به ماه انداختم. راست می‌گفت. آن شب ماه لبخند می‌زد. و بعد از آن نگاه کردن به ماه کامل مرا دلتنگ می‌کند ...
Abozar Roohi - Salam Farmande (320).mp3
7.34M
سلام فرمانده.... دنیا بدون تو معنایی نداره... عشق روزگارم سید علی دهه نودیهاشو فراخوانده... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من در حال پروانه شدن هستم. شما در حالِ تبدیل به چه چیزی شدن، هستید؟ کرم درونم را در پیله پیچیده ام. شما با کرم درونتان چه کرده اید؟
کنار بستنی فروشی فیثاغورث نشسته بودم و به برج میلاد نگاه می‌کردم. افق طلایی بود که اپیکور و جالینوس آرام به سمتم آمدند و یک بسته بهم دادند. استامینوفن کدئین بود و من گلو درد داشتم نه سردرد. صدایم برای جهاد تبیین گرفته بود. سقراط زد روی شانه ژولیوس که کنستانتینوس ترسید. من ولی هنوز به افق خیره بودم. ارابه حاج قاسم را که زدند گلادیاتورها به شوالیه‌ها حمله کردند. من ولی ایستادم و خنجر دیفن‌هیدرامینم را کشیدم و در گلوی خودم فرو کردم. گلویم باز شد. از علی بن مهزیار گفتم و نوری از کعبه درخشید. تمام مستضعفین عالم نور را دیدند. چراغ قوه گوشی ام را خاموش کردم. کعبه پارچه دور کمرش را باز کرد و به پیشانی اش بست. رویش نوشته بود با اسم رمز زهرا برای تو قیام کرده‌ایم مهدی. پایه های کاغذی ظلم را بسوزان. گلویم بازتر شد. فریاد زدم که - بیا فریاد زدم - اللهم عجل لولیک الفرج
همینجا بزارین. آمده بود که آتش به جانمان بزند. با لهجه مشهدی، می‌گفت و می‌گریست. -بچه ها، همش همینه. راهیان نور همینه. شلمچه که میگن همینه. هر چی دارین همینجا بزارین. اینطوری نمی‌تونین تو شهر زندگی کنین. صدای گریه ها کم شده بود. گم شده بود توی هوا. اشک چشمش را پاک کرد. نفس چاق کرد و دوباره شروع کرد. -بچه ها؛ چرا اینقد دیر اومدین؟ چرا هزار و چهارصد اومدین؟ چرا سال شصت و پنج نیومدین؟ صدای شیون زن ها بلند شد. خودم هم ناله می‌کردم. بلد نبودم جیغ بزنم. ضجه بزنم. مشت روی پاهایم بکوبم. بلد نبودم. فقط گریه می‌کردم و گاهی بلند گریه می‌کردم. -بعضی هاتون می‌گید: آقا؛ ما که دختریم. میومدیم جنگ چیکار می‌کردیم؟ می‌تونستین چادراتونو پهن کنین رو همین زمین، تیکه های بدن داداشاتونو جمع کنین. طاقت نیاوردم. تا آنجا که می‌شد صدایم را آزاد کردم. سینه ام می‌سوخت. نمی‌شد جیغ بکشم. نمی‌شد. -شما ها اینجا اینا رو می‌شنوین، یه روز یه خواهری، همه اینا رو به چشم خودش دید. «از حرم تا قتلگه، زینب صدا می‌زد حسین (علیه السلام)» اینبار صدای گریه خودش هم بلند شد. دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. -همین نزدیکی. بچه ها سمت چپتونو نگاه کنین. این گمرک ایرانه، اون یکی گمرک عراق. سمت راست پاسگاه ایرانه، صد متر جلوتر پاسگاه عراق. راهی نداریم از اینجا تا کربلا. حیف، حیف که تا اینجا اومدین، نمی‌تونین برین، ولی بچه ها، شما ها باید برید کربلا، اونجا امام زمان براتون روایت گری کنه. این، باید تا وقتی شما جوونین اتفاق بیفته. دست کشیدم پشت نفر کناری. هق هقش کمتر شده بود. آرام تر می‌گریست. شانه هایش فقط تکان می‌خورد. -«دست و پا می‌زد حسین(علیه السلام)...» شانه هایش محکم تر تکان می‌خورد. صدای گریه اش را می‌شنیدم. کاش می‌شد بغلش کنم. دوتایی با هم گریه می‌کردیم. -بچه ها؛ هر چی دارین همینجا بزارین. هر چی که نمی‌خواید با خودتون ببرید شهر رو همینجا بزارید. اگه گناهی، اگه بدی ای، اگه هر چی هست، بزارید همینجا و برگردید. اینجا جاییه که کسی نگاه نمی‌کنه ببینه شما تا حالا چجوری بودید. از اینجا به بعدش با خودتونه.
