#تمرین43
#داستان
#داستانک
#صوت
(شامل دو قسمت)
#قسمت_اول
#تجسسی
کلاس آخر بود و من هنوز در تعجب از اینکه چرا شنبهها تا این اندازه، پربار است. یازدهم انسانی الف... . همان سه سال پیش عدهای از این گودزیلاها در کلاس هشتِ دو بودند که الحق و والانصاف، هشتمان را گرو نهمان نگه داشتند. هنوز عدد هشت و نه را میشنوم، میکوبم پس سر خودم که دوستم گفت نرو. منِ ... هیچی، خب نشنیدم. یادم هست خانم احمدی بلند در راهرو گفت: خانم تجسسی جان!؟ و اشاره زد به در کلاس هشت دو. من نیز با لبخندی ملیح، رفتم. میفهمید یعنی چه؟ رفتم. خواهران و برادران! اینجانب شما را به صبر دعوت میکنم. از این به بعد یکی به شما خواست چیزی بفهماند، دقت کنید. شاید دارد به چاه اشاره میکند و میگوید نروید.
القصه، بنده آن روز همان کلاس موسیخکنندهء جنجال برانگیز را داشتم که کلاس اول تدریس و خاطرهانگیزترین و رودهدرآورترین دانشآموزان عمرم را به من نمایانده بود. پیشاپیش مانند تصویر معروف انیشتین، زبان از کام برآوردم و شروع کردم به ضبط صدا. اگر شاد، ناشادم نکند صلوات جلی...
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
از اتاق فرمان دستور میدهند که جناب استاد برگ اعظم میفرمایند درزی جان! خودت در کوزه فرو غلطیدی. ویرایش کن تا شربت شهادت را در حلقت نریختم که هم مبطلالروزه شوی و هم کرونا بگیری آن هم از نوع روباه مکار [زیرا لیوانش دهنی روزهخوران باغ انار میباشد که دمی پیش در اناربانو با تولید ملی، خط ابتکاری ساخت شربت ارگانیک و مغذی شهادت با روشهای جدید را بنیان نهادند].
بله. ویرایش شد استاد گرامی: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
"داشتم میگفتم/ آن شب نیز/ سورت سرمای دی/ بیدادها میکرد..." ای داد بیداد، شرمنده... کانال بغل داشتند شعرخوانی از استاد مرحوم اخوان ثالث انجام میدادند، بنده هول گردیدم. خواستم همهء استعدادهایم را ناگهان رو کنم که چشم همه در آید. اصلا هم ریا نمیدانم چیست. کرونا بر ریاکار
میگفتم: داشتم صدا جهت توضیح ضبط مینمودم که بفرستم برای یازدهم انسانی الف و تا علف به دهانم نریختهاند از جَو دادنهایشان، کلاس را بتمامم. ناگهان یادم آمد که نظرسنجی حضور و غیاب نگذاشتم. حالا مگر دست بر میدارند؟
_خانم تجسّسی نیستا
_مییاد دیگه
_تو چی میگی؟
_برو بابا...
یعنی در فضای مجازی هم... ای فلک داد... اصلا ادبیات درس دادنم در حلق خودم، نه ... جا نمیشود که...
خب این هم نظرسنجی. بروم سراغ ضبط توضیح تا باز شاد، دچار بهروزرسانیِ به زوررسانی نشده. آن دفعه که پاک شد و تا ساعتی چند، خیره به گروهی پر از خالی ماندم. چه خوشخیال بودم که دارم بهترین توضیحات را ذخیره میکنم.
آغاز ضبط صوت: ...
***
دیگر انتهای توضیحات بود، یعنی توضیح و خوانش و آرایه و معنی برای این درس، کاملاز این امکان نداشت. خود جناب قلمچی و آقای کنکور، اینطور جامع و مانع درسنامه درنکردهاند. به نظرم ده دقیقهء دیگر تا جمعبندی و پایان صوت و به قول بچهها وُیس، مانده. خب فکر و خیال بس است؛ چرا که یکهو دیدی فکرم جای زبانم بر سیگنالهای ذخیرهشده غلبه یافت و چه بسا بشود آنچه نباید.
