eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
904 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
- اِ وا! داره بوسم میکنه! دِ بوس نکن! خاکی میشی! - چیه باز! چی شده؟ - داره میگه قربون قدم‌های زُوارت برم آقاجان... - عه! چه با احساس! تو هم ساکت باش بذار راحت باشه. - عه نخ آبی! دارم خیس میشم؛ فکر کنم دلش خیلی گرفته - قشنگ گوش بده ببین چی میگه. - صداش داره می‌لرزه... میگه اولین بارشه که میاد کربلا. - طفلکی! خوش به حالش... نخ سبز دیگه چی میگه؟ - میگه قسمتم کن دفعه دیگه با مادرم بیام، اونم دلش خیلی برات تنگه... - پس چرا الان نیومده؟ - نخ آبی آخه من از کجا بدونم! - خب گوش بده دیگه. - صبر کن... صبر کن... داره میگه مامانش بیمارستانه، پاهاش شکسته. - ای بابا! بهش بگو آقا شفاش میده، نگران نباشه. - آخه نخ آبی، من چجوری بهش بگم! - آهان! یادم نبود. عه! دختر خانم... عروسکت افتاد. خدا کنه مامانش ببینه... - نگران نباش بر می‌گرده - آقاهه چی شد؟ - گریه‌ش که تموم شد، بلند شد و رفت. - عه نخ سبز! مامانه اومد. - خب خداروشکر. - هوا دیگه داره تاریک میشه، باز دوباره تنها میشیم. - آره، الان زائرا میرن تو موکب‌ها برای استراحت... - اما اشکال نداره، فردا دوباره شلوغ میشه. - امروز که خیلی گرم بود، خدا کنه فردا یه نسیمی بیاد تا این زائرا اذیت نشن. - خدا کنه! آقاجان خودت یه رحمی به زُوارت کن.
هدایت شده از fatemeh
طَهـ🐼ــورآ: آفتاب یکسان و پر شور می‌تابد. انگار خستگی را نمی‌شناسد. آنقدر داغ شده‌ام که گویی از درون ذوب می‌شوم. دل‌‌آشوب زنان و کودکانی هستم که به شوق حرم پا در این مسیر گذاشته‌اند. یک هفته‌ای می‌شود که اینجا پهنم و زائران قدومشان را روی من می‌گذارند. دختر کوچکی با پای برهنه روی من ایستاده و ظرفی پر از لیوان های کوچک آب، در دست دارد. از گرمای خودم خجالت می‌کشم. دخترک با زبان محلی آن آب ها را به زائران تعارف می‌کند. شنیده‌ام که به آن لیوان های کوچک مای بارد می‌گویند. با حس سنگینی روی خودم، حواسم از آن دخترک پرت می‌شود. پسر جوانی روی من می‌نشیند و پایش را بالا می‌آورد. سپس از خستگی، سرش را روی زانو هایش می‌گذارد. کمی بعد از گرما از جا برمی‌خیزد و به راهش ادامه می‌دهد. خوب که نگاه می‌کنم، کیف کوچکی را کنار جای خالی جوان می‌بینم. انگار وسیله‌ای در آن است. خدا کند پسر برگردد و کیفش را با خودش ببرد. زنی میانسال، نفس‌ نفس زنان جلو می‌آید و روی یکی از صندلی ها می‌نشیند. چشمانش می‌جوشند و با غم می‌بارند. به نجوا های زیر لبش که گوش می‌دهم، دلم برایش به درد می‌آید. زن با حالی نزار می‌گوید : « پسری دارد که به تازگی سرطان خون امانش را بریده است. دلش می‌خواسته به پابوس آقا بیاید ولی نتوانسته.» زن دستانش را روی من میکشد وسپس آقا را به خاک پای زائرانش قسم می‌دهد. او آمده تا شفای پسرش را بگیرد. جوان دیگری آمده بود تا ارباب، دامنش را سبز کنند و صاحب فرزندی شود. همه برای خواسته آمدند و در میان چه خبر از کسی که ظهور را طلب کند؟ انگار همه یادشان رفته که این عالم، صاحبی هم دارد. یادشان رفته که عالم بی گل نرگس نمانده و یک نفر مانده از این قوم که بر‌می‌گردد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان شناسی ۱۲۷.mp3