زمستان نفس‌های آخرش را می‌کشید که حسین آمد. دم نزدم و از کمبود‌ها و سختی‌ زندگی، گلایه نکردم. گفت: «پروانه‌جان، ساکت رو ببند، بچه‌ها رو حاضر کن، بریم یه خونه‌ی دیگه.» گفتم: «از دربه‌دری و خونه به دوشی خسته شدم. همین امسال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟» گفت: «نمی‌فروشیم که، اجاره می‌دیم، شاید باز برگشتیم.» -حسین جان، کجا می‌ریم مگه؟ -می‌ریم اهواز. مگه خودت نمی‌خواستی؟ -با سه تا بچه؟ بیام زیر موشک بارون زندگی کنم؟ بد گفتم. انتظار نداشت. شاید خودم هم انتظار نداشتم. -زندگی کنی؟ اومدی اینجا که زندگی کنی؟ این دنیا جای زندگیه؟ حرفی نداشتم که بزنم. با همان لباس های پر خاکش نشست رو به رویم. گریه صادق، آهنگ شروع کلامش شد. -پروانه، تو خسته ای. می‌دونم. دست تنها، سه تا بچه رو داری بزرگ می‌کنی. هزار تا کم و کسری هست که خودت باید از پسشون بر بیای. اینا خستت کردن. نباید خسته می‌شدی ولی شدی. پروانه، تو اگه آدم زنده بودن و زندگی کردن بودی، زن من نبودی. دل توی دلم نبود. صادق گرسنه بود. باید می‌رفتم کنارش می‌خوابیدم، شیرش می‌دادم تا آرام بگیرد اما نگاه تند حسین، میخکوبم کرده بود. -برو یه جا، با خودت خلوت کن. بچه ها با من. خودمم وسیله ها رو جمع می‌کنم. قبل از آن که حرفی بزنم، رفت سراغ صادق، بچه ها با حسین غریبی می‌کردند. صادق اما هنوز کوچک بود. کوچک تر از آن بود که غریبی کند.
وارثین حضرت زهرا (سلام الله علیها) -فاطمه؛ بیا این کنار راه برو. سنگ نیست، شنه، بهتره. - ذکر یارقیه(سلام الله علیها) بگو، بیا بریم دیگه. فوقش سنگ میره تو پامون، خار که نیست. یا رقیه (سلام الله علیها) گفتیم و پا تند کردیم. رسیدیم به نزدیکی های در ورودی. حرف خادم، وقتی که داشتیم می‌آمدیم، توی ذهنم تداعی شد. -وارثین حضرت زهرا (سلام الله علیها)، خوش اومدید. جمله اش جوری به جانم چسبیده بود که بیا و تماشا کن. جلوی طاق ورودی، مرد ها، دو طرف نشسته بودند، مداح برایشان روضه می‌خواند. روضه اسرا، روضه پای پیاده، روضه شام غریبان حسین(علیه السلام). از بینشان رد شدیم. روضه مجسمی شدیم برایشان. پاها خسته، تن ها خسته، لب ها خسته، حلق ها خسته، «ولی نه مثل سه ساله ای که غمت رو خرید...»