۵ دقیقهء دیگر مانده و ناگهان مرغمان در حیاط با صدای بلند ابراز وجود نمود. سعی کردم به روی خودم نیاورم. برادرم خندهاش گرفت و با اینکه هدست در گوش از اتاقش نگاهم میکرد، داشت شروع به انفجار صدا مینمود که استادش صدا کرد: آقای تجسسی! لطف بفرمایید برای دوستان بگید جلسهء پیش تا کجا درس دادیم؟ میکروفن شما از الآن روشنه جانم
تصور اینکه من وسط فکر و صدای مرغ و خندهء برادر و هول شدن و دویدن مادر برای کیش کیش گفتن مرغ و صدای محکم بسته شدن در و مغز قفلشده از حیرتم بخندم و اوضاع را بدتر کنم، باعث شد تمرکز نموده و با خونسردی هرچه تمامتر بحث را پایان دهم.
پس از ده دقیقه[نامردها انگار صوت را جلوجلو زده باشند] رسیدند به موقعیت مورد نظر:
_خانم اینجا مرغتون داره تخم میذارهها
[بیا وردار نیمروش کن ارزونی خودت...اه]
_خانم اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟
[بچه پررو...]
پیام آخر را ریپلای زدم: اینو میذارم نمرهء ترمتون. بیست نمره. خوبه؟
[بچهء بیادب... حقته به روت نخندم]
_خانم بشریت تو این سوال مونده
[به به... بشریت هم میدونی یعنی چی؟]
ناگهان صدای پرش موجودی را شنیدم:
وای آبجی دیدی؟
_تو مگه کلاس نداری؟
_وای دلم... سوتی دادم... استاد هم فهمید اینجا یه خبراییه
_شلوغش نکن بابا... مرغ بود دیگه
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین43 #داستان #داستانک #صوت (شامل دو قسمت) #قسمت_اول #تجسسی کلاس آخر بود و من هنوز در تعجب از ا
#تمرین43
#داستان
#داستانک
#صوت
#قسمت_دوم
#تجسسی
_آره خب... من که... وای خدا... من که بودم اون سری صدای گاو همسایه، الآنم هم این قدقد خانم... هر کی ندونه خیال میکنه ما تو غرب وحشی زندگی میکنیم... کم مونده موقع ضبط وُیسهات یه کابوی بیاد دوئل کنه، صدا و اثر چند تا شلیکم بمونه رو پیشونیمون...
اخم کردم و سعی کردم داد نزنم: صوت، نه وُیس...
_خب بابا... اینم که عربیه...
_به جاش الفبای زبان نوشتاری فارسی و عربی، مشترکه. انگلیسی چی؟ خدا ذلیلشون کنه؛ واقعا که همیشه لایق روباهبودنن
چشمانم درشتتر از حد ممکن شد: مامان!... چی میگی؟
_هیچی مادر... حقیقتو... هر چی نباشه، من مادر ادبیاتم
چند ثانیه خیره ماندم به طرح پسزمینهء اتاق و سپس صدای خندههایمان خانه را برداشت.
_چه خبرته آرومتر... همسایه میشنوه صداتو
_بله بله... چشم... اینم از مزایای داشتن داداش کوچیکتره... .
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پریزاد⚘:
+مامان گشنمه
_به من چه میخواستی پارسال به همتی رای ندی
فقط براخاطر حجاب
#انتخابات
#دیالوگ
#پریزاد
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد:
من امنیت کشورم را به خاطر بی کفایتی برخی مسئولان به خطر نمیاندازم...
من درانتخابات شرکت میکنم...
#باغ_انار
#نسل_خاتم
پریزاد⚘:
رییسی:
اگر همین الان اجل شما برسدچگونه میخواهی پاسخگوی این دروغ اشکار درمورد مدرک تحصیلی من باشی؟
مهرعلیزاده: دوستان ستادم نوشتند من هم خواندم!
پ.ن:
من نبودم دستم بود
تقصیر آستینم بود
آستین مال کتم بود
کتم مال بابام بود
بابام مال تهران بود
تهران مال ایران بود
ایران مال جهان بود
جهان مال خدا بود
خدا مال خودش بود
مهرعلیزاده 2 ساله از آذربایجان😂❤️
#پریزاد
#انتخابات
فائزه ڪمال الدینے:
تاریخ مورخ های زیادی به خود دیده اما هیچ مورخی به مورخ این ۸ سال اینهمه نرخ عجیب به تاریخ ایران ندیده
#مونولوگ #ࢪستاا
تجسّسی:
#دو_کلام_با_کاندیدا
تا فکر کردید که چرا میگیم انتخابات؟
مگه قراره چندین چیز رو گزینش کنیم؟!