11.41M
۱۲۷ 📌 این فرمول اساسی انسان‌شناسی است: ✦ نفوس انسانها، به یکدیگر متصل است ! ۱ـ نفسِ دیگران، نفسِ خود توست، و تو در دیگران تجلی یافته‌ای! ۲ـ نفس دیگران، نفس اهل بیت علیهم السلام است که در یکدیگر جا دارند ! ۳ـ نفس دیگران، نفس خداست که کاملاً حقیقتی یکپارچه‌اند. - چگونه این مفاهیم را می‌شود ادراک کرد؟ بیست‌ویکم ♥️ @ANARSTORY @Ostad_Shojae
روضه خانگی - امام رضا (ع) - 1110.mp3
10.97M
🎙ای رئوف همیشه خوب، سلام... 🔻روضه (ع) 🔻روضه (ع) ⏱ | 10:21 👤کربلایی سید 💡 کانال روضه‌های کوتاهِ کاملِ خانگی بیست‌ویکم ♥️ @ANARSTORY @RozeKhanegee
روضه خانگی - حضرت رقیه(س) - 1094.mp3
11.35M
🎙 ویرونه ما هم منور شد... 🔻روضه (س) ⏱ | 10:45 👤کربلایی سید 💡 کانال روضه‌های کوتاهِ کاملِ خانگی بیست‌ویکم ♥️ @ANARSTORY @RozeKhanegee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💯چایی روضه. نور. جلسه بیست‌و‌یکم. ابتدا یک ، سپس می‌گذارم. کوتاه. بعدش یک که حتما باید گوش کنید. بعدش بزنید روی دریافت پول یک استکان چایی که تبرک است و حتما بعدش یک چایی بخورید به نیت چای روضه. سپس برای امامِ حاضرِ بچه شیعه‌ها دعا کنید. برای سلامتی‌اش. برای ظهورش. برای اینکه قلب‌مان از سیاهی پاک شود تا نور نزول اجلال کند. ان‌شاءالله با پنجاه تا چایی ادامه می‌دهیم. اگر کسی خواست به این روضه مجازی کمک مالی کند به خودم خبر دهد. از اینجا👇 @evaghefi خب بریم برای سخنرانی و روضه و مداحی و چایی. پ.ن پول یه استکان چایی رو 500 تومن حساب کردم. دیگه سخت نگیرید. بیست‌و‌یکم قبول باشد. حالا که اشک ریختید بلند شوید و یک چایی برای خودتان بریزید و عکسش را بگیرید و بفرستید. در کانال زیر که عضو شوید بعد از چند ساعت ادمین می‌شوید و می‌توانید عکس چایتان را برای بقیه به اشتراک بگذارید. https://eitaa.com/joinchat/3507159149C9decdf8353 حتما از هشتگ یا استفاده کنید. برای دریافت هزینه چایی از گروه : 💎•﴿ سفر به کائنات﴾‌•💎 وارد شوید. ❤️اینجا اتاق اشک است....انارها از اشک یاقوت می سازند. مسجدِ باغِ انار. سفر به کائنات🔻 https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe ♥️ https://eitaa.com/ANARSTORY https://pay.eitaa.com/v/?link=uX1Oy
انباری ساکت و تاریک بود. انگار نه انگار که صبح شده باشد و سپیده زده باشد. سرفه‌های مکرر قالی دستباف عتیقه در گوشه‌ای، اهالی را بیدار می‌کرد. تقریبا همه بیدار شده بودند و گله ای از نفس تنگی قالی نداشتند اما چمدان جوان چینی که به تازگی به انبار منتقل شده بود، زبان به گلایه گشود. - من نمی‌فهمم این چه حساسیتیه که شما از اول صبح تا آخر شب یه بند سرفه می‌کنی از آخر شبم تا اول صبح یه ریز اشک می‌ریزی. هر چه کمد در و کشو آمد که چمدان دست روی دل قالی نگذارد، نشد که نشد. قالی سعی کرد هر طور که شده، برای دقیقه‌ای از سرفه هایش مهلت بگیرد تا حرف بزند. - این وقت سال هوای اینجا برام تنگه. هنوز ادامه کلامش را نگفته بود که سرفه ها دویدند میان سخنش. چمدان از فرصت استفاده کرد برای زخم زبان زدن. - من که از وقتی یادم میاد شما داری سرفه می‌کنی. کارت از حساسیت فصلی گذشته ها. اشک از چشم های قالی جاری شده بود و گره هایش را خیس می‌کرد. - آخه کدوم سالی اربعین بوده و من تو موکب نبودم؟ دوباره هوای گلویش گرفته شد و سرفه هایش را از سر گرفت. قالیچه کوچک دستباف سرش را به تنه قالی چسباند و گفت:« غصه نخور، ان‌شاالله آقا بطلبه سال بعد با هم بریم.» کمد نفسی چاق کرد و رو کرد به قالیچه. - دلت خوشه ها دختر. تا سال بعد معلوم نیست چی شده باشه. شش ماهه کسی به این خونه سر نزده حالا تو حرف از زیارت بردن می‌زنی؟ بازم اگه خود خانم بزرگ زنده بود یه چیزی. زیپ کوچک چمدان زوزه‌ای کشید و چرخ در رفته اش کمی جابجا شد. - زندگی نکردی پس. کاش این پسر خانم بزرگ وقتی خواست بره تو رو هم با خودش ببره فرنگ. اونجا خوب مشتریت می‌شن. نفستم باز می‌شه. قالیچه سرش را صاف کرد و زل زد به چشم های چمدان. - قالی چی میگه تو چی به هم می‌بافی. فرنگ دیگه کدوم قبریه؟ منم از وقتی به دنیا اومدم تا الان سالی نبوده که پا به پای قالی خاک پای زائرای آقا رو سورمه چشمم نکرده باشم. ملتی که اونجان انگار از یه جای دیگه اومدن که رو زمین نیست. شایدم اونجا رو زمین نیست. اصلا می‌دونی چیه؟ اونجا خیلی نزدیک تره به خدا. هیچکس به فکر این زنگ و رنگ های دنیا نیست. مردم انگار همشون یکین و دنبال یه چیز، این همه راه رو پیاده طی طریق می‌کنن. تا نباشی نمی‌فهمی. طرف با خستگی چند روزه میاد و دراز می‌کشه روی من. منم با همه تار و پودم مشت و مالش میدم. دعا می‌کنم که همه خستگیش بره تو تن من و اون با قوت پا و قوت دل پا شه به راهش ادامه بده. کمد نگاهی به قالیچه کرد و اشاره ای به قالی. تمام وجود قالی خیس اشک شده بود.
از مشهد که اومدن،تا منودیدن جیغ زدن و به طرف مادرشان رفتن ؛مامان ! این فرش مون هم رنگ فرشای امام رضاست؛ آبی! اره مامان جان، آبی نیست که فیروزه‌ای هست. من شدم یه تیکه از بازی‌ های علی و هدی؛ یه تیکه صحن خیالی امام رضا،که هرروز روی من مثلا نماز می خوندن یا جاروم می زدن یا صف می ایستادن واسه زیارت و چایی! یه روز تلویزیون داشت کربلا رو نشون می داد،علی رو به مامانش گفت: امام حسین هم حرمش مثل امام رضاست؟ از همین فرشای فیروزه ای پهنه اونجام؟ -نمی دونم مامان جان من که نرفتم ولی می دونم خیلی زائر داره قربونش برم ،اونجا هم خیلی شلوغ می شه. - دیشب تو مسجد مردم کلی وسیله آورده بودن واسه زائرا، کاش ماهم یه کاری می کردیم. اینو هدی که بزرگتر از علی بود گفت ؛ هر سه تاشون چند دقیقه ای ساکت بودن که یه دفعه علی گفت: اصلا بیا ماهم همین فرشمون رو بدیم مثل امام رضا پهن کنن تو حیاطش. و این جوری شد که الان من اینجام! زیر پای زائرا وقتی خسته از راه می رسن ،یا بچه هایی که بازی می کنن . جای مامان زهرا و علی و هدی خیلی خالیه بین زائرا.
