eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
900 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
زرد ترین پائیز، قسمت۱🍁 به نام آفریننده خاک... همان که به سویش باز می‌گردیم. از خواب پریدم... نفس نفس می‌زد و به یه نقطه خیره بود... سریع بالای سرش رفتم و به صورتش دست کشیدم، ولی متوجهم نشد... خدایا متوجه نشد! اون پدری که چشم بسته من رو می‌دید و می‌شناخت، گرمای دستام رو حس نکرد... نه حرفی می‌زد نه چیزی... فقط نفس های خیلی عمیقی می‌کشید... _بابا چت شده؟! بابایی چرا اینجوری شدی؟! وقتی دیدم جواب نمی‌ده، با صدای بلند گفتم: بابا با تو ام... تورو خدا جواب بده... چرا صورتت سرده؟! طول کشید... طول کشید تا یک درصد احتمال بدم اتفاقی براش افتاده... سریع گوشیشو پیدا کردم و شماره دوستش رو گرفتم... همونی که قرار بود ‌ساعت ده باهاش بره بیمارستان برای چکاپ... دستام می‌لرزید و سرمای وجودم رو حس می‌کردم... چون دستم تو دست سرد بابام بود... _سلام آقای مقدم زاده... تورو خدا زود تر خودتونو برسونید... اصلا حالش خوب نیست... فقط هر چند‌لحظه یه نفس می‌کشه... باشه‌ای گفت و پنج دیقه بعد، لاستیک های ماشینش جلوی در خونه گرد و خاک کردن... در خونه رفتم که با کفش اومد داخل و سریع رفت بالای سر بابام... _آقای پورمحمدی... آقای پورمحمدی صدامو می‌شنوید؟! جواب بدین لطفا... بعد از چند دیقه به آمبولانس زنگ زد... _سلام صبح به خیر آقا، یه بیمار خیلی بد حال داریم... مطهری شمالی ۲.... کمتر از پنج دیقه دو تا پرستار مرد بالای سر پدرم بودن... افسانه پیام داده بود و‌پرسیده بود: سلام مهدی بابا چی شده؟! آقای مقدم زاده به من و حجت گفت... سریع میام اونجا... در جوابش با انگشتایی لرزون نوشتم: فعلا دارن معاینش می‌کنن... _باشه اومدم... پرستار ها وقتی زبون بابام رو دیدن گفتن: باید زود تر از این به ما خبر می‌دادین... غم آخرتون باشه!! حمید با ناراحتی گفت: یعنی چی؟! تموم کردن؟! _خیلی وقته... یکی از پرستار ها دستش رو شونم گذاشت و گفت: سخته رفیق... درکت می‌کنم... خدایا... چرا نتونستم باور کنم؟! چرا بعد از رفتن آمبولانس فقط سرمو روی پیشونیش گذاشتم و دنبال معجزه بودم؟! چرا همه چیز برام یه خواب بود؟! پتو رو روی هردومون انداختم و اشک ریختم. خون به مغزم نمی‌رسید. پیشونیش سرد بود!! اشک ریختم و فقط خواستم نفس بکشه. خدایا. آخرین نفس رو وقتی کشید که توی بغل خودم بود. سرمای نفس آخرش، به دنیام خورد و آتیشش زد. افسانه پیام داد و نوشت: مهدی حالش چطوره؟! من تو راهم. _افسانه بابا تموم کرد!! کمتر از نیم ساعت صدای گریه و زاری عمه و افسانه کل خونه رو گرفت... من و حجت و افسانه، خودمونو روی جنازه انداخته بودیم و زار می‌زدیم که مامانم سر رسید... حس و حالم و حرفام اصلا دست خودم نبود. نمی‌فهمیدم چی می‌گم... مامانم که انگار متوجه حرفای من نشده بود، بالای سر جنازه رفت و پتو رو از روش کنار زد... رنگ پریدگی صورتش رو دیدم وقتی، رگ های سیاه و کبود شوهر ثابقش رو دید!! خدایا... همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد... دو ساعت بعد، در حال کارای سرد خونه بیمارستان سینای زرند بودیم... توی راه روی بیمارستان عین دیوونه ها راه می‌رفتم و‌انگشتم رو ‌می‌جویدم... هنوز اتفاقاتی که از صبح تا الان افتادن باورم نمی‌شد... رنگ مشکی‌ای که تن زندایی و عمه و‌ خواهرم و خالم بود رو درک نمی‌کردم... پس چرا هنوز تن من یه ژاکت بود؟! بعد از کارای برگه فوت شناسنامه گزارش مرگ مشکوک و اینا، سوار ماشین دایی رضا شدیم و سمت خونه مامانبزرگ ‌روندیم... بد شبی بود اون‌ شب، وسط جاده بودیم و بارون می‌بارید... بابا، اولین شب نبودنت بود دنیای من سرد و‌سیاه شد... اولین شب یتیمی، بد گذشت بابا!! *** وسط راه بودیم که حجت ماشین رو‌نگه داشت... از ماشین پیاده شد و بعد از نیم ساعت، با پنج تا قهوه اومد سوار شد... برای خودشو و دایی و‌ زندایی و من و افسانه... قهوه رو قورت کشیدم و لیوان یبار مصرف رو‌انداختم بیرون... اولین قهوه‌ای بود که بعد بابام خوردم... چقد تلخ بود... دوربین گوشیم فعال بود و از هر اتفاقی که میفتاد، عین دیوونه ها عکس می‌گرفتم. نمی‌دونستم چرا... ولی داشتم همه چیز رو ثبت می‌کردم... به محض اینکه رسیدیم کرمان، من و حجت رفتیم بازار تا مثلا برای من لباس مشکی بخره... هنوز لباسای امروز صبح تنم بود. یه شلوار‌ قرمز و ژاکت خاکستری.‌ بعد از خریدن یه شلوار و پیرهن مشکی، سمت خونه مامانبزرگ رفتیم. خونه مادرِ مادرم، خونه‌ای که بابام توش هیچ‌ رفت و آمدی نداشت. وقتی همه دردونه بابام، یعنی من رو اونجوری دیدن، تازه گریه و زاریشون شروع شد. سریع توی آشپزخونه دویدم و خودمو توی بغل مامانبزرگم انداختم و زدم زیر گریه. پا به پام گریه کرد و پرسید: چی شده دردونه من؟! برام تعریف کن مهدی. افسانه که بهم چیزی نمی‌گه!! ✒️👨‍🎓 ✒️