... آره. مثل اینکه قراره انتخاب کنیم کی انتخابهای ما رو انتخاب کنه
***
وقتی من رای میدم، یعنی تو رو انتخاب میکنم تا سر، بلند کنم و ببینم که توی انتخابهای دیگه، من و کشورم رو سربلند میکنی
من امیدوارم و مقاوم
تو هم متعهد باش و عملگرا
#تجسسی
#انتخابات
رای دادن یعنی...
مسئولیتپذیر بودن
#تجسسی
#مونولوگ
#رای_میدهم
#انتخابات_1400
🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤:
تخریب دیگران یعنی...
من ضعیفم و بلد نیستم و مجبورم
#انتخابات
#زهرارجایی
#مونولوگ
خفگی یعنی...
چه حرف ها که در دل داری اما انگشتهای اشاره، زندانی برایت میسازند از جنس سکوت
#زهرارجایی
#مونولوگ
تجسّسی:
"نذار بگم" یعنی...
من برنامه ندارم
فقط اومدم یکی رو ضایع کنم
#تجسسی
#مونولوگ
#رای_میدهم
#انتخابات_1400
🌹 هو الناظر
#تمرین76
نحوه حضور در حوزه اخذ رأی و چگونگی رأی دادن خودتون رو برامون بنویسید.
#روز_حضور
#خاطره
#برای_تاریخ
✅ داستان رای دادنم
(شامل دو بخش)
بخش اول
#تجسسی
با غرغر مادر عزیزتر از جانم، هول بیدار شدم. تا اینجا اتفاق خاصی نیفتاده بود. طبق معمول، چشم باز کردم و مادر ادامه داد که پاشو خجالت بکش و البته که وزن خجالتم حداقل سیصد تُن بود! به گمانم سیصد هزار نفر تا آن موقع رای داده بوند و من هنوز اندر خم کوچهء چرتزدن پرسه میزدم. خلاصه ببخشید اگر جملاتم هم خوابآلودند. اثر همان فکر و خیالهایی است که نگذاشت زود بخوابم. هر چند بین خودمان بماند دیدن پشت سر هم چند فیلم و انیمیشن اکشن و تخیلی هم بگذارید روی دلایل آ... شرمنده. هنوز خمیازههای بیاجازه میآیند و میروند!
وقتی صبحانه خوردن و مقداری از کارهای خانه تمام شد، افتادم به جان اتاقم. حالا تمیز نکن، کی تمیز کن. انگار که عید باشد، اتاقتکانی کردم. تا مادر زحمت ناهار را بر خود هموار نماید، یادم آمد که برای شورا هنوز نمیدانم باید به کی رای بدهم. خداراشکر که به لطف فناوری، فیلم ضبطشده از پخش زندهء مناظرهء شورا موجود بود. جمعهء پیش، در مسجد جلسه گذاشته بودند و کمی بعد، فیلمهای اینستا را در تلگرام میشد دید. با سرعت لاکپشت شروع کردم به دانلودشان. چند بار هم لاکپشت گرامی، چپه شد. درنتیجه لازم شد از اول دانلود کنم.
بعد از ناهار، با مادرم فیلمها را دیدم. امسال، نیمی از جمعیت نامزدهای شورای روستایمان، از جوانان بودند. برنامههایشان را گوش دادیم و بعد از تحلیل و مشورت با برادرم، افراد را انتخاب کردیم. برعکس خیلیها که تمام مرد و زن و پیر و کودک و انس و جن را در محلشان میشناسند، بعضیشان را نمیشناختیم. معیار انتخابمان، بیان برنامهها و سابقهشان بود. شبیه نامزدهای ریاست جمهوری که هرگز آنها را از نزدیک ندیدیم. کسانی که کارنامه و کلامشان، ملاک گزینش شد. ان شاءالله که در عمل نزد خودمان از این انتخاب، سربلندمان کنند.