☘☘☘ بذارید از اون لحظه ای بگم که مادر بزرگِ مریم داشت، منو خلق میکرد. مادر بزرگ دار قالی علم میکرد و زیر لب حسین حسین می‌گفت. چله ها را یکی یکی روی دار، می کشید. کار چله کشی که تمام شد. یواش یواش دار قالی را آماده بافتن کرد. مادر بزرگ هر روز جلوی دار قالی می‌نشست و دانه دانه گره میزد و می‌بافت. مریم که علاقه ی خاصی به مادر بزرگ داشت. امد کنار دست مادر بزرگ نشست ، من هم میخواهم به شما کمک کنم. دوست دارم کنار شما قالی ببافم. مادر بزرگ او را کنارش نشاند. هردو شروع به بافتن کردند . مریم پرسید: مادر بزرگ شما چرا قالی میبافی؟؟!!شما باید استراحت کنی! مادربزرگ گفت: آخه نذر دارم این قالی را ببافم ببرم بین الحرمین باز کنم، زیر پای زوار مولامون حسین و عباس. بغض گلوی مادربزرگ را گرفت، سکوت کرد. مریم پرسید: نذر بین الحرمین ؟؟؟ مادر بزرگ برای مریم قصه گفت؛ قصه ی یه گل که همراه غنچه ها و گل‌های نورسیده اش در کربلا به دست یه عده خدانشناس ظالم پرپر شدند. مادر بزرگ روضه خواند، روضه ی حسین و اصغرش، علی و اکبرش ، رقیه و عمه زینبش . گفت و گفت تا هردو اشک ریختند و من نوش کردم. وقتی فهمیدم منو دارند برای چی می‌بافند خوشحال شدم. چند هفته بعد کار بافتن من تمام شد. مریم و مادربزرگ رو تن من یه اسب سفید که با تیر دشمن زخمی شده بود بافته بودند. آن دو همراه پدر و مادر مریم، اربعین پیاده، منو رو شونشون گذاشتند و آوردند بین الحرمین. من عاشق شدم عاشق حسین و عاشقانش
📖 *هوشنگ مرادی کرمانی، در نوشتن به دنبال چه بود؟ در کرمان چرا می‌نوشت هوشنگ؟ برای اینکه درونش را خالی کند. این واقعیت است. بعد از این همه سال، تنها چیزی که مرا راحت می‌کند، همین نوشتن است. در «شما که غریبه نیستید» نوشته‌ام که: صفحه سفید کاغذ پدرم بود، مادرم بود، برادرم بود، خواهرم بود، همه کسم بود، بهترین دوستم بود که می‌توانستم برایش درد دل کنم. این دروغ نیست. واقعیت دارد. هنوز هم چنین است. هنوز مایه آرامشم صفحه کاغذ است. 📚 👤 (انتشارات اطلاعات صفحه‌ی 181) @ANARSTORY @hibook📖
‏عیسا چنگ زد به خاکی که پدرش در آن دفن شده بود و گریه کرد، من هم گریه کردم، هر جا پدری، دور از فرزندش جان بدهد می‌توانید مرا آنجا پیدا کنید. 📚 @ANARSTORY @hibook📖
نور آقای ، سلام. به یاد شما هستم. می‌دانم یاد من چیزِ داخلِ آدمی نیست. اصلا ارزش گفتن و هشتگ و اینها را ندارد. همینجوری گفتم اینجا بنویسم تا در قیامت این کانال کوچک ایتایی شهادت بدهد. گرچه می‌دانم هاست‌های ایتا مهمان امروز و فرداست و ممکن است مثل استوری ها و وضعیت ها به یک روز کامل هم نرسد موجودیت این ذکر و یادها. ولی شاید همین از بین رفتنش کمک کند به خالص شدنش و اینکه دست ما را بگیرد و از این لجنزار بیرون بکشد.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
نور آقای #امام_زمان، سلام. به یاد شما هستم. می‌دانم یاد من چیزِ داخلِ آدمی نیست. اصلا ارزش گفتن و
