eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
علی معلی ترین عالیِ شهر عشق است همان عالمِ معلمِ معلوم
حتی سیه ترین هاهم جایی گوشه ی قلبشان نام علی را کوبیده اند
والاترین والی ، اوست که درهنگام بخشش نمازش، مسلمانان شد
یا رازق نانوایی در یکی از خیابان های فرعی بود...درمنطقه ی سبلان...کمی پایین تر از پمپ بنزین...خیابانِ اول...البته اسمش این بود که خیابانِ فرعی است ولی از جهتِ تردّدِ ماشین ها چیزی کمتر ازخیابانِ اصلی نداشت. از چهارراه عبور کردم. پیچِ سرِ خیابان را رد کردم. شصت ،هفتاد قدمی که رفتم رسیدم به نانوایی.وارد شدم. هنوز از عطرِ نانِ تازه خبری نبود .کفش هایم را درآوردم .درونِ جاکفشی گذاشتم. درِ راهرو را باز کردم .به داخل رفتم و از آنجا وارد اتاقِ دیگری شدم...خیلی ها زودتر از من آمده بودند . خیلی آرام در گوشه ای نشستم. کمی آن طرف تر، عده ای دورِ سفره ی کوچکی نشسته بودند واز نان های روزهای قبل،لقمه می گرفتند . بعضی ها هم منتظرِ نانِ تازه بودند. «سلام علیکم...ممنونم...بله،تشکیل میشه»...صدایِ جوادی بود . تلفنی صحبت می کرد. درهمین حین،ستاری که از آستین های بالا زده و دست وصورتِ خیسش معلوم بودکه تازه وضوگرفته،به سرعت وارد اتاق شد...باصلواتِ یکی از بچه ها توجه ها به سمتِ درِ ورودی رفت . حاج آقا داخلِ اتاق شدند . بچه ها همگی به احترام ایشان ایستادند و... میکروفن آماده و سفره درحالِ پهن شدن بود. سکوت، اتاق را فراگرفته بود.... «بسم الله الرحمن الرحیم»...آخ... باز هم صدایِ گوشیِ یکی از بچه ها بلندشد... «رب اشرح لی صدری ویسرلی امری واحلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.. الله هستیِ بی نهایت است...احد،یعنی یکتای همه».... پختِ نان شروع شده بود...بویِ نانِ تازه کم کم داشت فضای اتاق را پر می کرد... نان هایی از جنسِ نور،یکی پس از دیگری به رویِ سفره ای معنوی قرار می گرفت؛ نان هایی که عطرشان،شامه ی عقل را نوازش و ذائقه ی جان را تحریک می کرد‌ و به دل ها حیاتی تازه می بخشید. ﷽ اولین نانوایی رفتنم را درست یادم نیست . اما تا دلتان بخواهد یادم است که بعضی روزها بعد از کلاس چندساعتی را گرسنه و تشنه، روبه روی نانوایی دوست پدر، منتظر پدر نشسته ام . اما رفتن به حیاط خلوت خانه ی مادربزرگ که آن زمان برای خودش نانوایی مخصوص خانه شده بود، لطفی دیگر داشت. آنروزهم مثل روزهایی که شبش خودم را در خانه ی مادربزرگ میهمان کرده بودم، بلافاصله بعد از اینکه ازخواب بهاری خودم در زیر سقف آسمان و زیر کولر پیش های نخلی که انگار آن روزها وظیفه ی خنک کردن مارا به عهده داشتند، بیدارشدم . از روی تخت که کنار باغچه ی یاس بود پایین آمدم و دمپایی های قرمز عروسکی ام را که پدر از شهرکرد برایم سوغاتی آورده بود به پا کردم . مثل همیشه درحالی چشمانم را با دو دستم مالش میدادم صدایم را به قول مادربزرگ پس کله ام انداختم و دانه به دانه اهالی خانه را صدا زدم. صدای مادربزرگ را ازحیاط پشتی شنیدم،انگار میخواست نان بپزد. دالان سرسبز متصل به حیاط پشتی را چرخان چرخان طی کردم . حدسم درست بود. مادربزرگ سینی بزرگ نیکلی اش را، از در پشتی آشپزخانه آورد و گذاشت روی سطح صاف تنور. فکرمیکنم از قبل هیزم هارا از سوراخ کوچک پایین تنور روشن کرده بود تا تنور داغ داغ شود. همینکه اولین چونه را برداشت با یک جهش پریدم کنارش و بی سلام و صبح بخیر طلب .