ساعت یک ربع به پنج عصر بود که به سمت مدرسه راه افتادیم. تازه هوا خنک شده بود. با این حال، ماسک زدن و پیادهروی مسیر، خستهمان کرد. از ابتدای کوچهء مدرسه، نامزدها مثل گلهای ناشناخته با فاصله روییده بودند. هر از گاهی، یکی صدایمان میکرد. سلام و علیکی میکردیم و میگفتند:« خواخور! امره فراموشه نوکونیده. شیمی دَز درد نوکونه » مادرم سری تکان داد:« زنده باشید برار ». در دلم بهشان دهنکجی کردم:« مگه تبلیغات ممنوع نیست. بَنِرا هنوز هست. خودشونم که دم به دقیقه با لبخند دنداننما، التماس دعا دارن. فردا که شورا شدن، نه ما رو دیدن و نه شناختن. »
_ بَه! سلام داداش...
برادرم با دیدن دوست قدیمیاش، به سمت دیگر حیاط مدرسه رفت. دیدن آن جمعیت، هم خوشحالم کرد و هم ناراحتم. خوشحال بابت دیدن مشارکت مردمی و ناراحت از صف طولانی انتظار. انتظار همیشه سخت است. مخصوصا اگر قرار باشد سرپا باشی. آماده برای قدم برداشتن یا اگر آشنایی دیدی، سلامی به رفاقتتان به صورتش ببخشی.
_آقا من رای دادم. دوستم کار داره، اگه میشه بذارین رای بده.
_نمیشه پسر جان. این همه آدم، منتظرن.
_باید ماشینشو ببره تعمیرگاه
و در گوش مسئول، چیزی گفت که صدایش بلند شد: نه... . قانون برای همه یکسانه.
مسئول دیگری واسطه شد و پسر، وارد شد. زیر لب غرغر کردم؛ چون قانونی که گفت یکسان است، یکسان نبود. مادرم از گرما و ایستادن در صف، پایش درد گرفته بود.
_ یه کاری میکنن آدم بره و دیگه رای نده. زود باشن دیگه
به پیرزن نگاه کردم و گفتم: آخه حاج خانم باید اینترنت بَدَرَد که اویه وارد بوکونَد. پیرزن روی صندلی نشست و ماسکش را برداشت. فکر کنم میدانست اینترنت چیست؛ چون همینکه فهمید تقصیر کندی مسئولان نیست، متوجه شد باید منتظر بماند!
✅ داستان رای دادنم
(شامل دو بخش)
بخش اول
#تجسسی
بعد از یک ساعت توانستیم وارد راهروی مدرسه شویم. مسئولان با دقت تعرفهها را آماده میکردند. دوستم را دیدم که به عنوان ناظر صندوق ایستاده بود و خانمی که خودش با من احوالپرسی گرمی کرد. در صورتیکه او را نمیشناختم. به گمانم این کرونای منحوس، باعث شده چهرهء زیر ماسک افراد را خودمان تصور کنیم. احتمالا مرا با کسی اشتباه گرفته بود؛ چون مادرم هم او را نشناخت. آقایی که شناسنامهها را میگرفت و ثبت میکرد، توصیه کرد از بین ما، یک نفر بماند و برای هر سهمان بنویسد. نگاهی به هم کردیم. مگر این کار، قانونی است؟ وقتی گفتم رای هر کداممان فرق میکند، دیگر حرفی نزد.
بسمالله گفتم و از بین چهار نفر برای ریاست جمهوری، یک نام و در میان هفت نامزد شورای شهر و روستا، سه نام، روی کاغذ رفتند. هر کدام را در صندوق انداختم. دقت کردم اشتباه نکنم. از در مدرسه که بیرون آمدم، ماسکم را برداشتم و نفس عمیقی کشیدم. سبکبالبودن، دقیقا این حسی بود که داشتیم. سرخوش قدم زدیم تا خانه. بین راه، نامزد شورا را دیدیم که تشکر کرد. جلوتر که رفتیم، سه نفری به حرفش خندیدیم؛ چون هیچکداممان به او رای ندادیم. اگر در این سالها، رفتار بهتری با مردم داشت، قطعا گزینهء مناسبی میشد.