نور آقای ، سلامِ دوباره. من لکنت می‌گیرم اینجا. اما علی الله...می‌گویم. من می‌خواستم یک چیزی به شما بگویم. گفتم اگر رودررو شدیم و زبانم قفل شد نشانی اینجا را بدهم و بگویم اینجا حرفم را زده‌ام. حتی اگر این پیام میلیون ها سال قبلش نابود شده باشد شما می‌توانید و می‌دانیدش. من دلم خیلی خون است. حتما شما علت‌هایش را بهتر می‌دانید. من جنس خودم را می‌شناسم. هر میلی‌گرم از روح من می‌تواند چند هزارتُن الماس تولید کند. ولی آقای من دارم خورد و لِه و داغان می‌شوم. نمی‌دانم چرا! 🌕واقعیت اصلا رویم نمی‌شود از شما علتش را بپرسم. یعنی وقت شما بیشتر از اینها ارزش دارد. ولی شنیده‌ام اگر یکهو یک غم عظیمی که خیلی خیلی خیلی داغ است و سوزنده آمده سراغت پس این غم یک ریشه بیرونی دارد. و باز هم شنیده‌ام که ماها به هم وصل هستیم. سرتاسر عالم که جسم است به روح و جان اصلی اش وصل است. ☀️آقای من شنیده‌ام که وقتی شما ناراحت هستید دل ما هم می‌گیرد. آقا من دارم می‌میرم. اینقدر غصه نخور. آقا من همینجوری خواستم با شما صحبت کنم تا کمی از ناراحتی شما کم شود ولی انگار نمی‌شود. نمی‌دانم چکار کنم. کلافگی کودکی را دارم که پدرش تمام هستی اش را دارد از دست می‌دهد و او نه تنها کمکی نمی‌تواند بکند بلکه حتی حرف زدنش هم نوعی نق زدن محسوب می‌شود. 🔥آقای من از خودم می‌ترسم. من آنچه باید می‌شدم نشدم. تمام سلول‌های روح و جسم و هستی من دارد می‌سوزد. من دارم به یک بی نهایتی نگاه می‌کنم که در پیش دارم. من از همه چیز خسته شده‌ام. ❤️آقای شما خودتان به درونی‌ترین زاویه های قلب من اشراف دارید. من تا همینجا هم که آمده‌ام لطف و محبت شما بوده است و خواهد بود. من که یک ذره کوچک هستم مثل دماوند مثل کوه فوجی و مثل ستاره خورشید دارم از حرارت ذوب می‌شوم. یعنی ما داریم ذوب می‌شویم. ماها که همه‌گی به قلب شما وصل هستیم یک طوری‌مان دارد می‌شود. داریم جزغاله می‌شویم. داریم مرگ تدریجی از طریق گداختن روح را تجربه می‌کنیم. نمی‌دانم این درد چیست ولی خیلی جدی و واقعی و سوزاننده است. ❤️اگر امکان دارد به خاطر بی بی دو عالم حضرت مادر سلام‌الله‌علیها...نمی‌دانم ادامه‌اش را چه بنویسم. مثلا بگویم غصه هایتان را بدهید به ما تا سبک شوید...نمی‌دانم. ما همین جوری‌اش در کار خودمان مانده‌ایم. اما چه باک...هل من مزید؟ ❤️آقای علیه السلام خواستم عرض کنم که نه جسم و نه روح قابل عرضی دارم ولی حضور می‌خواهم. حضور در وقت ظهور. من اگر گزافه می‌گویم شما ببخشید. من معلوم نیست فردایم را ببینم و شما یارانی خواهید داشت چون کوه و حکومتی که نمونه‌اش در تاریخ نبوده. من باید در این حکومت باشم. این باید از جنس التماس است. از جنس خواهش. از جنس اضطرار. امّن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء... 😭آقای من شنیده‌ام که همه‌چیز به دست شما حل می‌شود و ما باید همه کارهایمان را بگذاریم زمین و برای آمدن شما شرایط را فراهم کنیم. ولی ای پدر ما، ای بزرگ ما، ای همه چیز ما! ما چگونه برای حکومتی به این عظمت مقدمه چینی کنیم؟ ما مثل کودکانی هستیم که اگر برای روز پدر هم بخواهیم هدیه‌ای تهیه کنیم هیچ از خودمان نداریم. ما همه بچه شیعه ها از شما درخواست می‌کنیم که دست‌مان را پر کنید. ما هیچ نداریم. هیچ. خود شما می‌دانید که چقدر وضعمان خراب است. ما اصلا در اسفل السافلین درجات هستی هستیم. اصلا درک و شعورمان نمی‌رسد که باید چه بگیریم از شما. ❤️آقای چشم های محبین شما دارد سپید می‌شود. هرچه لازم است از شما بخواهیم که این گرفتاری ها حل شود شما خودتان به ما مرحمت کنید. باور کنید ما می‌دانیم که تمام راه‌ها بن بست است. آقای ما دعا کنید برای ما. آقای ما، ما داریم می‌میریم. ما داریم می‌سوزیم. ❤️يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ ❤️ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ.❤️ ❤️آقا جان من مطمئنم لحظه دیدار هیچ حرفی نمی‌توانم بزنم جز یک سلام. حالا این حرفها بین خودمان باشد...ولی آن روز که همدیگر را می‌بینیم نگذار خیلی خجالت بکشم. نگذار مثل مار به خودم بپیچم...مرا سریع بغل کن و غم‌هایم را پاک کن. باشد؟! قربان شما. اسماعیل. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
هدایت شده از م توفیقی
از مشهد که اومدن،تا منودیدن جیغ زدن و به طرف مادرشان رفتن ؛مامان ! این فرش مون هم رنگ فرشای امام رضاست؛ آبی! اره مامان جان، آبی نیست که فیروزه‌ای هست. من شدم یه تیکه از بازی‌ های علی و هدی؛ یه تیکه صحن خیالی امام رضا،که هرروز روی من مثلا نماز می خوندن یا جاروم می زدن یا صف می ایستادن واسه زیارت و چایی! یه روز تلویزیون داشت کربلا رو نشون می داد،علی رو به مامانش گفت: امام حسین هم حرمش مثل امام رضاست؟ از همین فرشای فیروزه ای پهنه اونجام؟ -نمی دونم مامان جان من که نرفتم ولی می دونم خیلی زائر داره قربونش برم ،اونجا هم خیلی شلوغ می شه. - دیشب تو مسجد مردم کلی وسیله آورده بودن واسه زائرا، کاش ماهم یه کاری می کردیم. اینو هدی که بزرگتر از علی بود گفت ؛ هر سه تاشون چند دقیقه ای ساکت بودن که یه دفعه علی گفت: اصلا بیا ماهم همین فرشمون رو بدیم مثل امام رضا پهن کنن تو حیاطش. و این جوری شد که الان من اینجام! زیر پای زائرا وقتی خسته از راه می رسن ،یا بچه هایی که بازی می کنن . جای مامان زهرا و علی و هدی خیلی خالیه بین زائرا.
هدایت شده از بهروزی
چشمانم را باز کردم. آهسته قدم بر می داشت. اینقدر آهسته که انگار نمی خواست حتی مورچه ها، از صدای قدمش بیدار شوند. به سختی بر روی زمین نشست و اخمی به صورتش کشید. حتما به خاطر درد تاول پاهایش بود. صدای گریه ای از آغوشش به هوا رفت. یک بچه نوزاد بود. سراسیمه او را تکان می داد. نمی خواست آرامش زائران خسته را بر هم بزند اما نمی دانست که اینجا کسی به این راحتی بیدار نمی شود. هر کسی که می آید در جا بی هوش می شود. بی هوش می شوند و به خواب عمیقی فرو می روند. انگار که بر روی تشکی از پر قو خوابیده باشند. دوباره او را در آغوش تکان داد. اشک های چشمش بی اختیار بر روی نوزاد چکید. چهره اش برایم آشنا بود. چندسالی بود که این مسیر را پیاده می رفت اما بچه ای همراهش نبود. حتما او هم این بچه را از اباعبدالله(ع) گرفته بود. بالاخره بچه را آرام کرد و آهسته دراز کشید. دیگر رمقی برایش نمانده بود. یک لحظه از خودم خجالت کشیدم. در طول این چند سال، حسابی تار و پودم زمخت شده بود. اما انگار هنوز برای زوار تشکی از پر قو بودم. یک لحظه دلم خواست که صدایش بزنم. می خواستم بگویم که من همان فرشم. همان فرشی که سال گذشته هم بر رویش دراز کشیده بودی. می خواستم بگویم که از دیدنش خوشحال هستم. حتی می خواستم، قدم نو رسیده را به او تبریک بگویم. اما افسوس... . صدایم را نمی شنید.