کلو. کردم. مادر بزرگ خنده کنان لپ منرا کشیدو شکمویی نثارم کرد. یک سوم چونه ی در دستانش را جدا کرد و مابقی را گوشه ای گذاشت تا دوباره حالتش دهد . آنرا به دستان من داد و گفت هرکار که دلت میخواهد با این بکن به شرطی که دیگر به بقیه ناخنک نزنی. و پارچه ی روی چونه ها را برداشت و دوچونه ی مخصوص کلوی منرا نشانم داد و گفت برات از قبل حاضر کردم . اینی که تو دستته را خودت درست کن ببینم چقدر یاد گرفتی اینهمه کنار من بودی. باشوق خمیر را در دستانم فشردم و گفتم واقعنی؟؟ سرش را تکان داد و گفت واقعنی دستپاچه دور خودم میگشتم تا ببینم کجا باید بشینم . مادر بزرگ دو دستی زیر بازوانم را گرفت و منرا بلند کرد و گذاشت روی سطح صاف تنور . سینی کوچکی را هم آرد زدو مقابلم گذاشت. باشوق خمیرم را روی سینی گذاشتم و نگاهم را به دست مادر بزرگ دوختم تا ببینم آن چونه ی خراب شده را چگونه گرد می کند . بعد خمیرم را کف دستان کوچکم گذاشتم ، کمی صافش کردم و هی خمیر بیچاره را از این دست به آن دست میکردم تا مانند خمیر مادربزرگ صاف شود. نشد که نشد . با لب و لوچه ی آویزان شده از درخت صورتم نگاهی به مادربزرگ کردم . لبخند مهربانی زد و گفت اشکالی نداره منهم اوایل مثل تو بودم . همین قدر هم که صاف کردی عالی است. بعد کاسه ی پراز مغزیجات مخصوص نان را جلویم گذاشت و گفت بریز روی نانت تا منهم بقیه کلوهات رو بزنم به تنور و بعد مابقی نان هارا بزنم. نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فائزه ڪمال الدینے: بسم الله روزی روزگاری بود کی بود کی نبود، یک احد بانو بود چند وقتی بود همه ی گروه های نویسندگی پرشده بودند،‌احد رفت پیش استاد برگ گفت :استاد چیکار کنیم چیکار نکنیم ، دفترم پراز مراجعه کننده شده ، دیگه احد صوتی گذاشتم تا براشون شرایط رو توضیح بدهاز همه مهمتر دیگه کلاس هامون ته کشیده هرچی انار داشتیم چسبوندیم تنگ حروف الفبا، من با اینهمه کاربر که صف بستن دم در دفتر چکار کن.. عه الو بله نه نه ببین احد صوتی بهشون بگو داریم زیر سازهای انارشوندگی رو آماده میکنیم تا برای رو ساخت ها . آره آره یه وقت سوتی ندی که مثل ریشه ی درخت تو خاک موندیم ها ،خداحافظ ببینم چه میکنی. احد تلفن رو قطع کرد یک نگاهی به استاد برگ انداخت که استاد ترجیح داد بره کهکشان هارو بشماره؛ احد هم با حرص دفتر حساب کتاب هاش رو زیر بغل زد تابره که یکدفعه صدای یک خانمی از گوشه کنار باغ توجهشون رو جلب کرد. بله بله بی تو پریشانم نه آقا اسم کتابمه . استاد برگ هم سریع از یکی از کهکشان ها که داشت آموزش مردگی رو بهش میداد خداحافظی کرد و از اون بالا با انار های پرنده اومد پایین . استاد برگ هم با کنجکاوی نگاهی به دور و برش انداخت که ببینه صدا از کجاست یکم که گوش گرفت بلند گفت یافتم . احد هم که همزمان داشت دنبال صدا میگشت و سهمش رو حساب میگرد با صدای استاد برگ از جا پرید . استاد برگ گفت :احد یافتم صدا از در ورودیه باغ . بیسیمش رو برداشت و به انار جا ها گفت اونجا چه خبره ؟ کی جرئت کرده انقدر سرو صدا راه بندازه تو قصر اناریه من . یکی از انار جاها باترس گفت : والا اااستاد یک خانمی اومدند میگن من نویسنده ام . دوتا کتابم چاب کردن یکی بی تو پریشانم، اون یکی هم چی بود؟ آها عروس مصر . _نه نه آقا درست بگو عروس یمن . آها. همون جناب برگ بگم بیان؟ استاد برگ دستی به ریش هاش کشید و متفکر به احد که داشت بال بال میزند نگاه کرد؛ سرش رو به معنی چیه تکون داد. احد گفت :استاد استاد استاد برگ دستش روی دهنه بی سیم گذاشت و پرید وسط حرفش .گفت این هزارو بیستو دو نار برگم برگم . خیله خب این خانم میگن نویسنده هستن ماهم که درخت های آموزش انار شوندگیمون تموم شدن . میایم ایشون رو میکاریم یک فکری هم برای باغچش میکنیم . تازه اشکال نداره انار نداریم نهایتش یک قاچ از یکی از انارهای کنار تخت شما برمیداریم . استاد برگ چرخی زدودستی به محاسنش کشید. کمی فکر کرد دید احد پر بیراه نمیگه ؛ دوباره برگشت سمت احد و‌گفت:خب تو جرا زودتر از تو دنیای اعداد نمیای بیرون بگی به من . احد نگاهی به استاد برگ انداخت و گفت :استاد من دوساعته دارم بال بال میزنم کم مونده بود بشم انار پرنده مگه گوش میکنید آخه هی میگید هیس هیس. _خب حالا. و رفت سمت تخت انار شاهیش و روش نشست و با بی سیم به انار جاها گفت خانم نویسنده رو راهنمایی کنید بیان نارسالن شاهی . و یک پاش رو ی پای دیگرش انداخت و دوتا دستش رو روی دسته های تخت شاهیش گذاشت . القصه، این استاد برگ یکجوری باخانم نویسنده صحبت کرد که خانم نویسنده چاره ای جز درخت شدن نمیدید . دیگه قبول کرد که بشه استاد باغچه انار شوندگی که فقط یک قاچ انار بهش تعلق گرفت . روزیکه زیر ساخت ها و روساخت ها آماده شدند استاد برگ یک قاچ انارش رو سر دست گرفت تا بره بگذاره سر پرچین باغچه که یکهو،یک حبه انار از قاچ انار جدا شد . احد که مثل همیشه با دفترش پشت سر استاد برگ راه میرفت با دیدن حبه ی انار دفترش رو پرت کرد کنار و با یک جهش پرید و دونه رو گرفت . با بغض نگاهی به حبه ی توی دستش انداخت و روبه استاد برگ گفت استاد چیکارش کنیم‌؟ _احد گریه نکن من میدونم چیکارش کنیم . احد منتظر به خانم نویسنده نگاه کرد و اروم گفت چیکار ؟ خانم نویسنده گفت این حبه رو میذاریم برای باغچه ی دونه های نارشوندگی . تا دونه هاشون رو اونجا ذخیره کنند . استاد برگ که تا اونموقع در کمال تعجب چیزی نمی گفت، روبه خانم نویسنده گفت :نور احسنت افرین . و اینگونه بود که احد، به احد صوتی زنگ زد تا دونه دونه به مراجعه کنند های انار شوندگی خبر بده که روساخت ها هم آماده شدند . و بهشون آدرس باغچرو بده . ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344