به خانه که رسیدیم، با هشتگ کار درست، از مهر شناسنامهام عکسی به قول خودم هنری گرفتم. شربت پرتقال خنکی خوردیم و شادی مشارکتمان را تقریبا جشن گرفتیم. صدای گوشی مادرم، خندههای ما را متوقف نکرد: باز اَ گوشی زنگ بوخورد، شیمی صدا هنوز بلنده. ایزه ساکت... سلام زهره جان... خوبی؟ قربانت. داداش خوبه؟ آها اَمَن هم رای بدیم... چی؟ چِرِه؟ ... . سری به تاسف تکان داد: باشه. سلام برسان.
از اینکه فهمیدیم پول گرفتهاند و برای رای دادن رفتهاند به شهر دیگر، هنگ نمودیم.
_گولِ حرفای پوپولیستیِ بوخوردَد...
_چی؟
_عوام فریبانه!
_آها
اینطور موقعها که دانستن معنای این اصطلاحات برای مادر مهم میشود، قربان صدقهاش میروم. تلاش میکند پوپولیستی را تلفظ کند که نمیتواند. سعی میکنیم جلوی خندهمان را بگیریم که نمیشود. تقریبا "پلیس" تلفظش میکند! میدانم درست نیست؛ اما واقعا این لحظهها، لبخند زدن ندارد؟
#14000329
بسم الله النور
#تجسسی
روزنگار
#تمرین81
گوشی
(شامل دو بخش)
بخش اول
به قول کودکیهایمان، یک ربع مانده به میکروب! سر بر میگردانم و ساعت را از روی دیوار میبینم. ده و چهل و پنج دقیقه. فناوری، ذهنم را کند کرده؛ چون بلافاصله یادم میآید گوشیِ بین دستهایم، دارای ساعت است. میگویند در شارژ، از آن استفاده نکنید. من که نادیده میگیرم. شبیه لپتاپی که به برق وصل کنند، دارم شیرهء جانش را همزمان میمکم. گرچه برای لپتاپ هم چنین حالتی، مضر است؛ اما حالا کی وقت دارد به مفید یا مضر بودنش دقت کند. همین که با این حجم از بیتوجهیهای سابقهدار من، ناگهان گوشی با آن ویبرهء تکضرب آزاردهندهاش خاموش نشود، کفایت میکند. اصلا کسی تنظیماتی بلد است تا آن لرزش مسخره را از روند خاموش_روشن شدن، حذف کند؟
صبح که مادر داشت برای بیداری صدایم میزد، خلاقیت به خرج داده بود. میگفت: پاشو کاراتو بکن، یه ساعت دیگه برق میرهها. برای جلب توجه و بیداریام از هیچ نکتهای فروگذار نمیکند. این یکی از همه کاریتر بود؛ چون زود بلند شدم. به نظرم سی درصد، احتمال داشت. حرفهایش دیر و زود دارد؛ اما سوختوسوز ندارد. مثلا هواشناسیاش، از مرکز هواشناسی کشور هم موثقتر است. راستش را بگویم، دیگر فکرِ درست بودنِ این پیشبینی را نکرده بودم. فوقش چهل درصد. آخر، دیروز داشتم به او میگفتم: میدونی مامان؟ دیشب شبکه خبر گفت که دیگه قطعی برق نداریم. مادر گرامی هم نه گذاشت و نه برداشت. فرمود: اونا رو ولشون کن. بیا کمک کن سفره بچینیم... و البته همان دیروز، دقایقی نگذشت که برقِ پابهفرار، باز هم گریخت. آخر هم نفهمیدیم کجا میگذارد میرود؟! مادر میگفت معمولا سه ساعته برق میرود. مثل روز قبلش. البته این درست درنیامد. دوساعته رفت و برگشت؛ اما سه ساعت بقیه را بعدازظهر لطف نمود و جبران کرد. کتاب نازک دستم، لول شد و از قیافه افتاد؛ ولی گذر دوبارهء برق تا مدتی... نه!