از اول شروع کردم. از قبل از ازدواجم با حسین. عموی بزرگم مخالف سرسخت حسین بود. می‌گفت: حسین زورگوئه، تو خامی، بچه ای، نمی‌فهمی. ادعا داره. تو نمی‌تونی باهاش کنار بیای. هیشکی نمی‌تونه. اگرم یه نفر باشه که بتونه، اون تو نیستی. خواهرم خیلی مداخله نمی‌کرد ولی قبول داشت که حسین ادعای بزرگی و ریاست و قلدری دارد. میگفت: برگشته بهت گفته اگه با من ازدواج کنی، روز و روزگار نداری، من دارم می‌رم جبهه، تو هم خودت می‌دونی، اگه با من ازدواج کنی زندگیت اینه. بعد تو میگی مرد زندگیته؟ این چه زندگی ایه که این مردشه؟ حسین زورگو نیست، قلدر و رئیس هم نیست. ففط پای حرفش می‌ماند. مرد زندگی یعنی همین. کسی که حرف حق بزند و پای حرفش بماند. من به خودم اطمینانی نداشتم و ندارم اما به حسین، تا اینجا که از او سستی ندیدم. از خودم اما زیاد. دلبسته شدم، دلبسته فاطمه که سالگرد ازدواجمان، شیرخواره بود و حسین کنارم نبود. دلبسته محمد که دو ماه بعد از تولد یک سالگی فاطمه به دنیا آمد و باز هم حسین نبود، و دلبسته صادق. دو ماه پیش به دنیا آمد. سرم را گرم کردند همین بچه ها. یادم رفت. زندگی با حسین را یادم رفت. اصلا چه بهتر. می‌روم اهواز، می‌روم که حداقل یادم بیاید که هستم و برای چه، هستم. می‌روم که یادم بیاید خودم را، فکر و دلم را، حسین را و بچه ها را. ادامه
کلید انداختم و در را باز کردم.  حیاط آب پاشی، گل ها سیراب، شیشه ها براق، بوی آبگوشت تا نزدیکی های باغچه رسیده بود. فاطمه خوابیده بود. محمد روی دوش حسین، صادق روی یک دستش، و با دست دیگرش گرد می‌گرفت از کتاب ها و قاب ها. -بچه سرما می‌خوره ها. -واسه چی؟ -مگه حمامش نکردی؟ -نه تو حیاط آب بازی کردیم فقط. -سرشو خشک کن حداقل. چادرم را چندلا کردم و انداختم روی سر محمد. خودش را سفت گرفته بود که زمین نخورد. گوش های حسین سرخ شده بودند از بس محمد فشارشان داده بود. سرش را خشک کردم. خم شد روی سر حسین. پلک هایش داشتند روی هم می‌افتادند. دستانم را گرفتم دو طرفش و کشیدمش سمت خودم. پاهایش را حلقه کرد دور گردن پدرش. صادق را بغل کردم. دستمال را از دست دیگر حسین گرفتم. خودش محمد را برد توی اتاق و خواباندش روی زمین. قبل از اینکه لالایی بخواند، خوابش برده بود. -چیکار میکنی از صبح تا شب با بچه ها؟ -یه جوری می‌گی انگار از شب تا صبح همه چیز امن و امانه. دوباره بد گفتم، پوزخند زد. اصلا مگر قرار است همه چیز امن و امان باشد؟ -این یکی که هنوز بیداره. -هیچی خورده؟ -آب جوش گذاشتم بیرون، سرد که شد دادم بهش. -این یکیو خودم می‌خوابونم. غذات نسوزه. رفت سمت آشپزخانه، نگاهی به قابلمه انداخت، نگاهی به من. -پروانه این پا و آن پا می‌کرد. حرفش را می‌خواست مزه مزه کند. خودم سخنش را حدس زدم. -وسایلو تونستی جمع کنی؟ یا بچه ها نذاشتن؟ لبخند زد. لبخندی که پهنای صورتش را پر کرد. خیالش راحت شده بود. خیال من هم. ادامه