فائزه ڪمال الدینے:
بسم الله
روزی روزگاری بود
کی بود کی نبود، یک احد بانو بود چند وقتی بود همه ی گروه های نویسندگی پرشده بودند،احد رفت پیش استاد برگ گفت :استاد چیکار کنیم چیکار نکنیم ، دفترم پراز مراجعه کننده شده ، دیگه احد صوتی گذاشتم تا براشون شرایط رو توضیح بدهاز همه مهمتر دیگه کلاس هامون ته کشیده هرچی انار داشتیم چسبوندیم تنگ حروف الفبا، من با اینهمه کاربر که صف بستن دم در دفتر چکار کن.. عه الو بله نه نه ببین احد صوتی بهشون بگو داریم زیر سازهای انارشوندگی رو آماده میکنیم تا برای رو ساخت ها . آره آره یه وقت سوتی ندی که مثل ریشه ی درخت تو خاک موندیم ها ،خداحافظ ببینم چه میکنی.
احد تلفن رو قطع کرد یک نگاهی به استاد برگ انداخت که استاد ترجیح داد بره کهکشان هارو بشماره؛
احد هم با حرص دفتر حساب کتاب هاش رو زیر بغل زد تابره که یکدفعه صدای یک خانمی از گوشه کنار باغ توجهشون رو جلب کرد.
بله بله بی تو پریشانم نه آقا اسم کتابمه .
استاد برگ هم سریع از یکی از کهکشان ها که داشت آموزش مردگی رو بهش میداد خداحافظی کرد و از اون بالا با انار های پرنده اومد پایین .
استاد برگ هم با کنجکاوی نگاهی به دور و برش انداخت که ببینه صدا از کجاست
یکم که گوش گرفت بلند گفت یافتم .
احد هم که همزمان داشت دنبال صدا میگشت و سهمش رو حساب میگرد با صدای استاد برگ از جا پرید .
استاد برگ گفت :احد یافتم صدا از در ورودیه باغ .
بیسیمش رو برداشت و به انار جا ها گفت اونجا چه خبره ؟ کی جرئت کرده انقدر سرو صدا راه بندازه تو قصر اناریه من .
یکی از انار جاها باترس گفت :
والا اااستاد یک خانمی اومدند میگن من نویسنده ام .
دوتا کتابم چاب کردن یکی بی تو پریشانم، اون یکی هم چی بود؟ آها عروس مصر .
_نه نه آقا درست بگو عروس یمن .
آها. همون جناب برگ بگم بیان؟
استاد برگ دستی به ریش هاش کشید و متفکر به احد که داشت بال بال میزند نگاه کرد؛ سرش رو به معنی چیه تکون داد.
احد گفت :استاد استاد
استاد برگ دستش روی دهنه بی سیم گذاشت و پرید وسط حرفش .گفت
این هزارو بیستو دو نار برگم برگم .
خیله خب این خانم میگن نویسنده هستن ماهم که درخت های آموزش انار شوندگیمون تموم شدن . میایم ایشون رو میکاریم یک فکری هم برای باغچش میکنیم . تازه اشکال نداره انار نداریم نهایتش یک قاچ از یکی از انارهای کنار تخت شما برمیداریم .
استاد برگ چرخی زدودستی به محاسنش کشید. کمی فکر کرد دید احد پر بیراه نمیگه ؛ دوباره برگشت سمت احد وگفت:خب تو جرا زودتر از تو دنیای اعداد نمیای بیرون بگی به من .
احد نگاهی به استاد برگ انداخت و گفت :استاد من دوساعته دارم بال بال میزنم کم مونده بود بشم انار پرنده مگه گوش میکنید آخه هی میگید هیس هیس.
_خب حالا. و رفت سمت تخت انار شاهیش و روش نشست و با بی سیم به انار جاها گفت خانم نویسنده رو راهنمایی کنید بیان نارسالن شاهی .
و یک پاش رو ی پای دیگرش انداخت و دوتا دستش رو روی دسته های تخت شاهیش گذاشت .
القصه،
این استاد برگ یکجوری باخانم نویسنده صحبت کرد که خانم نویسنده چاره ای جز درخت شدن نمیدید . دیگه قبول کرد که بشه استاد باغچه انار شوندگی که فقط یک قاچ انار بهش تعلق گرفت .
روزیکه زیر ساخت ها و روساخت ها آماده شدند استاد برگ یک قاچ انارش رو سر دست گرفت تا بره بگذاره سر پرچین باغچه که یکهو،یک حبه انار از قاچ انار جدا شد .
احد که مثل همیشه با دفترش پشت سر استاد برگ راه میرفت با دیدن حبه ی انار دفترش رو پرت کرد کنار و با یک جهش پرید و دونه رو گرفت .
با بغض نگاهی به حبه ی توی دستش انداخت و روبه استاد برگ گفت
استاد چیکارش کنیم؟
_احد گریه نکن من میدونم چیکارش کنیم .
احد منتظر به خانم نویسنده نگاه کرد و اروم گفت چیکار ؟
خانم نویسنده گفت این حبه رو میذاریم برای باغچه ی دونه های نارشوندگی .
تا دونه هاشون رو اونجا ذخیره کنند .
استاد برگ که تا اونموقع در کمال تعجب چیزی نمی گفت، روبه خانم نویسنده گفت :نور احسنت افرین .
و اینگونه بود که احد، به احد صوتی زنگ زد تا دونه دونه به مراجعه کنند های انار شوندگی خبر بده که روساخت ها هم آماده شدند . و بهشون آدرس باغچرو بده .
#رستاا
#کمال_الدینی
#حبه_انار
#یه_قاچ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344