خلاصه امروز که بیدار شدم، با وجود شصت درصد شارژ داشتن، گوشی را زدم به سهراههای که چهارراه دارد و نمیدانم چرا هنوز بهش، سهراهه میگوییم. صبحانه را که خوردم، جلوی تنها وسیلهء سرمایشی این روزها، یار غار مادر در هنگام نوشیدن چای و رفیق فابریک برادر در هنگام تماشای تلویزیون و دوست گرمابه و گلستان پدر هنگام صرف خوراکی، پنکهء عزیز، لم دادم. گرچه این خودش لِم دارد. باید حتما کتابی باشد که خودت را باد بزنی؛ وگرنه طرف دیگر صورتت عرقریزان میشود. در هر حال، همهء جوانب رخسار بنده را پوشش نمیدهد. فکر میکنم لازم بود به جای برآمده بودن دایرهء پنکه، مثل تلویزیونهای اولِد، نیمدایرهاش را رو به داخل و فوق عریض میساختند!
نیاز به گفتن ندارد که خانهء خوشگل ما، آخرین خانهء روستا در برقرسانی است و همیشهء خدا، بهار و تابستان سوزناکی داریم. از این جهت که ممکن است وسایل بسوزد. تازه، کولر هم نمیکِشد و خوش به حال پدر عزیز که خرج خریدن یک کولر گازی به او تحمیل نشد. به قول دوستان: قربان دولت تبخیرِ امید! لازم به ذکر است از ماست که بر ماست. چون از دوغ که ماست نمیگیرند! تازه، شورای گرامی و دهیاری فوقِگرامی، باید کاری میکردند تا موقع اعلام برنامههایشان خندهمان نگیرد. نه اینکه الآن سیم تلفن بخشی از منطقه را درست کنند و چند عکس خوشتیپ بگیرند تا بگذارند در کانال تلگرام محل. من که بعد از مدتها دیدم. آن هم پس از کُشتی گرفتن با نت همراهاول و ایرانسل و چند بار سیمکارت جابهجا کردن. اصل حرفم این است که مسئولان مربوط به همان میزان انسانند که ما. پاسخ مطالبهگری را هم خوب میدهند: چشم، چشم... و باز ما هیچ، ما نگاه.... .
درد و دلم زیاد طول میکشد. دلم هم تازگیها درد میکند. آنقدر امید خوردم که دارم تدبیر بالا میآورم. چقدر رودهدرازی کردم! بگذریم. نشسته بودم کنار پنکه و باد در صورتم میرقصید. به چند پیامرسان سر زدم که شارژ به صد رسید. دلم نیامد جدایش کنم. این وصال معلوم نیست دوباره کِی بتواند تحقق پیدا کند. پس لازم بود ثبت شود. از آنجا که کیفیت دوربین گوشی مادرم کافی نبود، واجب دیدم همین صحنهء کوتاه بدون شرح را در یک ساعت شرح دهم تا کور شود هر آنکه نتواند دید. مخصوصا مسئولی که بلد نباشد در نیم ساعت پاسخ سوالی را بپیچاند. الحمدلله بیشترشان کاربلدند و بقیه که باید سِمَت را رها کنند، خودشان روی صندلی سُر میخورند و میپرند آنورآب. تعدادی هم هستند که نمیدانم کماند یا زیاد؛ اما رجاییطورند.
هی میخواهم کم بگویم و گزیده چون دُر که نمیشود! اگر این مادر گرامی گذاشت که نیم ساعت نوشتنمان را انجام بدهیم. یکبار هم که حسش هست، مادرخانمی کارمان دارد. آن هم دم به دقیقه!
#تجسسی
روزنگار
#تمرین81
گوشی
(شامل دو بخش)
بخش دوم
داشتم میگفتم. خرداد سال قبل که بعد از مدتها با پولی که سال قبلش میشد یک پراید دست دوم خرید، رفتم و این گوشی را خریدم، آقای فروشنده دو نکته را خاطرنشان کرد. یکی اینکه وقتی صددرصد شارژ شد، حتما از برق جدا شود و دیگری، در حال شارژ، مشمول بهرهبرداری نگردد! شکر خدا هر دو حالت را جمع بستم و در یک آن، عملی کردم. بعد دیدم گناه دارد. گوشی بدبخت و بدبختتر، من که اگر گوشی نازنینم بسوزد، میلیونها ضرر کردهام و با کل موجودی نمیشود یک نصفه گوشیِ دیگر هم خرید. با سلام و صلوات از پریز جدایش کردم و هنوز دکمهء یکِ سهراهه را به صفر نرسانده بودم که پنکه به هِنهِن افتاد و با سر تکاندادنهای بیشمار، مثل چینیها عذر خواست و رفت! نور دکمهء روشن_خاموش هم که آنقدر کمرنگ بود، در بودنش کسی نفهمید که بود تا در نبودنش، کسی بفهمد که نیست. چقدر فلسفی گفتم. بهبه... .
هماکنون در حال مرتب کردن هنرمندانههای نامنظمانهء (!) اتاق خود میباشم تا برق، تشریففرما شود و عرق چهرهمان خشک. به گمانم نامرتبتر خواهد شد و جمعوجور، نه. در پایان، خودم و شما را به دعا دعوت میکنم. دعا به شادی همه، دعا به مرگِ کرونای کثیف(!) و دعا برای قطع نشدن برق بیماران کرونایی که نفسشان به شماره میافتد از فرافکنیها. دارم فکر میکنم اتاقم چقدر جارولازم است! کی حوصله دارد؟! حالا خوب است اتاق خودم هم هست. بعد گند را یکی دیگر بزند، تمیزکاریاش بیفتد گردن دیگری... حرصدرآور نیست؟ زیاده عرضی نیست. بدرود. علی برکت الله.
پ.ن: ساعت دوازده و سه دقیقه، برق ناز به سلامتی، قدم رنجه فرمودند.
#14000415
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین43
#داستان
#داستانک
#صوت
(شامل دو قسمت)
#قسمت_اول
#تجسسی
کلاس آخر بود و من هنوز در تعجب از اینکه چرا شنبهها تا این اندازه، پربار است. یازدهم انسانی الف... . همان سه سال پیش عدهای از این گودزیلاها در کلاس هشتِ دو بودند که الحق و والانصاف، هشتمان را گرو نهمان نگه داشتند. هنوز عدد هشت و نه را میشنوم، میکوبم پس سر خودم که دوستم گفت نرو. منِ ... هیچی، خب نشنیدم. یادم هست خانم احمدی بلند در راهرو گفت: خانم تجسسی جان!؟ و اشاره زد به در کلاس هشت دو. من نیز با لبخندی ملیح، رفتم. میفهمید یعنی چه؟ رفتم. خواهران و برادران! اینجانب شما را به صبر دعوت میکنم. از این به بعد یکی به شما خواست چیزی بفهماند، دقت کنید. شاید دارد به چاه اشاره میکند و میگوید نروید.
القصه، بنده آن روز همان کلاس موسیخکنندهء جنجال برانگیز را داشتم که کلاس اول تدریس و خاطرهانگیزترین و رودهدرآورترین دانشآموزان عمرم را به من نمایانده بود. پیشاپیش مانند تصویر معروف انیشتین، زبان از کام برآوردم و شروع کردم به ضبط صدا. اگر شاد، ناشادم نکند صلوات جلی...
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
از اتاق فرمان دستور میدهند که جناب استاد برگ اعظم میفرمایند درزی جان! خودت در کوزه فرو غلطیدی. ویرایش کن تا شربت شهادت را در حلقت نریختم که هم مبطلالروزه شوی و هم کرونا بگیری آن هم از نوع روباه مکار [زیرا لیوانش دهنی روزهخوران باغ انار میباشد که دمی پیش در اناربانو با تولید ملی، خط ابتکاری ساخت شربت ارگانیک و مغذی شهادت با روشهای جدید را بنیان نهادند].
بله. ویرایش شد استاد گرامی: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
"داشتم میگفتم/ آن شب نیز/ سورت سرمای دی/ بیدادها میکرد..." ای داد بیداد، شرمنده... کانال بغل داشتند شعرخوانی از استاد مرحوم اخوان ثالث انجام میدادند، بنده هول گردیدم. خواستم همهء استعدادهایم را ناگهان رو کنم که چشم همه در آید. اصلا هم ریا نمیدانم چیست. کرونا بر ریاکار
میگفتم: داشتم صدا جهت توضیح ضبط مینمودم که بفرستم برای یازدهم انسانی الف و تا علف به دهانم نریختهاند از جَو دادنهایشان، کلاس را بتمامم. ناگهان یادم آمد که نظرسنجی حضور و غیاب نگذاشتم. حالا مگر دست بر میدارند؟
_خانم تجسّسی نیستا
_مییاد دیگه
_تو چی میگی؟
_برو بابا...
یعنی در فضای مجازی هم... ای فلک داد... اصلا ادبیات درس دادنم در حلق خودم، نه ... جا نمیشود که...
خب این هم نظرسنجی. بروم سراغ ضبط توضیح تا باز شاد، دچار بهروزرسانیِ به زوررسانی نشده. آن دفعه که پاک شد و تا ساعتی چند، خیره به گروهی پر از خالی ماندم. چه خوشخیال بودم که دارم بهترین توضیحات را ذخیره میکنم.
آغاز ضبط صوت: ...
***
دیگر انتهای توضیحات بود، یعنی توضیح و خوانش و آرایه و معنی برای این درس، کاملاز این امکان نداشت. خود جناب قلمچی و آقای کنکور، اینطور جامع و مانع درسنامه درنکردهاند. به نظرم ده دقیقهء دیگر تا جمعبندی و پایان صوت و به قول بچهها وُیس، مانده. خب فکر و خیال بس است؛ چرا که یکهو دیدی فکرم جای زبانم بر سیگنالهای ذخیرهشده غلبه یافت و چه بسا بشود آنچه نباید.
۵ دقیقهء دیگر مانده و ناگهان مرغمان در حیاط با صدای بلند ابراز وجود نمود. سعی کردم به روی خودم نیاورم. برادرم خندهاش گرفت و با اینکه هدست در گوش از اتاقش نگاهم میکرد، داشت شروع به انفجار صدا مینمود که استادش صدا کرد: آقای تجسسی! لطف بفرمایید برای دوستان بگید جلسهء پیش تا کجا درس دادیم؟ میکروفن شما از الآن روشنه جانم
تصور اینکه من وسط فکر و صدای مرغ و خندهء برادر و هول شدن و دویدن مادر برای کیش کیش گفتن مرغ و صدای محکم بسته شدن در و مغز قفلشده از حیرتم بخندم و اوضاع را بدتر کنم، باعث شد تمرکز نموده و با خونسردی هرچه تمامتر بحث را پایان دهم.
پس از ده دقیقه[نامردها انگار صوت را جلوجلو زده باشند] رسیدند به موقعیت مورد نظر:
_خانم اینجا مرغتون داره تخم میذارهها
[بیا وردار نیمروش کن ارزونی خودت...اه]
_خانم اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟
[بچه پررو...]
پیام آخر را ریپلای زدم: اینو میذارم نمرهء ترمتون. بیست نمره. خوبه؟
[بچهء بیادب... حقته به روت نخندم]
_خانم بشریت تو این سوال مونده
[به به... بشریت هم میدونی یعنی چی؟]
ناگهان صدای پرش موجودی را شنیدم:
وای آبجی دیدی؟
_تو مگه کلاس نداری؟
_وای دلم... سوتی دادم... استاد هم فهمید اینجا یه خبراییه
_شلوغش نکن بابا... مرغ بود دیگه
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین43
#داستان
#داستانک
#صوت
#قسمت_دوم
#تجسسی
_آره خب... من که... وای خدا... من که بودم اون سری صدای گاو همسایه، الآنم هم این قدقد خانم... هر کی ندونه خیال میکنه ما تو غرب وحشی زندگی میکنیم... کم مونده موقع ضبط وُیسهات یه کابوی بیاد دوئل کنه، صدا و اثر چند تا شلیکم بمونه رو پیشونیمون...
اخم کردم و سعی کردم داد نزنم: صوت، نه وُیس...
_خب بابا... اینم که عربیه...
_به جاش الفبای زبان نوشتاری فارسی و عربی، مشترکه. انگلیسی چی؟ خدا ذلیلشون کنه؛ واقعا که همیشه لایق روباهبودنن
چشمانم درشتتر از حد ممکن شد: مامان!... چی میگی؟
_هیچی مادر... حقیقتو... هر چی نباشه، من مادر ادبیاتم
چند ثانیه خیره ماندم به طرح پسزمینهء اتاق و سپس صدای خندههایمان خانه را برداشت.
_چه خبرته آرومتر... همسایه میشنوه صداتو
_بله بله... چشم... اینم از مزایای داشتن داداش کوچیکتره... .
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344